من نوستراداموس هستم
از آن روزها خیلی گذشته است. از آن روزهای سختِ تنهایی و شب های طولانی. از آن روزهایی که مهدی کنارم می خوابید و هر شب داستانی جدید می خواست. از آن روزهایی که هزار کار را با هم می کردم و اشک از چشمانم لحظه ای دور نمی شد خیلی گذشته است. مهدی کنارم بود. وابسته بود و کوچک و دوست داشتنی. در آن روزهای دور هر وقت به آینده فکر می کردم خودم را می دیدم که در برابر پسربچه ای کوچک زانو زده ام و بدون توجه به چادری که دورم روی زمین افتاده است، در آغوشش گرفته ام.
این تصویر، تنها تصویر پر رنگ در مورد آینده بود. آینده ای که در موردش هیچ نمی دانستیم. آینده ای گنگ، مبهم و به اندازه گذشته دلهره آور. تصویری عجیب برای منی که حجاب نداشتم و برادری که تا آینده قرار نبود در آن حد کوچک باقی بماند...از آن روزها خیلی گذشته است. آن قدر گذشت که آن تصویر به مرور از ذهنم پاک شد و صفحه ای سفید جایگزینش شد.
چند روز پیش بود که در حال خداحافظی با فسقلی بودم. چشم هایش پر از اشک بود و سرش پایین. هیچ نمی گفت و بغض کرده بود. توی حیاط بودیم. جلویش زانو زدم، در آغوشش گرفتم و بدون توجه به چادری که روی زمین افتاده بود در گوشش زمزمه کردم که دوستش دارم و چقدر از اینکه برادرم هست خوشحالم. سرش را بلند کرد و چشم هایش برق زد. تصویر محوی در ذهن من پیدا شد و کم کم جان گرفت. دلم ریخت. چشم هایم پر از اشک شد. از ترس دیدن دوباره اشک هایش و هجوم اشک هایم سریع بلند شدم و خداحافظی کردم...