رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۸۰ مطلب با موضوع «ادبیات :: رمان» ثبت شده است

پرنده من

عنوان: پرنده ی من
نویسنده: فریبا وفی

نـشر: مرکز
تعداد صفحات: 144
سال نشر: چاپ اول 1381 - چاپ چهاردهم 1391

" مامان میگوید که هر کس پرنده ای دارد، اگر پرواز کند و جایی بنشیند صاحبش را هم به دنبال خود می کشد." (صفحه ی 86)

پرنده ی من اولین رمانی است که توسط فریبا وفی نوشته شده است. وفی در این کتاب باز هم به روایت زندگی یک زن می پردازد.

داستان شامل پنجاه و سه فصل کوتاه است و از زبان شخصیت اول داستان روایت می شود. نام شخصیت اول تا انتهای داستان مشخص نمی شود و در هر بخش توسط نقش هایش شناخته می شود: مادر، زن و دختر. به نوعی می توان گفت این کتاب دل نوشته ایست که این زن توسط آن احساسات، رویداد ها و لحظه هایی از گذشته را به اشتراک گذاشته است. داستان با نقل مکان این زن و خانواده اش به محله ای جدید و توصیف آن محل آغاز می شود. آن ها پس از سال ها مستأجرنشینی سرانجام موفق به خرید خانه ای کوچک در یکی از مناطق جنوبی و شلوغ شهر می شوند. اما همسر او مهاجرت را راه حل تمام مشکلات می داند و قصد دارد خانه را برای فراهم کردن سرمایه اولیه و ساختن آینده بفروشد.

پرنده ی من در واقع داستان مقاومت های درونی، نگرانی ها، احساسات بیان نشده، سرکوب شده و ناشناخته ،حس مالکیت، اجبارها، نادیده گرفته شدن ها، روزمرگی ها و تن دادن ناخواسته به زندگی از پبش تعیین شده ی قهرمان داستان و به نوعی یک زن است که سعی در تطبیق خودش با تمام شرایط دارد.

 

- به این خانه که آمدیم تصمیم گرفتم اینجا را دوست داشته باشم. بدون این تصمیم ممکن بود، دوست داشتن هیچ وقت به سراغم نیاید. (صفحه ی 7)

- من می روم، او می رود، ما می رویم. رفتن تنها فعلی است که امیر همیشه در حال صرف کردن آن است. (صفحه ی 15)

- امیر خبر ندارد که روزی صدبار به او خیانت می کنم. وقتی زیر شلواری اش به همان حالتی که در آورده وسط اتاق است. وقتی توی جمع آن قدر سرش گرم است که متوجه من نیست، وقتی سیر شده و یادش می افتد که منتظر ما نمانده است. وقتی مرا علت ناکامی هایش به حساب می آورد. وقتی زن دیگری را به رخ من می کشد. وقتی که می تواند از هرچیزی به تنهایی لذت ببرد. وقتی که تنهایم می گذارد. به او خیانت می کنم... خبر ندارد که روزی صد بار به او خیانت می کنم. روزی صد بار از این زندگی بیرون می روم. با ترس و وحشت زنی که هرگز از خانه دور نشده است. آرام، آهسته ، بی صدا و تا حد مرگ مخفیانه به جاهایی می روم که امیر خیالش را هم نمی کند. آن وقت با پشیمانی زنی توبه کار، در تاریکی شبی مثل امشب دوباره به خانه پیش امیر بر میگردم. (صفحه ی41 - 42)

- از خنکی کولر لذت نمی برم، چون امیر مجبور است زیر آفتاب و توی گرما کار کند. بعد از ناهار چرت نمی زنم، چون امیر فرصت این کار را ندارد. با دوستانم رفت و آمد نمی کنم چون امیر نمی تواند چنین کاری بکند. (صفحه ی 48)

- فقط مردن است که می تواند زندگی را به شکل اولش برگرداند. اگر یک دفعه قلبم بگیرد و دراز به دراز وسط آشپزخانه بیفتم، امیر تازه آن وقت می تواند من را ببیند. ( صفحه ی 63)

- " اوی حواست کجاست؟شیر سر رفت."

