رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۱۲۳ مطلب با موضوع «نویسندگان ایرانی» ثبت شده است

عنوان: هرس
نویسنده: نسیم مرعشی

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 185
سال نشر:
چاپ اول 1396

نسیم مرعشی در کتاب اولش آن قدر احساسات خوب را روانه درونم کرده بود و آن قدر از نوع نوشتن و خوب نوشتنش من را مطمئن، که تنها، شنیدن این موضوع که کتاب دیگری در راه است کاری کرد بی درنگ کتاب را باز کنم و با شور و شوقی خاص خواندن را آغاز کنم. تصویر روی جلد و نیم جمله ی نوشته شده بر روی جلد کتاب همه خبر از متفاوت بودن می دادند، اما منِ خواننده ای که نسیم مرعشی ِ پاییز فصل آخر سال است را در ذهن داشتم، بعد از خواندن یک صفحه شوکه شدم و کتاب را بستم و بلند بلند فکر کردم که آیا واقعا او از جنگ نوشته است؟

نمی دانم می شود گفت این کتاب در مورد جنگ است یا نه. نمی دانم می شود آن را جزء کتاب های دفاع مقدس طبقه بندی کرد و به دیگران پیشنهاد  داد یا نه. ولی می دانم و مطمئنم که جای چنین کتابی در کنار انبوه کتاب های دفاع مقدسِ موجود که همه و همه از آنچه در جبهه های جنگ اتفاق افتاد و بعد از جنگ تمام شد، بسیار بسیار خالی بود.

هَرَس داستان یک خانواده ی خرمشهری است که در دل جنگ خرمشهر ویران را ترک می کنند و از اهواز شاهد ویرانی ها هستند. هرس داستان زندگی این خانواده پس از جنگ است. جنگی که تمام شده اما تبعاتش برای آن ها که در دل آن بوده اند، تمامی ندارد. هرس داستان زندگی خانواده ای است که جنگ کاری می کند که دیگر خانواده نباشند...

 

- امیدت برای ئی زندگی زیاده رسول. ما نفرین شده یم. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچه هاش مرده ان، خونه ش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئی طور نبوده که بچه ها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. بردنمون ته ِ ته سیاهیه نشونمون دادن و آورده ن مون زمین. ما از جهنم برگشتیم. نگاه مون کن. ما مرده یم. خودمون، زمین مون، گاومیشامون، همه مرده یم. فقط راه میریم.

 

* کتاب به همان اندازه که عاالی بود، تلخ هم بود. تلخِ تلخِ تلخ. تلخی ای که منِ نوعی تا به حال به آن فکر نکرده بودم.

** در تمام طول کتاب به فکر PTSD و افرادی که دچارش می شوند و مایی که دچارش هستیم بودم.

 

 

۰ نظر ۰۵ دی ۹۶ ، ۱۷:۲۴
مهدیه عباسیان

انگار کمی مرده بودم

عنوان: انگار کیم مرده بودم
نویسنده: مهین دخت حسنی زاده

نـشر: ققنوس
تعداد صفحات: 120
سال نشر: چاپ اول 1392

داستان در مورد مردی ست که در اثر تصادف مدتی کوتاه به کما می رود و بعد از به هوش آمدن برگشتن به زندگی عادی و رهایی از صداهایی که در بیهوشی شنیده و گذشته ای دردناک که رد پای پدر در آن به شدت پر رنگ است، برایش مقدور نیست.

 

- از اول هم گریه زن ها تحت تاثیر قرارم می داد. خیلی وقت ها صدای گریه مادر را از توی اتاقش یا آشپزخانه و حتی حمام می شنیدم. دلم برایش نمی سوخت، فقط از دستش عصبانی می شدم. از آن همه سکوت و تسلیمش کفرم در می آمد. هیچ وقت او را خوشحال ندیده بودم. گاهی دلم میخواست بروم پدرم را خفه کنم یا وقتی روی ایوان خم شده بروم از پشت هلش بدهم و بیفتد پایین و همه کابوس ها تمام شود.

- چقدر از کلمه دیر متنفرم. آدم را می ترساند. دستپاچه می کند.

