خیال
تا به حال رویاپردازی کردهای؟ چشمهایت را ببندی و ذهنت را بفرستی سمت ناممکنها؟
من این کار را زیاد میکنم. چشمهایم را که میبندم، همیشه یک تصویر در برابر چشمهایم شکل میگیرد.
مامان میآید، مینشیند کنار بابا. همین! یک قاب دو نفره. رویاپردازیهای تمام این سالها و تمام روزهای دلتنگی و بیحوصلگی و خستگی و حتی شادم به همین قاب ختم می شود.
همینقدر ساده. همینقدر محال و همینقدر دردناک...
الهی که دلخوشی های زندگیت انقدر زیاد و رنگارنگ باشه که فرصت نکنی به هیچ قابی و هیچ ناممکنی فکر کنی