... دارم فکر میکنم چرا مردی که می تواند آدم را اوی صدا بزند، نمیرد؟ مرگ مطمئنا او را عزیز تر می کند. همان طور که آقا جان را کرد. (صفحه ی 64 )

 

* نکته ی جالبی که در مورد این کتاب نظرم را جلب کرد این بود که دلایل اکثر عادت های رفتاری که بخشی از شخصیت قهرمان داستان بود و کارهایی که سعی می کرد آگاهانه انجام دهد، همه با فلش بک هایی به گذشته مشخص شده بود. مثلا در ابتدای داستان متوجه می شویم که این زن، زنی بسیار ساکت و آرام است که دلیل آن تشویق اطرافیان ، به این کار در دوران کودکی بوده است. طوری که به مرور به صندوقچه ای پر راز و کیپ تبدیل می شود. اما " از خانه آقا جان به خانه ی امیر که آمدم نقش صندوقچه ام کاربرد نداشت. امیر از سکوت من کلافه می شد...در زندگی جدید راز جایی نداشت، جدایی می انداخت. سؤظن بر می انگیخت... سال ها بعد یاد گرفتم که حرف می تواند حتی مخفی گاه بهتری از سکوت باشد." (صفحه ی 27)

یا در جای دیگر کتاب میخوانیم " شادی را رو به رویم می نشانم و سخنرایی کوچکی برایش می کنم، همان کاری که باید مامان با من می کرد و هیچ وقت نکرد. اگر حرفی با او داشتم هفت، هشت بار در طول اتاق رژه می رفتم، جانم بالا می آمد و حرف انگار که ته چاهی گیر کرده باشد، بالا نمی آمد." (صفحه ی 23)

یکی از توانایی های فریبا وفی بیان مسائل به شیوه ای کاملا ملموس است. اما این کتاب در کنار ملموس بودن، کتابی کم و بیش دردناک هم بود.

۲ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۲۸
مهدیه عباسیان

عنوان:من او را دوست داشتم
مترجم: الهام دارچینیان

نـشر: قطره
تعداد صفحات: 175
سال نشر: چاپ اول 1387 - چاپ دوم 1388

آنا گاوالدا در من او را دوست داشتم، داستان زنی را روایت می کند که همسرش او و دو دخترش را ترک کرده است. کلوئه (قهرمان داستان) سفری را با دختران و پدر شوهرش (پی یر) آغاز می کند و تمام قسمت های داستان، شامل گفت و گوی او و پدرشوهرش است.

نثر محاوره ای داستان طوری است که خواننده را به تصور تمام جزئیات سوق می دهد. حالات وصف شده، احساسات بیان شده و تلاش هایی که کلوئه برای غلبه بر حال بدش از شرایط موجود می کند، فارغ از نوع مشکل برای همه ی ما قابل لمس است. در صفحات ابتدایی داستان به این فکر می کند که " باید یک بار به خاطر همه چیز گریست. آن قدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد."   (صفحه ی 29)

اما عمل به این تصمیم دیری نمی پاید و تمام لحظات و رویدادها بهانه ای می شوند تا دغدغه ی اصلی اش خودی نشان دهد و به نوعی به تحقیر خود بپردازد:

- با دخترها تلویزیون نگاه می کنیم. قهرمان های کارتون های مورد علاقه آن ها به نظرم پوچ و اغوا کننده می آیند. لوسی عصبانی می شود. سرش را تکان می دهد. از من خواهش می کند سر و صدا نکنم. دوست دارم در مورد کندی (شخصیت کارتونی قدیمی) با او حرف بزنم. وقتی من کوچک بودم عاشق کندی بودم. کندی هیچ وقت در مورد پول حرف نمی زد. فقط از عشق می گفت. اما ساکت می شوم. آیا آن قهرمان دوران کودکی از من یک کندی بی مقدار ساخته است؟ ( صفحه ی 47)

- تشک دخترها را می آورم آشپزخانه. بدون رادیاتور خوابیدن در آن بالا امکان نداشت... با خودم فکر میکنم زندگی من مانند این رختخواب است. نامطمئن، موقتی، معوق. (صفحه ی  52)

