رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

رفتگر

چهارشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۲۸ ق.ظ

هر شب حوالی ساعت دو نیمه شب که می شود پیدایش می شود. ده دقیقه این ور تر یا آن ور تر. در این موقع معمولا من توی تخت هستم و یا در حال کلنجار رفتن برای خوابیدنم، یا غرق در افکار بی سر و ته و یا مشغول کتاب خواندن که می آید و با صدای خش خش باعث می شود حواسم پرت شود و چند دقیقه ای درگیرش شوم.

امشب سرفه هم می کند. هر شب در همین موقع ها صدای کشیده شدن جارویش روی زمین را که می شنوم شروع می کنم به تصور کردنش در ذهن و قصه بافی. اینکه جارو می کند به چه چیزی فکر می کند؟ چرا شب ها می آید؟ هر شب همان آدم همیشگی است؟ چطور پیش می رود که حدود یک زمان مشخص می رسد توی این کوچه و زیر این پنجره؟ سوال ها هر کدام مانند یک حباب در ذهنم پراکنده می شوند.

صدای جارو قطع می شود. سرفه می کند. دلم می خواهد ببینمش. صدایی در ذهنم به حرف می آید که " خب بلند شو و ببینش". از تخت بیرون می آیم. دنبال عینکی می گردم که نمی دادم کجا گذاشته ام. در تاریکی می گردم و عینک را پیدا می کنم. صدایش نمی آید و می ترسم رفته باشد. عینک را می زنم. از تاریکی می ترسم. توی دلم غر می زنم که کاش پنجره همین اتاق باز می شد. می روم توی آن یکی اتاق. از توی کمد یک شال برمی دارم و سرم می کنم. سعی می کنم بدون سر و صدا پرده را کنار بکشم و پنجره را باز کنم. می ترسم "او" بیدار شود. پرده گیر می کند، کمی کلنجار می روم و آخر پنجره را باز می کنم. سرم را بیرون می برم. پایین را نگاه می کنم. جارویش دقیقا زیر پنجره به صورت کج روی زمین است. آن ور تر را نگاه می کنم. یک دست لباس پوشیده که از دود و کثیفی و خاک، سیاه سیاه است. راه می رود. از این سمت به آن سمت و چیزهایی را از روی زمین بر می دارد. قسمت هایی از پشتش نشان می دهد که رنگ اصلی لباس باید فسفری باشد. از چهار طبقه بالاتر نمی شود چهره اش را تشخیص داد. مخصوصا که یک دستمال به سرش بسته که بخشی از آن از یک سمت صورتش آویزان است.

برگ های توی کوچه را جارو کرده و بغل بغل می ریزدشان توی یک کیسه زباله که کمی آن طرف تر است. مردی از سر کوچه می آید. به او که نزدیک می شود بدون توقف خسته نباشیدی می گوید و می رود. بدون آن که " مانده نباشی" رفتگر را بشوند.

دلم می خواهد من هم به او خسته نباشید بگویم. بگویم حواسم هست که دیشب یا نیامدی تا صدای خش خشت من را از فکر و خیال بیرون بیاورد و تبدیل شود برایم به یک لالایی و یا آن قدر دیر آمدی که دیگر فایده ای نداشت. اما نمی گویم. چون هم من چهار طبقه بالا هستم و هم او جارو و کیسه به دست در حال دور و دور تر شدن است.

 

 

۹۸/۰۷/۱۰
مهدیه عباسیان

تمرین نوشتن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">