- زن ها می خواهند یکی بفهمدشان و وقتی احساساتشان سرریز می کند حرف های امیدوار کننده بشنوند، فقط همین. به نظر تو این خواسته زیادی است؟

- پدر می گفت آدم ها دو دسته اند. یک دسته آن هایی که چیزی می شوند. در نگاهشان می شود خواند که آینده ای دارند و دسته دیگر آن هایی که چیزی ازشان در نمی آید. وجودشان داد می زند که چیزی نمی شوند. بعد طوری نگاهم می کرد که من می فهمیدم کسی که جزء دسته دوم است فقط منم. حتی مرد قاتل هم جزء دسته اول است، جزء کسانی که کاری جدی کرده است.

- عجیب است ولی دوام آوردن در شرایط سخت با انسان زاده میشود.

- چرا همه فکر می کنند می شود روی گذشته خط کشید و از کنارش گذشت. روزهایی که در تار و پود زندگیمان تنیده شده اند چگونه می شود نادیده گرفت و فراموششان کرد؟

- می دانی، من فکر می کنم زنی که صاحب فرزند می شود قوی ترین موجود دنیاست. بارداری و زایمان یک نوع رویین تنی به زن می دهد. دیگر او تنها خودش نیست. با یکی دیگر قسمت شده، تکثیر شده، جاودان شده. مردها این امتیاز را ندارند. خلق کردن خیلی بزرگ است.

- زندگی آن طور که فکر می کنی سخت نیست. می توان حتی عاشق چیزهای کوچک و پیش پا افتاده شد، بدون این که از کسی کم شود. زن ها این چیزها را خوب می دانند. وقتی مردها از خانه بیرون می روند این چیزهای کوچک دوست داشتنی کمکشان می کند تا احساس مهم بودن پیدا کنند. نمی دانی چقدر از سرخ کردن کتلت توی روغن داغی که مدام می پرد روی دستم کیف می کنم یا جمع کردن سنگریزه های باغچه چه احساس غروری به من می دهد.

- من فقط با مادرم دمخورم. او می گوید زن ها مثل پیاز لایه لایه اند. آن لایه تویی یک چیزی است که فقط مال خودشان است. هم دلگرمشان می کند و هم اشکشان را در می آورد.

- مادرم می گوید سینه زن ها صندوقچه راز است. رازهایی که به کسی ضرری نمی زند الا به خودشان.

 

* تاثیر والدین بر کودکان، تاثیر رفتارها و پیش نویس شخصیت افراد به خوبی در این کتاب به تصویر کشیده شده بود.

** کتاب خوبی بود. خوب و البته دردناک. این کتاب را هم در یک شب تا صبح خواندم. صبح که شد احساس کردم روحم خراشیده شده است.

 

۳ نظر ۱۵ آبان ۹۶ ، ۱۹:۰۳
مهدیه عباسیان

عنوان: خفه شو عزیزم
نویسنده: محمد صالح علاء

نـشر: پوینده
تعداد صفحات: 80
سال نشر: چاپ اول 1395

این کتاب نمایشنامه ای درباره یک خانم و آقاست که ناگهان زنگ در خانه شان به صدا درمی آید و آنها فکر می کنند که چه کسی پشت در است و آیا باید در را باز کنند یا خیر؟ و بر حسب احتمالاتی که درباره افراد پشت در می دهند صحبت می کنند و در هیچ گاه باز نمی شود.

 

- همه ما یه شیطان مشترک داریم. منتهی متناسب با رفتار و افکار ما تغییر می کنه. شیطان یک پدیده تاریخیه. به باستان شناسی شیطان که رجوع کنیم، می بینیم شیطانی که قابیل را از راه به در کرد، با شیطانی که حوالی سال های هزار و نهصد وچهل تا چهل و پنج، رابرت اوپنهایمر و ادوارد تلر را از راه بدر کرد، با هم تفاوت دارن.

- گفت می تونم شما رو دوست داشته باشم؟ گفتم آره، زن ها موجوداتی تمام وقتن.

- مرد: قضیه با مزه ایه.

  زن: واسه کسانی که بیرون این قصه ان.

- انسان طبیعی کسی است که می ترسه،کسی است که همه احساسات انسانی رو داشته باشه. به موقع بترسه، خشمگین شه، گاهی لگد بزنه، گاهی هم پیش کسی که دوستش داره زانو بزنه.

- من حتی عقیده ای به شوخی به خشونت هم ندارم. برای سخت ترین مسیرها هم راه نرمی پیدا میشه.