- ماریون با چوب به سرخس ها می زد تا هیولا را فراری دهد، و من، من به چه می توانستم چوب بزنم؟   (صفحه ی 58)

- تصمیم گرفتیم صبح روز بعد برگردیم. بنابراین آخرین باری است که در این آشپزخانه به این سو و آن سو می روم. این آشپزخانه را دوست داشتم. خمیرها را در آب جوش می اندازم و به عاطفه ی دروغینم بد و بی راه می گویم. " این آشپزخانه را خیلی دوست داشتم" ای بابا، آشپزخانه ی دیگری پیدا کن زنَک. با خودم با خشونت رفتار می کردم. در حالی که چشمانم پر از اشک شد بود، احمقانه است. ( صفحه ی 63)

نقطه ی عطف داستان زمانی است که پدرشوهرش به او می گوید: " آدمی همیشه از غم و اندوه کسانی می گوید که می مانند، اما تا به حال درباره ی آن ها که می روند فکر کرده ای؟ (صفحه ی 85) و سعی میکند با تعریف کردن بخش هایی از گذشته اش، در مورد اینکه زنی دیگر را دوست داشته است و صحبت درباره اینکه نه شهامت دوست داشتن او را داشته و نه ترک کردن خانواده و ... ، راهی برای باز کردن این کلاف سردر گم بیابد و به او نشان دهد که " شهامت از آن آنان است که یک روز صبح خودشان را در آینه نگاه می کنند و روشن و صریح این عبارت را به خودشان می گویند، فقط به خودشان؛ آیا من حق اشتباه کردن دارم؟ فقط همین چند واژه. شهامتِ نگاه کردن به زندگی خود از روبه رو و هیچ هماهنگی و سازگاری در آن ندیدن. شهامتِ همه چیز را شکستن، همه چیز را زیر و رو کردن." ( صفحه ی 86)

گاوالدا در این کتاب، ما را با تصمیم های خودمان رو به رو می کند و این سؤال را در ذهن خواننده ایجاد می کند که من در زندگی تغییر دادن شرایط را انتخاب کردم یا وفق یافتن با شرایط ؟ و کدام یک گزینه ی بهتری است؟

 

* وقتی کتاب تمام شد تا چند دقیقه گیج بودم و به هیچ چیز مشخصی نمی توانستم فکر کنم. این کتاب من را مجبور به نگاه کردن به مسائل از زاویه ای می کرد که همیشه در مقابلش مقاومت می کردم. اما پس از خواندن دوباره و حتی چندباره بعضی بخش ها این نوع نگاه را پذیرفنم.

 قبل از نوشتن این مطلب در حال خواندن مطلبی در مورد " یادگیری در حواشی" بودم. اینکه یادگیری واقعی در حاشیه روی می‌دهد. جایی که منتظرش نیستی. جایی که قرار نیست اتفاق مهمی بیفتد. بعد ناخودآگاه یاد پدرشوهر کلوئه افتادم. او در گذشته تنها به علت اینکه الگوی مناسبی برای پسرش باشد و وضع بد خانواده را از آنچه که هست، بدتر نکند ماندن را به رفتن ترجیح داده بود. اما حالا پسرش دقیقا همان کاری را کرده بود که او از انجامش واهمه داشت. حواشی زندگی چون کم حرفی همیشگی پدر و خوشبخت نبودن مادر، بر او اثر بیشتری داشتند. و بعد بیش از پیش به اهمیت خانواده ، نقش والدین و نگاه موشکافانه ی کودکان پی بردم...

۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۰۹
مهدیه عباسیان

رویای تبت

عنوان: رویای تبت
نـشر: مرکز
تعداد صفحات: 175
سال نشر: چاپ اول 1384 - چاپ سوم زمستان 1388

رویای تبت هم کتابی دیگر در مورد زن و آنچه در ذهن او میگذرد است. داستان از زبان شخصیت اصلی "شعله" در حالی که مخاطب او خواهرش "شیوا" است، بیان می شود. شعله دختری است که عشقی نافرجام را تجربه میکند و همه اطرافیان ( از جمله خواهرش شیوا و همسرش جاوید) او را به منطقی بودن و عاقلانه عمل کردن دعوت می کنند. اما به مرور زمان جای خالی عشق در زندگی آن ها پدیدار می شود.

