من اهل دیدن فیلم های کمدی نبودم. اهل به هر چیز خندیدن هم. فیلم های مفهومی دردناک را که به قول خودم چیزی به آدم اضافه کند را هنوز هم ترجیح میدهم. اما "او" که آمد یاد گرفتم باید برای شاد بودن هم وقت گذاشت، هزینه کرد، تلاش کرد و از آنچه که میتوان اجتناب. "او" آمد و شد همراه خندیدن های من. در کنارش نشستم، فیلم دیدم، تلاش کردم و کم کم بیشتر خندیدن و راحت خندیدن را یاد گرفتم.
من اهل خندوانه دیدن نبودم. فصل های قبلی خندوانه را ندیده ام. "او" باعث شد مخاطب فصل جدید باشم. هنوز هم سخت می خندم. پس از تمام تلاش ها و شرکت کردن در کنسرت ها و مکان های مختلف ِشاد، باز هم پای خندیدن که به میان می آید سوال های مختلف به ذهنم هجوم می آورند که تمسخر نباشد؟ توهین آمیز نباشد؟ بی احترامی به بزرگ ترها نباشد؟ قضاوت های بدون فکر و بی اساس؟ و چه و چه و چه... آن قدر فکر میکنم، در هم می پیچم و بررسی میکنم که گاه بعد از آنکه همه خنده هایشان را می کنند و قهقهه میزنند، تازه لبخند بر لبانم می نشیند.
اینها را گفتم تا به این جا برسم که خندیدن، اولویت اولم برای خندوانه دیدن نبوده و نیست. همچنان در تلاش برای راحت تر شاد بودن هستم، اما این که در این روزهای درهم و برهم، در این جامعه ی پر از سختی و نا عدالتی که به سختی می شود جای خود را پیدا کرد، گروهی آمدند و کمر بستند به کشف استعدادها و شاد کردن همزمان دل مخاطبان، برایم بسیار قابل تقدیر و ارزشمند بود. و البته هست.
برای دیدن خندوانه امشب هیجان داشتم. دلم میخواست عملکرد آخرین گروه را هم ببینم، تا بتوانم در ذهنم به بالا رفتن بچه های قوی تر پر و بال بدهم. خندوانه شروع شد. خوب پیش رفت. شرکت کننده اول اجرا کرد. کل کل هایم را با "او" در موردش کردم. آقای جوان رفت سراغ قربان صدقه رفتن های مربی گونه. شرکت کننده دوم وارد شد. شرکت کننده دوم، به هر دلیل اجرای بی نقصی نداشت. قسمت هایی از متن را فراموش کرد. جاهایی بداهه گویی کرد و در قسمتی بسیار معصومانه کنار کشید. و آنچه که دیدیم اتفاق افتاد. از اول برنامه، از اولین قسمتهایی که بچه ها اجرا داشتند، بر این باور بودم که نباید اجرای همدیگر را ببینند، نباید نظرات مربی ها را در مورد به اصطلاح رقیب بشنوند. که خب باوری بود متعلق به خودم که تنها در ذهنم بود و هر بار آزارم می داد.
آنچه اذیتم می کند و وادارم می کند به نوشتن برای آرام شدن، عکس العمل ها و کامنت های آقای آئیش به عنوان مربی است. سه ساعت از تمام شدن برنامه گذشته است. اما هنوز تصویر وحیدِ معصوم گریان که با استیصال به مربی اش نگاه می کرد و جملات کوبنده و تخریب کننده و بی رحم او را می شنید، جلوی چشم هایم هست.
خندوانه امشب برایم شبیه همان فیلم های مفهومی دردناک بود. تراژدی غمگینی از برخورد غیر منصفانه یک مربی با شاگردی که فلسفه آنجا بودنش یادگرفتن بود؛ نه کامل بودن. تراژدی تکراری و غم بار مقایسه شدن. تحقیر شدن. و پر و بال دادن به والدِ نکوهشِ گرِ درونِ جوانی معصوم که تمام آنچه که ندارد؛ منش ِ بزرگوارانه آنهایی است که به او می آموزند.
خندوانه امشب برایم آنقدر دردناک بود، که نتوانستم این درد را تنهایی تاب بیاورم و مجبور شدم به نوشتن.