امروز
تمام کارهای آماده سازی شام را انجام داده ام. جایی خوانده بودم که می شود برنج را آبکش کرد و گذاشت برای بعد، هر زمان لازم بود گذاشت تا دم بکشد. برنج را آبکش می کنم و می گذارم روی گاز، آماده تا شب بگذارم دم بکشد و ببینم این روش چقدر به کار می آید. بر میگردم پشت میز. ترجمه ها مانده. نوک انگشتم می سوزد. به دست هایم نگاه می کنم. خشکِ خشکند. ظرف ها را آب داغ شسته ام. بلند میشوم، می روم توی اتاق، کرم را بر میدارم و دستهایم را چرب می کنم. دلم نمی خواهد برم سراغ کارها. به جایش می روم گلدوزی نیمه تمام را بر میدارم، می نشینم روی زمین، تکیه میدهم به مبل و تکمیلش می کنم. می دوزم و فکر می کنم. می دوزم و فکرهای انباشته می ریزند بیرون. مدت هاست ننوشته ام. مدت هاست از آنچه می خواهم دور شده ام. یاد نادر می افتم. یاد اینکه میگفت باید شره وار نوشت. باید آنقدر فکر کرد، سبک و سنگین کرد و در ذهن پر و بال داد که ناگهان سر ریز کند، شُره کند و تمام. روزهای زیادی است که شره کرده ام و نادیده گرفته ام. ظرف درونم انگار که یخ زده. فکر های شره کرده چسبیده اند به دیواره اش. هی آب می شوند و هی یخ می زنند. زیر ظرف را کثیف کرده اند. ذهنم را هم.
برای خودم چای دم میکنم، چای مینوشم و گلدوزی می کنم و فکر. به امروز. به زمانی که باید برای خودم صرف کنم. به تمام آنچه که نباید نادیده بگیرم. به نوشتن که باید هر روز انجامش دهم. به آنچه که باید باشم و راهی که باید بروم...