" ولی امشب همه ی آن حفاظ ها کنار رفت. راستش دلم خنک شد. هیچ وقت گول ظاهرتان را نخورده بودم. شما وفادار، درستکار، شرافتمند و هزار چیز دیگر بودید ولی خوشبخت نبودید."

در این داستان قصه ی چندین زندگی در دل هم دیگر بیان می شود. فریبا وفی هم جزو نویسندگانی است که دغدغه های بزرگ و نهفته در زندگی روزمره پیدا می کند و با زبان ساده و زیبا آن ها را به تصویر میکشد.

 

* دلم میخواهد در فرصتی مناسب این کتاب را دوباره بخوانم. در بعضی قسمت های کتاب از حس هایی صحبت شده است که فکر میکنی نویسنده تو را میشناخته و دغدغه های تو را بیان کرده است.

یکی از بخش های دوست داشتنی کتاب از نظر من جایی بود که شیوا فرزندش را تنبیه کرده بود و با عذاب وجدان و حسرتی ناشناخته به یاد آوری روزی که مادرش در سالیان دور او را تنبیه کرده بود، مشغول بود.

رویای تبت به گونه ای پاسخ به چندین سوال دائمی و سر آغاز سوالاتی جدید در ذهن من بود.

۰ نظر ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۱۶
مهدیه عباسیان

اگه اون لیلاست پس من کی ام 

عنوان: اگه اون لیلاست پس من کی ام؟
نویسنده: لبلا صادقی
نـشر: آوام سرا
تعداد صفحات : 59
سال نشر: چاپ اول 1381 - چاپ دوم
1392

در نگاه اول به این کتاب کوتاه، فکر میکنی با مجموعه داستان طرفی. اما پس از خواندن چندین صفحه متوجه می شوی تمام داستان ها به نوعی بخش های مختلف یک داستان است.

داستان در مورد زنی به نام لیلاست که به مرور گذشته می پردازد و پراکندگی افکار و شلوغی ذهن او به خوبی قابل درک است. لیلا صادقی در این کتاب کلمات و قالب جدیدی را برای نگارش خلق کرده است که در بعضی موارد باعث زیبایی داستان شده است و در موارد دیگر نه!
نویسنده در بخش هایی از کتاب به جای کلماتی چون پنجره، چشم، می بندم، ماهی، درختان، رود و ... از اشکال آن ها در متن استفاده کرده است. در صفحاتی داستان در صفحات مسنجر ادامه می یابد و در صفحات پایانی بعضی از خطوط به صورت عمودی و برعکس نوشته شده است که فکر میکنم نویسنده از روش سوم برای نشان دادن میزان آشفتگی ذهن قهرمان داستان استفاده کرده است.

نثر کتاب من را یاد شعرهای پست مدرن می انداخت که گویی باید از کلمات مدرن هم در آن استفاده کرد. برخی از این سنت شکنی ها در شیوه ی نگارش واقعا جالب بود، اما به نظرم استفاده تمام آن ها در کتابی به این قطر، تنها باعث عدم توجه خواننده به محتوای داستان می شد.

 

* تنها چیزی که بعد از خواندن این کتاب به ذهنم رسید این بود که می شود فراتر از چارچوب ها اندیشید و حتی عمل کرد...

۰ نظر ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۵۲
مهدیه عباسیان

پیام آور لال

عنوان: پیام آور لال
نویسنده : مسعود خیام

نـشر: نگاه
تعداد صفحات: 192
سال نشر: چاپ اول 1382

شیوه ی نگارش و بیان متفاوت مسعود خیام من را به همراهی با پیام آور لال ترغیب کرد. در حقیقت نوع نگارش کتاب من را یاد نمایشنامه ها می انداخت.

بنابر گفته نویسنده این کتاب حاوی دو بعد میکروسکوپی و ماکروسکوپی است. قصه ای درونی که درون بدن رخ می دهد. بازیگران، سلول های کوچک میکروسکوپی هستند که تک دانه آن ها ارزش چندانی ندارد اما مجموع آن ها زندگی را می سازد.

