دلتنگی
دلم میخواهد بنویسم. دلم میخواهد حرفی بزنم. هر شب نوشتن را به شب بعد موکول میکنم. صدای درون ذهنم میگوید باشد برای بعد... برای فردا، برای وقتی که خیلی خوب در ذهنت سر و ساماناش دادی، برای ماه رمضان، برای قبل از سحر... هزاران چیز در ذهنام از این سمت به آن سمت میروند و نمینویسم. چرا؟ نمیدانم. فرو رفتهام در روزمرهگی، در لال شدن، در حرفی نزدن، در خود ریختن.
اما دیگر بس است. دلم میخواهد بنویسم. حتی اگر افکارم هنوز به قدر کافی برای این کار منظم نباشند. حتی اگر از همه چیز بگویم و انگار که نگفته باشم. میروم توی آشپزخانه برای خودم چای میریزم و میآیم، مینشینم پشت لپ تاپ تا بنویسم. از این روزهای سخت. از دلتنگی برای همه کس و همه چیز. دلتنگی برای خود ِ خوبِ سرزندهام. یک جرعه چای می نوشم و کمی به دعاهایی که از تلویزیون پخش میشود گوش میدهم و چند دقیقهای فکر میکنم و به خودم قول میدهم حتما بنویسم...