امروز فقط هوا خوب بود!
از در بیرون می روم. به مقصد بیمارستان. برای دیدن پدربزرگ عزیزِ مریضم. آسمان آبی است. آبی و پر از ابرهای سفید. پس زمینه همه چیز تصویر اوست. تصویر همان عکس شش در چهارش که برای گذرنامه ی مکه شان بود و توی وسایلم دارمش و هر بار توی مرتب کردن پیدایش می کنم و می بوسم و قربان صدقه اش می روم و باز می گذارم سر جایش. به آسمان نگاه می کنم اوست. مردی که آن طرف خیابان با عصا راه می رود اوست. پیرمردی که توی تاکسی کنارم نشسته اوست. همه جا اوست. خیالش همراهی ام می کند تا به بیمارستان می رسم. بیمارستان بزرگِ به هم ریخته ای که هیچ چیزش مشخص نیست. سی سی یو را پیدا می کنم. چهار طبقه بالا می روم. چشم هایم می چرخند به دنبال او. نمی شناسمش. اگر عزیز و عمه ها کنار تخت اش نایستاده بودند متوجه اش نمی شدم. مگر می شود یک نفر در یک هفته این قدر عوض شود. این قدر لاغر شود. این قدر چشم هایش گودتر رود. اشک می دود توی چشم هایم. با نفس های عمیق به عقب می رانم اش. سلام می کنم. دستش را می گیرم. به چشم هایش نگاه می کنم. و در دل عاجزانه از او میخواهم همچنان قوی باشد. با آن حالش، با آن بی حالی، با آن وضع، با آن صدای کم، با آن لب های خشک، با آن استخوانهای بیرون زده و با آن پوست های صورت آویزان شده حال همه را می پرسد. حال همه را. عمه کنارم ایستاده. می گوید از خودش بپرسیم ببینیم میخواهد عمل شود یا نه. می پرسد. باباجون هیچ نمی گوید. کمی فکر می کند و می گوید توکل برخدا. عزیز می رود سمت پرستار. می گوید نمی شود عملش نکنیم. پرستار حرف های خوبی نمی زند. به گمانم با یک زن که با چشم هایی پر اشک ملتماسانه می خواهد شوهرش کنارش باشد، از مرگ گفتن کار خوبی نیست. عزیز بر می گردد کنار ما. حرف های پرستار را تلطیف می کند و به مایی می گوید که همه را شنیده ایم. می گوید باید عمل شود وگرنه خطر دارد. کیفش را از زیر چادر در می آورد، عینکش را بر می دارد، می زند و نگاهش را می دوزد به شوهرش. خوب نگاه اش می کند. می گوید کاش رضا هم اینجا بود. محمد هم. کاش همه اینجا بودیم. شاید دیگر فردا نباشد. عمه یواشکی اشک می ریزد و با لبه ی شالش سریع از زیر عینک پاکشان می کند. عمه ی کوچک می گوید که نگران نباشیم و عمل عمل سختی نیست. طرف صحبتش با باباجون است. می گوید به تخت آن طرف نگاه کند که تازه عمل کرده و چه خوب است. توی چشم هایش اشک جمع شده و می گوید نگرانی ندارد.
باباجون هیچ نمی گوید. هر چند ثانیه یک بار دستش را می آورد بالا و می گوید توکل بر خدا. الله اعلم. و بعد دوباره دستش را می گذارد روی تخت. کنار بدن ضعیف اش.
عمو وارد می شود. سلام می کند. طبق معمول سرحال تر از بقیه است. ولی همه مان می دانیم این سرحالی ظاهری بیش نیست. باورم نمی شود. در عرض این یک هفته موهایش سفید شده است. موهای بابا هم، سفید تر.
خودم را می گذارم جای آدم های ایستاده دور تخت. پای پدرشان در میان است. مو سفید شدن عجیب نیست. عجیب نیست که غم چون زالو بر رشته رشته ی وجودشان بنشیند و سیاهیشان را بمکد و جز سفیدی چیزی باقی نگذارد.
ساعت ملاقات تمام می شود. خداحافظی می کنیم. عمو می رود که برای عمل رضایت بدهد. بی حال و بی انرژی راه می رویم. عمه ی کوچک خداحافظی می کند و می رود. هیچ کس حرف نمی زند. عزیز ناگهان می گوید که به دوستش زنگ زده و پرسیده شوهرش مرد چه حسی داشت؟ نه من و نه عمه حرفی نمی زنیم. عزیز هم دیگر چیزی نمی گوید. صبر می کنیم تا عمو بیاید. می آید. آرام است. حرف نمی زند. می پرسم رضایت دادی؟ جواب مثبتش را با تکان سر اعلام می کند. ناگهان بر می گردد و مثل هر بار مهدی صدایم می کند و می گوید عمل کردن الان خیلی هم سخت نیست نه؟ می خواهد چه بگویم. تاییدش کنم؟ بگویم عمل باز قلب که کاری ندارد؟ نمی توانم. می گویم نمی دانم. می خواهم بگویم سن و سال را نباید نادیده گرفت ولی باز هم نمی توانم. صدای خودم را خفه می کنم و می گویم من را همین دور و اطراف پیاده کن تا بروم. و می روم. نه در می روم. از زیر بار سنگین ِ غم. از زیر فشار گریه نکردن. غم ولی با من می آید. قدم به قدم. سنگین سنگین ام. سرم گیج می رود. اشک هایم توی مغزم را پر کرده اند. توی دلم را. توی تک تک اندام هایم را. شده ام مثل یک آدمک بادی که با آب پرش کرده اند و به زور راه می رود.