 

* نوشته های صالح علاء را به شدت دوست می دارم. حس خاصی درونشان نهفته است. حسی لبریز از اینکه عشق را خوب فهمیده. می خوانی و می خوانی و می خوانی و گاه تنها یک جمله چنان لبریزت می کند از شوق و شور و شعف، که در کلمات نمی گنجد...

 

 

۱ نظر ۱۱ آبان ۹۶ ، ۲۳:۳۳
مهدیه عباسیان

قرمز جدی

عنوان: قرمز جدی
نویسنده: دنیا مقدم راد

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 93
سال نشر: چاپ اول 1393

قرمز جدی اولین اثر نویسنده جوانی سی و سه - چهار ساله است. دنیا مقدم راد به قول خودش از دنیای تئاتر و نمایش به دنیای بازیگری آمده و این موضوع  را به راحتی می توان در توصیفات جالب و لذت بخش او دید.

این کتاب مجموعه ای از 13 داستان کوتاه است که در هر کدام موضوعی ساده اما با جزئیات و توصیفات دل نشین روایت شده است.

 

- "یه رقص واقعی از طبیعت بیرون می آد. از آنچه واقع شده." استاد می گوید. " مبادا برقصید تا به اومدن حسی بخواد دامن بزنه که اون وقت دیگه فلسفه ش می شه فلسفه کاباره. وقتی حسی اومد براش حرکتی کنید، که اگه کسی خواست از شما تقلید کنه، لازم باشه همه ی عمرشو بگذاره. غیر از این باشه ابتذاله." (صفحه 10)

- اردیبهشت فصل چمدان بستن است. همان وقتی که ماهی های قرمزِ کوچک، دو سه روزی می روند تو خلسه که " بمیرند بهتر است یا بمانند؟" که بیشتر مواقع هم بعدِ دو روز سر پایین یا به پهلو خوابیدن یا هم سر پایین و هم کمی کج در جا ماندن توی تنگ، که احتمالا به فکر کردن و تصمیم گیری می گذرد، خودشان می رسند به اینکه وقتش شده سنگین و رنگین، نفس شان را یکهو حبس کنند و بیایند روی آب. (صفحه 20)

- شاه دایی الله را می گویند شادی الله. مثل آواز دشتی خواندن که کندش عزاست و تندش بزم. ( صفحه 25)

- وقتی چیزی می گویند که آدم می خورد به خودش، دکمه ی مغزش روی تکرار گیر می کند. روی نشخوار. (صفحه 28)

- آسمان لایه نازکی از ابر را ملحفه کرده بر بالای شهر تا خاک ننشیند بر سر مردمش، وگرنه این ابر باران ندارد. (صفحه 42)

- صاف و پوست کنده، هر از گاهی، چشم که باز می کنی، آدم کوچولوی ته دلت مُرده. حجم مهیبی از حال بد داری که با خودت این طرف و آن طرف می بری. عنادی نداری با زیبایی ها. فقط رسالتشان خلاصه نمی شود در شعفی که باید در تو برانگیزند. (صفحه 66)

 

 

* کتاب خوب لذت بخش و چسبناکی بود.

** یکی از داستان های کتاب با نام "صبا می لرزد" درباره بم و زلزله ای که رخ داد بود. چه در زمان وقوع آن زلزله و چه بعد از آن تصاویر و فیلم هایی زیادی از بم ویران دیدم؛ ولی بهترین تصویری که عمق درد و فاجعه را به من نشان داد، تصویری است که پس از این همه سال با خواندن این داستان و به لطف توصیفات محشر آن در ذهنم نقش بست.

*** جدیدا با وبلاگ یکی از افراد کتاب خوان و کتاب دان، به نام "میثم مدنی" آشنا شده ام. در یکی از مطالبشان نوشته بودند که چرا باید به پیتزا سس زد؟ سس و سایر افزودنی ها برای زمانی است که می خواهیم از مزه و طعم واقعی دور شویم.

بعضی کتاب‌ها رو باید فقط خوند. اگر ناشر و نویسنده به اندازه کافی خوب هستند، بهشون اعتماد کنید و ندیده بخریدش و تا آخر بخونید. نمی‌خواد جذابیت کشف و چشیدن طعم‌های هیجان‌انگیز متن داخل کتاب رو با خوندن نقدها یا قسمت‌های مختلف کتاب از بین ببرید.

در همین راستا از اعتمادم به ناشر، نویسنده و طعم خوبی که تجربه کردم، خوشحالم.