صفحات نخستین کتاب مکالمه ای بین راوی و خواننده است که صرف معرفی پیام آور لال (شیطان) می شود و در مراحل بعد فعل، اسم، صفت، قید، اول، دوم، سوم و چهارم شخصیت های دیگری هستند که دور هم جمع می شوند تا داستان را به سر منزل مقصود برسانند. پیام آور لال در بدن به صورت نوعی سلول سرطانی ظاهر میشود و فعالیت خود را در مغز آغاز میکند. در ابتدا به صورت سلولی غیرمتعارف دیده می شود، طوری که سلول های نگهبان محاصره اش میکنند. اما او دعوت را آغاز میکند و به شیوه ای جالب با بازی کردن با مفاهیمی چون عشق، هنر، سیاست و آزادی و ... سلول های دیگر را به تغییر شکل دادن و همراهی با خودش فرا میخواند. سرانجام موفق میشود کاری کند که سرطان تمام بدن را فرا بگیرد.

 

*نکته ی جالبی که در مورد این کتاب دوست داشتم این بود که فهمیدم  باید در مورد افکارم محتاطانه تر عمل کنم! در بیشتر قسمت های کتاب پیام آور لال بسیار هوشمندانه برای به انحراف کشاندن سلول ها عمل میکند. برای هر سلولی از طریق عقاید خود آن سلول وارد می شود و بسیاری از حرفهایی که به عنوان دعوت بیان می کند به نوعی منطقی و قابل قبول جلوه می کند. طوری که ناخودآگاه به کنار صفحه نگاه می کردم که واقعا این پیام آور لال است که این ها را میگوید؟ و بعد در ادامه متوجه قصد او میشدم...

۰ نظر ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۲۵
مهدیه عباسیان

عنوان: طاعون
نویسنده : آلبر کامو
مترجم: رضا سید حسینی

نـشر: نیلوفر
تعداد صفحات: 341

شهر طاعون زده ی اران در صفحات اول من را به یاد فضای اپیدمیولوژیک کوری و ژوزه ساراماگو انداخت، اما پس از چندین صفحه متوجه شدم که کوری کتابی غیر قابل قیاس است.

داستان با مرگ مشکوک موش ها در اوج آغاز می شود اما در اوج ادامه نمی یابد. طوری که روند افتان و گه گاه کسل کننده ی داستان باعث میشود خواننده نتواند این فضا را بیش تر از سی صفحه دوام بیاورد.
آلبر کامو سعی دارد مفاهیم با ارزشی چون عادت های دردناک، فراموشی، روزمره گی، ترجیح خوشبختی جمعی، امیدواری و... را به کمک جامعه نمادین اران به مخاطب خود منتقل کند اما تنها مخاطبانی می توانند کامو را در این مسیر همراهی کنند که با صرف نظر از نثر داستان، تنها بر مفاهیم تمرکز کنند.
 

+ پس از تمام شدن کتاب طاعون، با تمام وجود به جلال آریان ( شخصیت دائمی کتاب های اسماعیل فصیح) در "اسیر زمان" حق دادم که خواندن طاعون برای او چهارده سال به درازا کشید.

* خواندن این کتاب واقعا برای من سخت بود. اما  یادم می آید جایی خواندم که اگر در هر کتاب فقط یک جمله وجود داشته باشد که روی تو اثر بگذارد یعنی به خواندنش می ارزید. با این حساب خواندن این کتاب هم با همه ی مشقت و سختی اش می ارزید...

- ترجیح خوشبختی خجالت ندارد.
  بله، اما وقتی که آدم خودش تنها خوشبخت باشد، خجالت دارد.  (صفحه ی 241)

 

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۶
مهدیه عباسیان

عنوان: نامه ای به دنیا
ناشر: حکایت
تعداد صفحات: 267
سال نشر: چاپ اول 1369 - چاپ دوم 1379

اسماعیل فصیح نویسنده ای است که همیشه راه هایی برای مجذوب کردن خواننده در چنته دارد. این بار در  نامه ای به دنیا روایت گر داستان دیگری از سال های جنگ می شود. نامه ای به دنیا با قطعه شعری از امیلی دیکنسون آغاز میشود ( قطعه شعری که گویی نام کتاب برگرفته از آن است) و با حضور شیرین و دائمی "جلال آریان" و بخش هایی از زندگی واقعی فصیح ادامه می یابد.

