There is no forgiveness, anymore
سالهای زیادی است که گاه در خود مچاله می شوم و پیله ای می تنم، تا فرصتی باشد برای بخشیدن، برای فراموش کردن. برای بخشیدن آدم ها و دور کردنشان از لحظه های ناب زندگی. وقتی می گویم بخشش، منظورم مظلوم بودن و مورد ظلم قرار گرفتن نیست. منظورم آدمی بی نقص و عیب و والا بودن هم نیست. تا به امروز، همیشه برای آرام بودن، می بخشیدم. اما چند روزی است که انگار دیگر بخشش هایم جان ندارند که ندارند. نمی توانم بعضی لبخند های دردناک را، بعضی نگاه ها را، بعضی جملات را، بعضی قضاوت شدن ها را و بعضی محکوم شدن های بدون هیچ فرصتی برای دفاع کردن ها را ببخشم. چند روزی است که عجیب ذهنم درگیر جملات بی رحمی است که آرامش را از من گرفت و نفهمیدم که برای چه. به هم ریختم. فکر کردم. مشورت کردم. صحبت کردم. تلاش کردم. به نتیجه نرسیدم. عمیق شدم. دلم گرفت. دلم شکست. دردم آمد، اما باز هم نفهمیدم که چرا؟ که برای چه؟ که به چه قیمت؟ مچاله شدم و مشغول پیله تنیدن. که ببخشم. اما نتوانستم. چرا باید بخشید؟ که بزرگ باشم؟ که بزرگی کنم؟ که حالم خوب باشد و عامل و عوامل ایجاد کننده پرت شوند به دورترین نقطه ی ممکن؟
نه!
همیشه نباید بخشید. نبخشیدن هم حق ماست. در برابر همه که نمی شود از حق خود گذشت. بخشیدنم نیامد! نتوانستم. تلاش کردم، اما نشد. فکر کردم و فکر کردم و فکر. و در انتها من محکوم شدم. جملات دردناکی که به سمتم روانه شده بودند حق ام بود. اما نه به دلیل نادانسته ای که هنوز هم نمی دانم اش. بلکه به خاطر بخشِ ناشناخته درونم که افراد را بیش از حد جدی می گیرد. بیش از حد بها می دهد، بیش از حد دوست می دارد، بیش از حد دلتنگ می شود و بیش از حد و بیش از ظرفیت حقیقی آدم ها، وارد زندگی اش می کند. من محکومم. به خاطر حریم هایی که کمرنگشان کردم. به خاطر لحظه هایی که مراعات کردم. به خاطر تمام بخشش های نابه جایی که غره ام کرد به بزرگی و به خاطر تمام لحظه هایی که صرف کردم تا لحظه هایم دست خوش خودخواهی ها شوند.
میخواهم دوباره در خود مچاله شوم و پیله ای بتنم اطراف خودم. نه برای بخشش که برای رشد. نه برای بزرگی کردن که برای بزرگ شدن. میخواهم پوسته قبلی را دور بیاندازم و با سر و شکلی جدید، با حریم ها و خط قرمز هایی سخت، عجیب سخت؛ سر از پیله درآورم. و از زندگی ام، داشته هایم، افکارم، دلم و احساساتم در برابر آن ها که جز خود کسی را نمی شناسند، محافظت کنم.