سیگار پشت سیگار
توی آشپزخانه ام. در حال آماده کردن ناهار هستم که باز بو می آید. احساس می کنم توی حیاط خلوت، آن پایین ایستاده و دارد سیگار می کشد. سرفه ام می گیرد. دلم میخواهد گلدان های کنار پنجره را یکی یکی پایین بیندازم، تا بلکه خلاص شویم از این بوی همیشگی و دود عذاب آور و سرفه های ناگهانی. دلم می خواهد سرم را از پنجره بیرون ببرم و تا جایی که می توانم داد بزنم و بگویم نکش. توی دلم "بی فرهنگ"ی نثارش می کنم و به بقیه کارهایم می رسم. اما دلم خنک نمی شود. لعنتی را هم کنار بی فرهنگ می گذارم. و معتاد را. و بی ادب را. ناهارم را میخورم، درسم را می خوانم که باز هال پر می شود از بوی سیگار. نمیدانم چه باید بکنم. بنویسم بزنم روی دیوار که جان مادرت بس کن؟ بنویسم من نمی گذرم از ریه ای که از دستش دادم؟ به مدیر ساختمان بگویم؟ خب چه کنم لامصبِ سیگاریِ خودخواه ِ بی آداب؟
کلافه شده ام. می روم تا به سر و صورتم آبی بزنم و بنشینم سر درس. در دست شویی را که باز می کنم بو می خورد توی صورتم. خوشبو کننده را بر می دارم و خالی میکنم توی هوا. در دلم الهی بمیریِ با قدرتی می گویم و به این فکر می کنم مگر چقدر سیگار می کشد که از هواکش فیلتر داری که به خاطر او نصب کرده ایم عبور می کند؟
خسته شده ام. بو می آید و بو می آید و بو. دلم برای خانواده اش می سوزد. دلم برای مای همسایه می سوزد. دلم برای خودش هم می سوزد که قدرت درک این را که دیگران آزار می بینند را ندارد.
چای دم می کنم و چای می نوشم و تلویزیون می بینم. باز بو می آید. باز بو. سعی می کنم خودم را آرام کنم. توضیح می دهم برای خودم که شاید هزار مشکل دارد و پناه آورده به سیگار. شاید فرزند مریضی دارد و می رود توی دست شویی برای آسیب نرساندن به فرزندش. شاید ... شاید و هزاران شاید. اما آرام نمی شوم. عصبانی ام. دلم می خواهد بروم طبقه طبقه، واحد به واحد در بزنم و بگردم دنبال این فرد بی ملاحظه و بعد قسم اش دهم بس کند این کابوس بی انتها را. این سیگارهای لعنتی بد بوی مشمئز کننده را. این آزار رساندن های وقت و بی وقت را.