یک روز، چند روز است؟
در بدترین حالت خودم هستم. سرم درد میکند و بند بند ِ انگشتهایم. معدهام میسوزد و در هم میپیچد. انگار تمام مدت در حال حمل چاقویی فرو رفته در کمرم هستم. نه وقتی نشستهام سرحالم و نه وقتی دراز کشیدهام. دو قدم راه رفتن با این ماسکهای به درد نخور، چیزی جز نفس تنگی و فرو تر رفتن چاقو در کمر را برایم به همراه ندارد. همه اینها را بگذارید کنار ناراحتی و ناباوریای که از ناتوان شدن دارم. و عذاب وجدان... در برابر اوی مهربان ِ صبوری که تمامِ بارها و کارهای زندگی، این روزها تماماً بر دوش اوست.
جسمام کاملا در حال تصرف توسط موجود کوچکی است تا جان بگیرید. تا به زندگیمان بیاید و تبدیلمان کند به یک خانواده. موجودی که بتوانیم خودمان را تمام و کمال فدایش کنیم.
این روزها، برایم کش میآیند. هفتهای بر من میگذرد تا تازه به شب برسم؛ و هفتهای جدید شروع میشود تا صدای اذان صبح توی خانه بپیچد. ولی تمام ِ تمام ِ این سختیها و روزهای شدیدا طولانی، تمامِ شبهایی که صبح نمیشوند، تمام دردها و دلآشوبهها، فدای جان گرفتن این موجود دوست داشتنی...
نزدیکتر شدن هر لحظه ات به بهشت، نوش جان...