ضعف
اینکه بتوانی به راحتی برای همه حرف بزنی، کلمات را پشت سر هم ردیف کنی، آرزوهای خوب را بگنجانی در دل کلمات و نثار افراد مهم زندگی ات کنی خوب است. اینکه بر این باور باشی که باید ابراز کرد و انسان ها از ابراز و بیان کردن است که به باور می رسند و در این راه تلاش کنی هم بسیار خوب است.
اما اینکه روز تولد پدرت که می شود، با تمام ِ روز شماری کردن ها و آرزوهای بزرگ تکرار شده در ذهن، با وجود دور بودن و بغضِ فروخورده ناشی از دلتنگی، با وجود همه آنچه که می دانی و می توانی، تلفن را برداری و پس از شنیدن صدایش هیچ نتوانی بگویی، تماماً بعض شوی، دلت بخواهد برایش سلامتی بخواهی و نتوانی، دلت بخواهد بگویی ان شاءالله صد و بیست سالگی و لال شوی چون می دانی که جاودانگی اش را می خواهی؛ هی به خود بپیچی و کلنجار روی و آخر یک "می خواستم تولدت را تبریک بگویم" خالی تقدیمش کنی، چه معنایی می تواند داشته باشد؟