امان از این روزها
دائما به یادش هستم. غذا درست میکنم و میگویم چطور میتواند غذا درست کند؟ سحری و افطار میخوریم و به او فکر میکنم. هنگام خرید کردن و بیرون رفتن هم. تا وقتی گیر بیاورم و از کاری فارغ شوم، از ته ذهنِ شلوغم خودش را میکشاند جلو تا بیشتر فکر کنم. به اینکه در دلش چه میگذرد حالا که شوهرش نیست؟ خانهشان را هزار بار در ذهنم تجسم کردهام. اتاقها، آشپزخانه، هال؛ مبلها و صندلیها و حتی هودی که دیگر برای سیگار کشیدن شوهرش روشن نمیشود. حتی به بالکن هم فکر کردهام و به عمه... آخ... عمه...
چهل روز است که به عمه فکر میکنم. به حالی که دارد. به اینکه گریه میکند؟ اینکه چرا صدایش پشت تلفن این قدر آرام است؟ اینکه از حالا به بعد چه میشود؟ اینکه پسر مریضش چه؟ اینکه چطور میتوان قوی بود و ادامه داد؟ چهل روز است هر وقت بیکار میشوم، قبل از خواب، وسط کار، بین کتاب خواندنها و وقت و بی وقت شروع میکنم به جستجو کردن در مورد این موضوع که آیا بچههای اوتیسم میفهمند سوگ یعنی چه؟ فقدان را درک می کنند؟
سرچ میکنم و میخوانم و پیش میروم و از جایی به بعد باز منم و هجوم افکار بیپایان در مورد عمهی صبوری که هیچ وقت به او نزدیک نبودهام. حالا دو سه روز است که از فکر کردن به اینکه صبح باید بهشت زهرا باشم تنم میلرزد. دوباره تصورات و تجسم میآیند سراغم، ختم باباجون یادم میآید و گریههای بیصدای عمه. عینک پر از اشکاش. صورت خیساش. زمزمه های آراماش. و البته شوهرش که هوای پسرشان را داشت تا همسرش عزاداری کند.
به عمه فکر میکنم، به از دست دادن ناگهانی همسر در برابر چشمهایش. به حسی که بعد از برداشتن تلفن برای تماس با اورژانس داشت، وقتی دید کار از کار گذشته است. به صبری که دارد، به رنج هایش که انتها ندارد، به عزیز که میگفت وقتی رسیدیم دستهای آقا سعید را محکم گرفته بود و گریه میکرد. به اینکه شاید شوهر عمه آخرین فردی بود که یک روز به نبودش فکر میکردیم. و به فردا... به روز سختی که کاش میشد آن را جلو زد و گذراند. مگر گریه و عزاداری و سوگ بیآغوش می شود؟ مگر میشود بغلش نکنم؟
دائما به یادش هستم و دائم صدایی در ذهنم میگوید امان از این روزها...
دخترجانِ عمیق شونده ...
خدا صبرشون بده ... از دست دادن تکیه گاه چیزی فراتر از یه فقدانِ معمولیه ...