و ناگهان چه زود دیر می شود
بعضی روزها، بعضی اتفاق ها و بعضی لحظات آن قدر سنگین و سخت و غم بار هستند که باور ادامه زندگی پس از آن ها غیر ممکن است. چندین بار چنین اتفاق هایی را پشت سر گذاشته ام. چنین لحظاتی را تجربه کرده ام. لحظاتی که حتی فکر کردن دوباره به آن ها نفسم را در سینه حبس می کند. وقتی در دل آن لحظه ها بودم فکر می کردم که اینجایی که ایستاده ام، ته ِ ته ِ دنیاست. دیگر دلیلی برای ادامه نیست. اصلا دیگر نمی شود زندگی را ادامه داد. زندگی چطور می تواند پس از این همه درد، این همه غم و این حجم از ناعدالتی ادامه پیدا کند؟ اما متاسفانه زندگی، لحظات و زمان هیچ کدام حتی به اندازه ثانیه ای متوقف نمی شوند. پیش می روند و اتفاقات دیگر را به جان می خرند. و تو انگار که در یک محیط دوار گیر افتاده باشی، باید بر روی زمین زیر پایت که می چرخد و می چرخد و هیچ توفقی هم ندارد، بدوی؛ حتی اگر خسته باشی، دردت آمده باشد، تمام جانت لِه باشد و پر باشی از سوال.
زندگی منتظرمان نمی ماند. منتظر نمی ماند تا آنچه رخ داده را هضم کنیم، خاک را از تن بتکانیم، نفسی تازه کنیم و دوباره بلند شویم.
***
فوت ناگهانی باباجون باعث شد بترسم. وحشت کنم. از اینکه همه چیز آن طور که فکر می کنم نیست. از اینکه عزیزان و افراد مهم زندگی ام همیشه کنارم نیستند. از اینکه وقت زیادی برای این همه دو دو تا چهار تا کردن ها، فکر کردن ها، همه چیز را بررسی کردن ها و خجالت کشیدن ها ندارم. از اینکه چرا خودم را رها نمی کنم؟ چرا نمی گذارم دلم بکشاند مرا به این سو آن سو؟ چرا فکر کردم باباجون همیشه هست و وقتی خواستم در بغلم بفشارمش، گفتم باشد برای بعد؟ از اینکه اگر بعدی نبود چه؟
مهمترین دستاورد این روزهای دردناک من همین بود. امروز در مراسم هفتم باباجون، بابا را که دیدم، دلم رفت. دست دادیم، مثل همه ی آدم های دنیا روبوسی کردیم و رفتیم سراغ کارها. صدای در ذهنم می گفت دوست داشتنت را بگو، جار بزن، داد بزن. و صدایی دیگر میگفت الان؟ وقتش نیست. باشد برای بعد.
به عناوین مختلف سمت بابا می رفتم و بر میگشتم. نتوانستم. رفتم طبقه بالای مسجد و مشغول شدم با آماده کردن لیوان ها و بشقاب ها، در حالی که فکر ِ "نتوانستن تا کی" داشت دیوانه ام میکرد.
سریع بیرون آمدم، کفش هایم را پوشیدم. پله ها را تند پایین آمدم، رفتم کنار بابا، صدایش کردم و بی هیچ مقدمه ای بغلش کردم، بوسیدمش و گفتم بی نهایت و از ته دل دوستش دارم. من آرام شدم، عجیب آرام و او اشک دوید درون چشم های مهربانش.