 

 

۲ نظر ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۳۴
مهدیه عباسیان

چهار چهارشنبه

عنوان: چهار چهارشنبه و یک کلاه گیس
نویسنده: بهاره رهنما

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 86
سال نشر: چاپ اول 1388 - چاپ چهارم 1389

 مجموعه داستانی گاه جذاب و گاه تر حوصله سربر از بهاره رهنما!

 

- بهت می گویم: " خفه می شی یا من خفه شم؟" مگه نمی خوای فالتو بگم؟"

می گویی: " سارا، دارم از فضولی می میرم. آخه می گم کاش با یکی بهتر از من رفته باشه، اما می ترسم طرفو ببینم و تازه بفهمم چه خاکی سرم شده!"

جوابت را نمی دهم، می دانم بهتر از تو نیستم، هیچ وقت هم نبوده ام. می دانم اگر بهتر از تو بودم آن قدر دوستت داشتم که روی سعید تف هم نیندازم. می دانم حتا سعید هم می داند که بهتر از تو پیدا نمی کند و شاید برای همین هم سراغ من آمده. سراغ کسی که می داند خودش حسابی از او سر است. از این حس بزرگواری لذت می برد. بعد ِ سال ها خفه کردن خودم و همه ی چیزهایی که می خواستم، حالا این را خوب یاد گرفته ام که درباره ی خودم درست قضاوت کنم.

 

- کارتم شبیه یک آس دل است که گوشه بالایش نوشته " یلنا" و روبه رویش شماره ی تلفن من است. پایین کارت هم به رنگ آبی نوشته : " اگر منتظر هستی با من تماس بگیر."

مدت‌هاست که می‌دانم بیش‌تر زن‌هایی که برای فال‌ پیش من می‌آیند، منتظر چیزی نیستند یا مدت‌ها از زمانی‌ که منتظر بوده‌اند گذشته؛ چندان امید و رمقی هم برای‌ چشم به راه بودن ندارند یا چندان باور و اعتقادی به وقوع‌ یک معجزه. بعضی‌های‌شان هم از جهت دیگری منتظر نیستند؛ چون آن قدر به همه چیز رسیده‌اند که دیگر فال‌ گرفتن برای‌شان حکم یک تفریح را دارد، یا شاید صدقه‌ دادن به زنی مثل من.

اما دخترهای جوان این‌طور نیستند. آن‌ها با اشتیاق‌ منتظرند؛ منتظر همه چیز: منتظر یک آدم جدید، یک کار جدید، یک قیافه ی جدید، یک هدیه ی غیر منتظره، یک شاخه ی گل، یک سبد گل غول‌آسا، یا منتظر یک تلفن، یک پیشنهاد یک شکلات، و خلاصه هر چیزی برای آن‌ها با حس انتظار تعریف می‌شود.

فال گرفتنم بگیر نگیر دارد. گاهی خیلی خوب فال‌ می‌گیرم و گاهی نه. دست خودم هم نیست،گرچه هیچ وقت‌ هم به مردم از روی ظاهرشان چیزی نمی‌گویم. تنها سؤالی‌ که ازشان می‌پرسم این است که متأهل‌اند یا مجرد. سؤالی‌ که ماما هیچ وقت نمی پرسید. ماما کافی بود به زنی نگاه کند تا بفهمد چند بار در زندگی اش عاشق شده!

 

* 😐 😶 😐

** دلیل تعاریف بسیار زیاد از کارها و نوشته های برخی افراد را واقعا متوجه نمی شوم.

*** این روزها در حال سر و سامان دادن به کتاب های نیمه تمامم. کتاب هایی که خواندنشان انرژی زیادی از آدم می گیرد. کتاب هایی که در دلشان صبر و تحمل و تلاش برای دوام آوردن را هم می شود یاد گرفت!

**** احساس می کنم نشسته ام وسط یک ورزشگاه 12 هزار نفره، این کتاب و کتاب هایی مانند این و پست قبل را در دست گرفته ام، خوانده ام و آشفته شده ام  و خسته و حتی لِه. از حجمِ تهی پیش رویم برای یاد گرفتن. احساس می کنم عین ِ آن 12 هزار نفر در حال سر تکان دادن و نچ نچ کردن اند برای من و وقتی که گذاشته ام. حرفی در مقابلشان ندارم. جز یک توجیه ِ ساده ی پیش پا افتاده، که باید با راه های بد نوشتن و داستان هایی که بد نوشته شده اند، هم آشنا شد. نه؟