در حقیقت می توان گفت فصیح در ابتدا، با بیان کردن انتهای داستان تو را شگفت زده می کند و با موجی از سوال و شگفتی تو را به خواندن ادامه داستان سوق می دهد. فصل های کتاب یک در میان بین زمان حال و گذشته در گردش است و تمام ابهامات ایجاد شده را تا انتها از بین می برد.
داستان در مورد زنی امریکایی است که ردپایی در گذشته ی جلال آریان دارد و به سبب او سرنوشتش به ایران و جنگ گره ای کور می خورد.

 

فصیح بسیار هوشمندانه به خواننده ی دائمی خود احترام می گذارد و با قرار دادن حلقه هایی نامرئی بین تمام کتاب هایش کاری میکند که هیچ وقت از این همراهی پشیمان نشوی.

* فصیح جزو نویسندگان محبوب من است. نویسنده ای که با زبان بسیار ساده، بی غل و غش و صمیمی تو را همراه خود میکند. نکته ی دیگری که فصیح را برای من محبوب تر می کند، در مورد روایتگری او در خصوص جنگ است. او بدون جانب داری در مورد تمام اتفاقاتی که تجربه کرده است می نویسد و خواننده را مجبور به نتیجه گیری نمی کند.

 

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۷
مهدیه عباسیان
عنوان: چهل سالگی
نویسنده : ناهید طباطبایی

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 90

در چهل سالگی با مجموعه ای از احساس های یک زن مواجه می شوی، مجموعه ای از احساس های متضاد و در عین حال مشابه...

داستان، روایتگر بازه ای از زندگی زنی است در آستانه ی چهل سالگی، که هجوم افکار متفاوتی چون آرزوهای از دست رفته، پیری، ناباوری پیری، توقع از خود و نارضایتی و... او را درگیر کرده است. زنی که تغییر کردن را فراموش کرده است و معتقد است " باید به تعداد کسانی که می شناسد، ماسک داشت." اما بازگشت اتفاقی یک دوست قدیمی به متن زندگی اش،  تلنگر ناخواسته ای می شود که او را به تلاش برای تغییر و پیدا کردن خود واقعی اش وادار می کند.

چهل سالگی حامل پیام خاص و مهمی نیست. فقط با زبانی ساده و روان یادآور میشود که چگونه می توانی با توجه کمتر به جسم و سن و اعداد در درون لبریز از حس جوانی باشی.


+ فیلم سینمایی "چهل سالگی" به کارگردانی علیرضا رئیسیان و با بازی لیلا حاتمی و محمدرضا فروتن بر اساس این کتاب ساخته شده است.

* بعد از خواندن این کتاب احساس کردم چقدر زمان کم است. معمولا ما آدم ها تا زمانی که در دهه دوم زندگی هستیم، اینطور فکر میکنیم که هنوز خیلی جوانیم و وقت بسیار است.. اما بعد از خواندن این کتاب و درک حس های ناشی از نزدیکی به دهه چهارم ، ناگهان دچار ترسی ناشناخته شدم که چقدر زمان اندک است و با این حساب تنها یک دهه برای رسیدن به اهدافی که در سر دارم باقی می ماند! متوجه شدم که اکثر ما به اشتباه لحظه های خود را برای رسیدن به لحظه های بهتر فدا میکنیم، غافل از این اینکه شاید لحظه بعدی وجود نداشته باشد. این کتاب تلنگر خوبی برای من جهت چگونه گذراندن تک تک لحظه هایم بود...

- آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری نگاه می کند. فکر میکند پیری یک حالت عجیب غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن سن می رسد، می بیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشم هایش چین افتاده، پاهایش ضعف می رود و دیگر نمی تواند پله ها را سه تا یکی کند و از همه بدتر بار خاطره هاست که روی دوش آدم سنگینی می کند.

 

۱ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۱۰
مهدیه عباسیان