نورا
گذاشتماش روی پاهایم و تکانش میدهم تا بخوابد. نورا را میگویم.
چقدر دنبال اسم گشتیم. از سایتها و پیجهای مختص اسم بگیر، تا کتاب فرهنگ نامهای فارسی که چندباره آن را خواندیم. اسامی زیادی بودند که از آنها خوشمان میآمد، ولی در حدی که اسم بچه خود آدم بشوند، نبودند و هزاران ملاکی که از آنچه اسماش باید میداشت را نداشتند.
سوره نور میخواندم که اسماش به دلم افتاد. دوست عزیزم میگفت اسمها از آسمان نازل میشوند. باورم نمیشد. دیگری میگفت هر بچهای اسماش را با خودش میآورد، قبول کردناش برایم سخت بود. سوره نور را که میخواندم حس کردم اسماش نازل شد. اسماش را آورد. با او مشورت و بررسی کردیم و قرار شد نورای ما باشد.
***
پاهایم درد گرفته است از بس تکانش دادم. هنوز بیدار است.
امروز بد قلق بود. نمیخوابید و بهانه میگرفت و دلش میخواست دائم در بغل باشد. تمام روز بغلم بود. با گردنی که هی کج میشد و میافتاد روی شانهام، مرتب کردم. شام درست کردم. بازی کردیم و من فروتر رفتم در ناباوری از اینکه ۵۰ روز است که در این دنیا دارماش. و جانانهتر شد الحمدلله هایی که بعد از دیدن روی ماهاش میگفتم.
***
انگار خوابش برده، به تکان دادن ادامه میدهم تا خواباش سنگین شود.
خستهام و خسته نیستم. جسمم خسته است و روحم توان دارد تا ابد همینطور کنارش باشد، بوی تنش را استشمام کند و شکرگزار باشد. نمیتوانم بگویم مادری همهچیز است. اما میخواهم بگویم یکی از مراحل بزرگ شدن است. یکی از مراحل مهم بزرگ شدن. نه ماه بود که مادر شده بودم. ۹ ماه بود که یکی بودیم. دو قلب در من میتپید. کسی در من نفس میکشید. خیال میکردم مادری همین است. تحمل سختیها به شوق دیدارش.
نزدیک به دنیا آمدناش که شد کمی فرق کرد. درد دوید در وجودم. هشیار شده بود و تلاش میکرد برای آمدن به این دنیا .. و من لذت میبردم. لذت بود و لذت بود و لذت. از دردی که در وجودم میپیچید. از پیلهای که داشت از بین میرفت. از پروانهای که داشت خودنمایی میکرد. نمیدانستم میشود اینقدر از درد کشیدن لذت برد. نمیدانستم می شود برای آن درد عمیق و شدید دلتنگ شد و نمیدانستم که میشود تنها به عشق یک موجود کوچک اینطور خواسته، این طور عاشقانه همه چیز را به جان خرید. به دنیا که آمد انگار بخشی از وجودم در مقابلم قرار گرفت. تازه فهمیدم معنای پارهتن را. معنای جگرگوشه را. معنای مادری را.
***
خواب خواب است. بسم الله میگویم و آرام بلندش میکنم و میگذارم توی تختاش. کمی نگاهش میکنم و دراز میکشم. به او نگاه میکنم که خوابیده و نورایی که به زحمت خواباندمش. دوباره شکر میکنم که دارمشان.
این روزها قدردانتر شدهام. و البته رقیقتر. اشک است که میآید و مهمان هر لحظه میشود. چند روزی از به دنیا آمدناش گذشته بود که حساس شدنها سراغم آمد. توی حمام داشتم گریه میکردم تا کسی متوجهام نشود. یک دفعه به خودم آمدم و دیدم چقدر فرق کردهام. چقدر چیزهایی که دوست داشتم را دیگر دوست ندارم و چقدر چیزهایی دیگر برایم مهم شدهاند. آنجا بود که حس کردم من هم، همزمان با نورا متولد شدهام. انگار آدم دیگری هستم. آدمی سرسختتر، قویتر، شکرگزارتر و با قابلیت پاکبازی یک مادر...
***
تکان میخورد و نفس نفس میزند. دوباره بیدار شده. عینکم را هنوز در نیاورده، دوباره میزنم و نگاهش میکنم. در حال تلاش برای خوردن دستهایش است. لبخند مینشید روی لبهایم. باید کم کم بلند شوم تا برای بار هزارم در امروز بخوابانمش.
سلام مهدیه جان
چقدر منتظر پست نوراییت بودم. من برای نورا می نویسم که اگر بعدها اینجا رو خوند بهش یادآوری کنم که مادرش از بهترین مادراییه که من توی عمرم دیدم. آگاه، پر از عشق و مهربون و صبور ...
بدونه که چقدررر منتظرش بودیم که به دنیا بیاد و دنیا رو قشنگ تر کنه.
الهی که خدا بهترین تقدیر رو براش رقم بزنه