عزیز
دستش را خالی برد توی جیبش و پر درآورد. دستش را در دستهای کوچک من خالی کرد. چشم هایم به دست پر از بادامم بود که سرم را بوسید و مثل هربار گفت پیر شی الهی.
من را نشاند روی زانوهایش. سرش را چسباند به سرم و زل زدیم به چشم های هم. دستم را دراز کردم تا خال کنار چشمش را بگیرم، که قلقلک دادن را شروع کرد. او قلقلک می داد و من فارغ از هر چیز مستانه می خندیدم.
***
نگاهم به او خشک شده بود. روی تخت دراز کشیده بود و به سختی نفس می کشید. نگاهش که می کردم گذشته جلوی چشمم پر رنگ می شد. گذشته های دور. روزهایی که من دختر کوچکی بودم و او پدر بزرگی قوی. اما حالا پدر بزرگِ قویِ عزیزم، ضعیف شده بود، نحیف شده بود و رنجور و مریض و درد مند و من، کم طاقت برای دیدن او در این حالت روی تخت بیمارستان با چشم هایی گود رفته و رگ های پیشانی بیرون زده و دست هایی سرد. دست هایی به شدت سرد.
دلم آرام و قرار نداشت. هر نفس عمیقی که به جبران نفس های نیامده می کشید دلم خالی می شد. به بابا و اشک های توی چشم هایش که نگاه می کردم، قلبم از جا در می آمد. به عزیز با آن نگاه نگران که نگاه می کردم درونم تهی می شد. عزیز. عزیز. عزیز.
چند سالی هست که پدربزرگی که برای ما "باباجان" است مریض است. هر بار مادربزرگی که "عزیز" می نامیم اش، رو میکرد به ما و می گفت برای باباجونتون دعا کنید. اما اینبار جور دیگری بود. جوری عجیب. غیر قابل تحمل و شدیدا جگرسوز. این بار رو کرد به ما. با لبخندی عمیقاً غمگین، با چشم هایی مملو از اشک، با گردنی کج، با لحنی دردآور گفت برای شوهرم دعا کنید. وقتی دیگر نمی گوید باباجان، یعنی تنهایی را حس کرده. یعنی از تنهایی هراس دارد. یعنی ته دلش لرزیده. یعنی حق دارم کم طاقت باشم. یعنی حق داریم اشک هایمان را کیلو کیلو قورت دهیم و لبخندمان را بپاشیم توی صورتش و بگوییم چشم دعا می کنیم.