دست هامان نرسیده است به هم
منِ احساساتی را که میشناسید... منِ چشمهای همیشه پر اشک. منِ همیشه نگران. منِ عاشق چشمها. منِ مردهی دوست داشتن و دوست داشته شدن. من را میشناسید؟
من همانم که عاشق دید و بازدیدم و لبخند زدن و دستها را به گرمی فشردن. عاشق در آغوش گرفتن و در آغوش حرف زدن. عاشق بیرون رفتن و کمک کردن و قدم زدن...
اما این روزها... این روزها جور دیگری شدهاند. هر کدام باید دور خود حصاری بسازیم. حبابی شاید... برویم درون حباب های خود ساخته، به خودمان فکر کنیم و خودمان و خودمان و عزیزان و اطرافیان. تا ایمن باشیم. تا آلوده نشویم.
من را که میشناسید... من توان دوری ندارم. بی تاب می شوم. یک بی تاب کم حافظه که حباب فرضی و نکات ایمنی را فراموش میکند و دلش میخواهد دست ها را بفشارد. آدمها را ببوسد. آغوشها را تنگ تر کند.
من تاب این روزها را ندارم. تحمل دستهایی که از هم گریزانند برایم ممکن نیست...
امان از این روزهای سرتاسر درد...
سرتاسر امتحان...
وقتی به اتفاقات سختی که توی این چند سال از سر گذروندیم فکر میکنم،به خودم میگم واقعا از این بدترش هم هست و قراره سرمون بیاد؟
اما خب ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...هنوز هستیم و در جریانیم و کلا جنس بشر همینه ،در آزمون و ابتلا و رنج...دعا کنیم از دل این اتفاقات ،خدا درِ حکمتی ،بینشی،مکاشفه ای چیزی به رویمان باز کند...هیچ چیز بی حکمت نیست.