خستگی
همیشه بر اساس برنامه ریزی ها نمی شود پیش رفت. فرق زیادی است بین نوشته های روی کاغد تا آنچه که در واقعیت رخ می دهد. شب ها بیدار می مانم و روزها اندک می خوابم. گاه خاموش می شوم و باز پس از بیداری دوباره همان روند را در پیش می گیرم. کتف هایم می سوزند. سرم تند تند درد می گیرد و گاهی اوقات چشم هایم را که می بندم دیگر توانی برای باز کردن دوباره شان ندارم. خسته ام. ذهنی، فکری و جسمی.
سختی کشیدن و در سختی ها بزرگ شدن مزایای زیادی دارد. به گمانم همان طور که ضربه های فیزیکی منجر به تولید پروستاگلاندین زیر پوست می شود تا به اصطلاح پوست کلفت و مقاوم شویم، در روح هم چیزی مشابه پروستاگلاندین ساخته می شود، حاله ای در اطرافمان ایجاد می کند تا ضربات آنچنان که باید کارساز نباشند.
خسته ام. بسیار هم خسته ام. اما با اندک نگاهی به گذشته صدایی در ذهنم شروع به صحبت می کند که از پس آن روزها بر آمدی، حالا از چنین روزهایی می نالی؟ چنین روزهایی را سخت می نامی؟
صدا می گوید و می گوید و می گوید.
حالم بهتر می شود. از توانایی گذر از روزهایی عجیب سخت لبخند بر لبانم می نشیند. کش و قوس می آیم تا خستگی از تنم بیرون رود. نمی رود. اما سختی ها... سختی های عزیز روزهای دور، به من یاد داده اند که خسته بودن را بپذیرم، بجنگم؛ اما خسته نمانم...