شیر
گرسنه ام شده. لپ تاپ را روشن می کنم. سری به اوی مریض و تب دارم می زنم و می نشینم پشت میز. فایل ها را باز می کنم. کارهایی که باید انجام دهم را یادداشت می کنم. ولی فکر گرسنگی و دلی که ضعف می رود دست از سرم بر نمی دارد. سراغ یخچال می روم. اندکی شیر می نوشم و دوباره بر میگردم پشت میز. او در خواب ناله می کند. میروم بالای سرش. دستمال خیس روی پیشانی اش را جابه جا می کنم. دستم را روی گونه اش و کنار گردنش می گذارم. تبش پایین آمده. خیالم راحت می شود. ناخودآگاه می بینم توی آشپزخانه ام. دوباره در یخچال را باز می کنم. دنبال یک غذای سیر کننده ام که خوردنش راحت باشد. چیزی باب میلم نیست. لباس های شسته شده را پهن می کنم. وسایلم را مرتب می کنم و باز بر میگردم سراغ لپ تاپ. لپ تاپ را که می بینم و فکر پایان نامه که از ذهنم می گذرد، گرسنگی خودی نشان می دهد. می روم و باقی مانده غذای ظهرم را بر می دارم. می آیم می نشینم پشت میز، مقاله می خوانم و سرد سرد غذا را می خورم. اگر مامان بود، بدون شک می گفت دختر هم انقدر تنبل؟ غذای سرد مگر از گلو پایین می رود؟
مــــامان..
صدای ضجه توی ذهنم را پر می کند. غذا توی دهنم می ماند. فکم از کار می ایستد. سیر ِ سیر می شوم. حالت تهوع می گیرم. دلم میخواهم هرچه خورده ام را بالا بیاورم. گریه ام میگیرد. دهانم پر است از لقمه ای نجویده و ذهنم از اتفاقی هضم نکرده.
تصاویر دردناک را چگونه می شود فراموش کرد؟ ساعت به گمانم حدود یک و نیم شب بود که وارد بیمارستان شدیم. اوی تب دار را برده بودیم دکتر. هنوز به اورژانس نرسیده بودیم که زنی که گوشه ی مسیر روی زمین نشسته بود و چادر و کیفش کمی عقب تر روی زمین افتاده بودند توجهم را جلب کرد. به خود می پیچید. سرش را کرده بود بین نرده های کنار باغچه و ناله میکرد. ناله ها ناگهان جیغ می شدند و شیون. سرش را برگرداند. روسری روی صورتش افتاده بود. به پشت سرش نگاه کرد. و تمام توانش جمع شد در فحش های مخلوط با گریه که به سمت مرد روانه می کرد. مرد مسن بود. شاید مسن هم نه. اما جوان نبود. جا افتاده بود. ایستاده بود. به زن نگاه می کرد. دست هایش را در هم گره کرده بود و از شدت گریه شانه هایش تکان می خورد و صورتش خیس اشک بود.
رد شدیم. با یک علامت سوال. که چه شده؟ شاید عزیزی را از دست داده اند. تصادف کرده؟ پیر بوده؟ هرچه بوده خدایش بیامرزد.
رفتیم توی اورژانس. او رفت برای پذیرش. و من تکیه دادم به دیوار تا بیاید. مردی از اتاق روبه رویم خارج شد. درحالی که چیزی ملحفه پیچ شده روی دست هایش بود. اول فکر کردم شاید ملحفه های تخت است. بعد دیدم که نه. ملحفه را با این احتیاط که حمل نمی کنند. یک دست زیر گردن بچه ای بود که می توانست توی آن ملحفه باشد و دست دیگر زیر زانوها. ناگهان نگاهم افتاد به تابلوی کنار آن اتاق. اتاق احیا. عرق سرد بر تنم نشست. آن بچه را احیا کردند؟ و احیا نشد که آنگونه بیرونش آوردند ؟
صدای جیغ از حیاط آمد. جیغ پشت جیغ. دو نفر رفتند توی حیاط. یک نفر رفت سراغ مرد و یک نفر کنار زن. تا آرامشان کنند. ولی صدای ناله، صدای سوزناک ضجه ها، تمامی نداشت که نداشت.
او جلوی صندوق ایستاده بود و مردی دیگر کنارش. همه نگاهشان به حیاط بود. به اینکه چه می شود. مرد گفت بچه هشت ماهه شان مرده. قلبش ناگهان ایستاده. هشت ماه مادر بودن و به ناگاه نبودن. وای... وای... وحشتناک بود. فاجعه. پاهایم می لرزید. رفتم نشستم روی صندلی. اشک هایم را نمی توانستم کنترل کنم. اصلا چرا باید کنترلشان می کردم؟
غذا توی دهانم مانده است و اشک هایم سرازیر شده اند. شیر توی سینه هایش انباشته شده است و صدای ضجه اش همه جا را پر کرده است...