***** از نشر چشمه برای حمایت از رهنمای بازیگر به جای رهنمای نویسنده، دلگیرم!

****** 😐

 

 

۳ نظر ۱۸ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۱۱
مهدیه عباسیان

عنوان: قیدار
نویسنده: رضا امیرخانی

نـشر: افق
تعداد صفحات: 296
سال نشر: چاپ اول 1391- چاپ یازدهم 1394

امیرخانی در قیدار به توضیح زندگی یک جوانمرد می پردازد. جوانمردی که الگوی جماعتی است در زندگی، مردانگی، دین داری و حتی همسرداری. قیدارِ جوانمرد و قهرمان داستان، نه تنها نامش برگرفته از نام پیامبران است بلکه گاه در دل داستان این فکر به سراغت می آید که نکند واقعا پیامبر باشد؟ پذیرفتن و ارتباط برقرار کردن با فردی که شخصیتی یک دست سفید دارد کار آسانی نیست. کسی که تمام شهر به پایش بلند می شوند، بر سر سفره او می نشینند، مریدش هستند و کافی است لب تَر کند تا برایش گریبان چاک دهند.

 

- من از چیزهایی که ته شان جان دارد، خوش م می آید... مثلِ... مثلِ شهلاجان!

  شهلا، نگاه از دلیجان بر می گیرد و به قیدار، به دل جان نگاه می کند و دل ش ضعف می رود. ( صفحه 19)

- تو کار قیدار پشیمانی راه ندارد. قیدار هیچ وقت پشیمان نمی شود. من همیشه به تصمیم اول احترام می گذارم.تصمیم ا.لی که به ذهنت می زند، با همه ی جان گرفته می شود. تصمیم دوم، با عقل؛ و تصمیم سوم با ترس... از تصمیم اول که رد شدی، باقی ش مزه ای ندارد... بگذار وعظ کنم برای تکه ی تنم. من به این وعظ، مثل کلام خودِ خدا اعتقاد دارم. فقط به یک چیز در عالم موعظه ات می کنم، تصمیم اول را که گرفتی، باید بلند شوی و بروی زیرِ یک خم ش را بگیری. تنها یا با دیگران توفیر نمیکند. باید بلند شوی و فن بزنی. بی چون و چرا. بعد از فن زدن می شینی و به ته اش فکر می کنی و دور و برش را صاف می کنی. (صفحه 31)

- این کتاب نوشته نشد تا نامی از قیدار باقی بماند...که خوشا گم نامان!

 

* خواندن این کتاب جزو کارهای سخت بود!

** یادم می آید زمانی که با جناب امیرخانی حرف می زدیم، در بین نقدها و تعریف ها به این نکته اشاره شد که در بعضی کتاب ها یا بعضی نقاط داستان ها ریتم کند می شود و ادامه دادن را برای خواننده سخت می کند. اگر دوباره رضا امیرخانی را ببینم و بخواهم برایش از حس ناشی از قیدار خوانی بگویم، خواهم گفت که تصور آرمان شهری قیدار گونه قشنگ بود و حس خوبی را برایم به وجود آورد. ولی برای رسیدن به این تصویر، چاره ای جز بالا آمدن از سربالایی ِتندی که نویسنده ساخته و پرداخته بود را نداشتم. کند، آرام و نفس نفس زنان...

*** جناب امیرخانی ارتباط خوب و عمیقی با حاج آقا گلپایگانی دارد. رد پای او را در این کتاب با شخصیت سید گلپا می توانید دنبال کنید.

**** در بعضی نقاط داستان وقتی می دیدم حدیث یا روایتی چقدر قشنگ در رفتار قیدار به تصویر کشیده شده، حظ می کردم.

 

 

۵ نظر ۰۵ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۰۰
مهدیه عباسیان

یک عاشقانه آرام

عنوان: یک عاشقانه آرام
نویسنده: نادر ابراهیمی

نـشر: روزبهان
تعداد صفحات: 239
سال نشر:
چاپ اول 1376 - چاپ  سی و پنجم 1395

از نادر نوشتن و درباره نادر نوشته ها، حرفی زدن، چیزی نوشتن و پیامی را منتقل کردن، کاری بس دشوار است. هر آنچه می خواهم درباره این کتاب شاهکار گونه بگویم و هرجور که می خواهم کلمات را کنار هم بچینم تا بتوانم حق مطلب را ادا کنم، تنها همین سه کلمه است که در کنار هم ردیف می شود و به ذهن می آید: "یک عاشقانه آرام"...

