این روزها
من آدم روزهای بلند تابستان نبوده و نیستم. هیچ وقت، حتی روزهای کودکی و در ایام تحصیل هم نزدیک شدن به این فصل برایم خوشحال کننده نبوده. جنب و جوش پاییز، سرما، شب های بلند، چای ِ داغ دور هم، مدرسه و درس و هزاران چیز دیگر همیشه دلم را می بُرد و باعث می شد در پاییز مست شوم و مستانه وارد زمستان و سال جدید شوم.
این روزها اما حس عجیبی دارم. حسی که در آن خبری از شور و شوق همیشگی نیست و به جایش تا دلت بخواهد غم هست. این روزها غمگینم. شاید چون اولین مهری است که خانه نشین شدم و شاید به صدها دلیل دیگر. اما خوب که فکر می کنم می بینم نه. هیچ کدام از این موارد دلیل اصلی حال ناخوش این روزهایم نیستند.
حالِ من شدیدا به تو وابسته است. به دیدن ِ تو. به کنارت بودن و لحظات را با کیفیت سپری کردن. اما مهر که می شود مجبوری صبح ها زودتر بروی و شب ها بیشتر توی ترافیک باشی. وقتی به خانه می رسی هوا تاریک است و و من تو را در روشنایی روز اصلا ندیده ام،و تو خسته تری و خواب آلود تر. صبح تا شب با جان و دل، با اشتیاق منتظر همین لحظات اندک هستم و هر روز بیشتر برای تمام تلاش هایی که برای زندگی مان می کنی قدردانت می شوم. اما می خواهم درک کنی که ممکن است مدتی غمگین باشم و بدانی که آنچه تا به حال دوست داشته ام، این روزها در کنار دوست داشتن تو معنا می شوند و گاه معنایشان تغییر می یابد.
می دانم که می دانی ولی بعضی حرف ها را باید هزاران بار گفت، "این تویی که به همه چیز معنا می بخشی عزیز ِ من"، حتی به روزهای داغ تابستان و حتی به این روزهای کوتاه و شب های بلند آغشته به غم...