رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

بی‌خوابی

پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۵:۲۹ ق.ظ

خوابم حسابی به هم ریخته. دو ساعت می‌خوابم، دو روز بیدارم. دو روز را کامل می‌خوابم و لحظه‌هایی که در این بین به بیداری می‌گذرانم منگ منگ هستم. امشب هم خوابم نمی‌برد. مثل دیشب که دو سه ساعتی بیشتر نخوابیدم. تصمیم می‌گیرم پادکست گوش کنم. از این اپیزود به اپیزود بعدی. پیش می‌روم و با وجود بی‌خوابی هشیارتر می‌شوم. گوش می‌دهم و فکر می‌کنم که نمی‌دانم کجای آخرین اپیزود چشم‌هایم گرم می‌شود و کم‌کم خوابم می‌برد. با تمام شدن اپیزود و قطع شدن صدا از خواب می‌پرم. هندزفری را در می‌آورم. گوشی را می‌گذارم بالای سرم و به ساعت نگاهی می‌اندازم. ساعت چهار و چهار دقیقه است. چشم‌هایم را می‌بندم و بسیار آرام و دلچسب به خواب می‌روم. خواب‌های درهم و برهم می‌بینم. همه توی خوابم به زبان کره‌ای حرف می زنند. آدم‌های توی خواب‌هایم را می‌شناسم ولی زبانشان را نمی‌فهمم. لحن صحبت کردنشان دقیقا مثل فیلمی است که دیشب او می‌دید. از خواب می‌پرم. حس می‌کنم خستگی‌ام در رفته. بر می‌گردم و پشتم را نگاه می‌کنم، او هنوز هست. پس ساعت شش نشده. حدس می‌زنم ساعت پنج باشد. سراغ گوشی می‌روم و با دیدن ساعت چهار و بیست دقیقه چشم‌هایم گرد می‌شود که پس من چطور این همه سرحال شده‌ام؟

تلاش می‌کنم برای دوباره خوابیدن. از آن تلاش‌هایی که هیچ نتیجه ای ندارد. خانه بوی کوکو می‌دهد. دلم آشوب می‌شود و در هم می‌پیچد. می‌روم توی اتاق دخترک. پنجره را باز می‌کنم. سرم را از پنجره بیرون می‌برم و بدون توجه به صدایی که در ذهنم آلودگی هوا را یادآوری می‌کند، نفس‌های عمیق می‌کشم. برمی‌گردم به عرصه تلاش مجدد برای خواب. ولی نیرویی می‌کشاندم توی آشپزخانه. در یخچال را باز می‌کنم. یکی از کوکوهای باقی مانده از شام را می‌خورم، پس از آن ساقه طلایی، بعد مقداری کره بادام‌زمینی. بدون توجه به صدای توی ذهنم که می‌گوید اینطوری دلت آشوب‌تر می‌شود؛ چای را گرم می‌کنم و یک لیوان چای می‌ریزم، می‌نشیم پشت میز و شروع می‌کنم به ادامه مطالعه کتاب نیمه تمامم. در حال خواندنم که دخترک ورجه وورجه می‌کند. پس بیدار است که بیدارم. کتاب را می‌بندم و چشم می‌دوزم به شکمم. تکان می‌خورد، می‌رقصد، حرف می‌زند... اشک می‌دود در چشم‌هایم. که اگر این روزها تمام شود چه کنم. چطور بپذیرم که یک ماه دیگر در درونم نیست و دیگر با تکان‌هایش درونم را نمی‌لرزاند. گریه‌ام می‌گیرد. اشک‌هایم می‌چکند روی شکمی که تکان می‌خورد. دلم فشرده می‌شود از دلتنگی برای روزهایی که دیگر در من نفس نمی‌کشد. روزهایی که دیگر یکی نیستیم. دیگر زیر پوست من خودی نشان نمی‌دهد. وای ... وای که چقدر این روزها عجیب‌اند. چقدر این شرایط باورنکردنی‌اند. دلم آشوب‌تر می‌شود. نمی‌دانم از درهم‌خوری یا دلتنگی برای آنچه هنوز اتفاق نیوفتاده و یا هردو. دستم را می‌گذارم روی شکمم و برایش همان دعای همیشگی را می‌خوانم. می‌گویم من دلتنگی را تاب می‌آورم، من همه چیز را تحمل می‌کنم؛ تو فقط خوب باش دخترک من...

 

 

 

۹۹/۰۹/۲۷
مهدیه عباسیان

تمرین نوشتن

نظرات  (۲)

الهی که هردوتون خوب و سلامت باشید . تو قوی ترینی رفیق

پاسخ:
مرسی عزیزدل...

سلام علیکم

چه‌قدر سخت و چه‌قدر زیبا!

خداوند یاور و نگهدارتان!

پاسخ:
سلام
ممنونم ازتون...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">