قهرمان این عاشقانه آرام، مردی گیلک و کوچک اندام است و همسری آذری زبان و دوست داشتنی. و این کتاب داستان لحظات ساده زندگی ِ گاه پرفراز و نشیب و گاه سرشار از روزمره گی آن ها و تلاششان برای فرار از یکنواختی و رنگ باختن عشق است.

 

- بسته های کتاب هایم از راه می رسند - از انبار پیرمرد، و کاهدانی پدرم. بسته های خاک آلود را یک به یک باز می کنیم. عسل، مدت ها، مبهوت، نگاه می کند و عاقبت می گوید: خدای من! خدای من! چقدر کتاب! تو واقعا همه این ها را خوانده یی؟ بیشترشان را...

  پس تو... تو از پشت یک دیوار بلند کاغذی و مقوایی به زندگی نگاه کرده ای گیله مرد! از پشت یک دیوار تنومند. تو هیچ چیز را به همان شکلی که هست ندیده یی. خدای من! چه عمری را تلف کرده یی! چه عمری را باطل کرده یی... گیله مردِ آرام ناگهان فرو می ماند. یک دم گمان می برد که زن، شوخ طبعی می کند؛ اما در چشمان سخت و سیاه آذری تو چیزی می بینم که به درمادگی ام می کشد. من خود را برای مقابله با چنین احساسی آماده نکرده ام و هرگز به چنین برداشتی از مفهوم کتاب، نیندیشیده ام؛ دیواری میان انسان و واقعیت...

 این ها پنجره است عسل، دیوار نیست؛ عصاره واقعیت است نه کاغذ و مقوا.

 بشنو گیله مرد. بشنو و یادت باشد که من موش های کتابخانه ها را اصلا دوست نمیدارم. تو هرگز به من نگفتی که زیر کوهی از کتاب دست و پا میزنی؛ و الا برای زندگی با تو، شرطِ ترک اعتیاد می گذاشتم. (صفحه 47)

- یک مساله اساسی را اما باید به فکرش باشی. بر تعداد کتاب های مان چندتایی بیافزاییم. حرف های نو، معمولا از کتاب های تازه بر می آید. چند داستان ِ نو و یک کتاب در باب علم ِ روز. باشد؟ (صفحه 108)

- گاهی سریع زیباست، گاهی کُند. شرایط حدِ شتاب را مقدر می کنند. (صفحه 108)

- می دانی؟ صبح زود، عطر غریبی دارد؛ عطری که در انتهای صبح زود، تمام می شود و هرگز به مشام ِ آنها مه تا کمرکش ظهر می خوابند نمی رسد. (صفحه 118)

- عاشق گه گاه، تنگ حوصله، شکاک و مضطرب می شود. گهگاه گرفتار سوءظن. عشق باعث می شود که دلم نخواهد برای تو هیچ مساله ای جُز زندگی مشترک مان وجود داشته باشد. به همین دلیل، وقتی می بینم که آدم ها، در دنبای تو در حال عبورند، و به خصوص برخی مردان، احساس خاصی پیدا می کنم که البته بد آمدن نیست. این احساس هم خودش بخشی از عشق است، اما بخش بسیار تلخ و آزارنده ی عشق. ( صفحه 185)

- عاشق "شدن" مساله یی نیست؛ عاشق "ماندن" مساله ی ماست: بقای عشق. نه بروز عشق. هر نوجوانی هم گرفتار هیجانات عاشقانه می شود؛ اما آیا عاشق هم می ماند؟ عشق به اعتبار دوامش عشق است نه شدت ظهورش... چهل و چهار سال در لحظه ای عاشقانه زیستن، بدون توسل به خاطرات، بدون نشستن بر سرِ کتاب کهنه و پاره پاره یادها، بدون اینکه آنی در عظمت عشق شک کرده باشم، از من پیکره ی مفرغیِ غول آسایی ساخته است که در هیچ اَثَر گاهی جای نمی گیرد. پنجاه سال جوان و عاشق ماندن، از من چیزی ساخته است که حق است عابران با احترام از کنارم بگذرند و فروتنانه به من سلام کنند. (صفحه 188)

