حسرت
پنج سال دیگر شاید دخترکی داشته باشم. دختر کوچکی که به زندگی مان قدم گذاشته و حال خوشمان را کامل تر کرده. دخترک را در آغوش می گیرم، می فشارم، می بویم، می بوسم و آرام آرام در گوشش دوست داشتنم را زمزمه می کنم و قطره اشکِ گوشه چشمم را پاک می کنم.
ده سال دیگر دخترکم بزرگ شده و با شیطنت ها و شیرین زبانی اش دلمان را بیش از پیش می برد. خسته که می شود، می دود در آغوشم، دستهایش را دورم حلقه می کند، آرام می گیرد و من؛ باز قطره اشکِ گوشه چشمم را پاک می کنم.
بیست سال دیگر، هر روز از مدرسه که بر می گردد اتفاق های روزمره اش را برایم تعریف می کند و از دغدغه های دل کوچک دخترانه اش می گوید. خسته است، دراز می کشد و سرش را روی زانویم می گذارد و باز برایم می گوید. دستم را در موهای نرمش فرو می برم، نوازشش می کنم، و در حال گوش دادن با جان و دل به حرف هایش، قطره اشکِ گوشه چشمم را پاک می کنم.
سی سال دیگر دخترکِ عزیز ما، دختر جوانی است که برایم لحظه های ناب مادر و دخترانه می آفریند. می نشینیم کنار هم، چای می نوشیم، حرف می زنیم، بحث می کنیم، پیاده روی می رویم، برای پدرش هدیه های غافلگیرانه می خریم، سینما می رویم و خرید و هرجایی که یک دختر دلش حضور مادرش را می خواهد. سرمان را به سر هم تکیه می دهیم، می خندیم، غیبت می کنیم و من مثل همیشه، قطره اشکِ گوشه چشمم را پاک می کنم.
چهل سال دیگر، دخترکِ من، شاید دخترکی داشته باشد. پنجاه سال بعد شاید دخترانی. روزها و سال ها از پی هم می آیند و می روند و من در کنار همسر بودن، مادر می شوم و مادر بزرگ.
همه دور هم جمع می شویم. فرزندانمان، فرزندانشان و من و اوی مادربزرگ و پدربزرگ. هدیه های کوچک بی بهانه شان را می آورم و ناغافل می بوسمشان. این بار اشک ها فراتر می شوند از حد یواشکی پاک شدن. خودی نشان می دهند و همه را متوجه ام می کنند. با صورت خیس لبخند می زنم و می گویم از ذوق است. از شوق. از شادی داشتن چنین جمعی. از همسر بودن و همسری کردن. از مادر بودن و از مادری کردن. دلم میخواهد بگویم و از اندک حسرتی که سال هاست ته دلم خانه کرده و تمامی ندارد که ندارد. دلم می خواهد بگویم از حسرت ناغافل بوسیده شدن مادرانه و آرام گرفتن در آغوش مادر، و نمی گویم. ذوق هایم را می ریزم در چشم ها و کلماتم و حسرت هایم را انبار می کنم ته دلم و دو دستی اشک هایم را پاک می کنم.