- شعار دادن و شعارها را در برنامه کار خود قرار دادن، دوای تمام دردهای ماست. آنها که شعار نمی دهند، فقط به خاطر آن است که می ترسند مجبور شوند پای شعارهایشان بمانند و نسبت به شعارهای خود وظیفه مند شوند. شعار نمی دهند چون وحشت دارند از این که نتوانند به شعارهایشان وفادار بمانند و به همین دلیل هم مسخره ما مردمِ کوچه و بازار شوند. هر شعار اخلاقی، یک تعهد است نسبت به جهان. بُزدل ها و معتادان، جرئت نمی کنند هیچ تعهدی را نسبت به جهان بپذیرند و به همین علت هم شعاردهندگان را مورد بی حرمتی قرار می دهند. (صفحه 199)

- مادر می گوید: وقتی اینطور به فریاد حرف می زنید، انگار که لباس های زیرتان را روی بند رختی که همه می بینند، پهن کرده اید. خوب نیست. فکر همسایه هایتان هم باشید. آن وقت ها، همسایه به داد همسایه می رسید، اما صدای همسایه را نمی شنید. حتی زائو داد نمی کشید. اذان می گفتند تا همه را خبر کنند و به دعا وادارند. همسایه باید عطر گل هایش به خانه همسایه برود نه قیل و قال و صدایش. (صفحه 205)

- ما باید بسیار پرهیز کنیم از اینکه به ریسمان پوسیده تک واژه ها و جمله های سست بیاویزیم و از آن ها مستمسکی بسازیم. ما باید پرهیز کنیم از اینکه با دستاویزِ کلمات و جمله ها برخوردی ایجاد کنیم. کلمات همیشه دستاویزی ست برای بهانه جویان، نه برای عاشقان. (صفحه 219)

 

* می خواستم بنویسم این کتاب، کتابی بسیار عالی بود. اما دیدم مگر می شود از نادر جان ابراهیمی خواند و با خیال راحت خود را به یک جریان امن و عالی نسپرد؟

** به جرأت می توانم بگویم، انگار در هنگام خواندن این کتاب، این عاشقانه ی آرام، سر کلاس درس بودم و چند واحد مهم  و کاربردیِ مربوط به زندگی را پاس کردم.

*** هرچه بیشتر از نادر می خوانم، بیشتر دوستش می دارم و زندگی، درک و توانایی عکس العمل نشان دادن هایی چون او و فرزانه را آرزو می کنم.

**** تمام جملات این کتاب، به طرزی ویژه و شگفت آور بر عمق جانم نشستند و از خواندنش لذتی ویژه بردم. نوعی حظِّ خاص. طوری که جدا کردن بخش هایی از آن برای نوشتن در وبلاگ بسی سخت و دشوار بود.

***** تمام به به و چه چه هایِ در مورد این کتاب را، همراه کنید با این نکته، که این کتاب جزء اولین هدایایی بود که همسرجان در یک روزِ دوست داشتنیِ آرام، به من هدیه داد. پس حالا می شود تصور کرد، اثر چند جانبه ی عاشقانه ی آرامی که خوانده می شود، زندگی می شود و آرزو می شود...

 

 

۳ نظر ۰۱ تیر ۹۶ ، ۲۰:۰۹
مهدیه عباسیان

احمق ما مرده ایم

عنوان: احمق! ما مرده ایم
نویسنده: رسول یونان

نـشر: مشکی
تعداد صفحات: 32
سال نشر: چاپ اول 1387- چاپ پنجم 1393

مجموعه 27 داستانک یا مینی مال معمولی ِ معمولی و به ندرت جالب از جناب رسول یونان...

 

- مرد دوست نداشت خانه را ترک کند. اما باید از آن جا می رفت. اهل خانه او را در جعبه ای چوبی گذاشتند و به دو مرد تنومند سپردند تا از آن جا دورش کنند. او می خواست فریاد بکشد و از بی مهری آن ها گلایه کند. اما نمی توانست. هرچه زور می زد صدایش در نمی آمد. مرد مرده بود و نمی دانست.

- من نمی توانم باور کنم. فکر می کنم همه اش خواب می بینم. آخر چه طور ممکن است؟ مگر می شود از دیوار ها عبور کرد، یا از آب گذشت و خیس نشد؟ ما تمام این کارها را کرده ایم. حتی از کوه پرت شدیم و خراشی برنداشتیم.

   - احمق! ما مرده ایم.

 

* حرفی برای گفتن ندارم...

 

 

۱ نظر ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۴۳
مهدیه عباسیان