رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۱۲۳ مطلب با موضوع «نویسندگان ایرانی» ثبت شده است

عنوان: نفحات نفت
نویسنده: رضا امیرخانی

نـشر: افق
تعداد صفحات: 232
سال نشر: چاپ اول 1389- چاپ سیزدهم 1394

* همیشه دلم میخواست جمعی را به خواندن دعوت کنم. اما چطور و چگونه را نمی دانستم. ورود دوباره به فضای خوابگاه از سال گذشته باعث شد که فرصت را مغتنم بشمارم و هفته ای یک شب، بچه ها را برای شرکت در برنامه ای به نام "شب نشینی با کتاب" ترغیب کنم تا در کنار هم اندکی کتاب بخوانیم و یا به بهانه ی کتاب دمی گفت و گو کنیم و شاید فکر...

پس از این برنامه که از پارسال تا امسال به لطف خدا دوام آورده است و برای پابرجا ماندنش از ته دل تلاش می کنم، بر آن شدیم تا مسابقات کتابخوانی در دانشگاه برگزار کنیم. پس از بررسی ها و صحبت ها و فکر های بسیار با مسئولان، همکاران و دوستان، رسیدم به "سه گانه کتابخوانی". سه گانه ای که آفتاب در حجاب، مرحله اول آن و نفحات نفت مرحله ی دوم آن را تشکیل دادند و مرحله ی سوم به امید خدا به زودی آغاز خواهد شد...

** رضا جان امیرخانی جزو نویسندگانی است که دوست میدارمش. از آن نویسندگانی که پا جای پای نویسندگان نگذاشته اند و صرفا ادامه دهنده روند موجود نیستند. مزه ی بی نظیر منِ او فراموش نشدنی است و هر بار که از کنار افغانیانِ محترم ِ جوانمرد رد می شوم محال است که یاد او و جانستان کابلستانش نیوفتم.

*** امروز فرصتی دست داد تا بتوانیم میزبان جناب امیرخانی در دانشگاه باشیم. روزهاست که می خواهم در مورد نفحات نفت بنویسم، اما هر بار، نوشتن در مورد آن را به انتهای این روز که به شدت منتظرش بودم، موکول می کردم...

 

همان طور که روی جلد کتاب نوشته شده است، نفحات نفت، جستاری است در فرهنگ نفتی و مدیریت دولتی. کتابی تحلیلی و مقاله گونه که به بررسی مدیریت سه لَتی در دولت می پردازد، به صورت ریشه ای مضرات و تاثیرات وابستگی به نفت را بررسی می کند، مثال های گوناگون می آورد تا با ایجاد سوال هایی مهم در ذهن خواننده، او را به فکر کردن، پیدا کردن پاسخ و تغییر وضع موجود یا کارآفرینی، خصوصی سازی و تلاش برای عدم وابستگی به نفت سوق دهد.

 

- دعوای این قلم با مدیر دولتی آن روزگار نیست. گله ی این قلم از مخاطب جوان امروزی است که افق اش را در کار دولتی می بیند. این پاره خط فقط برای این، رقمی شده است که دریابیم برایی برون رفت از آن چه درش هستیم چاره ای نداریم جز غیر دولتی بودن و فرهنگ کار غیر کارمندی. ( صفحه 219)

- خانواده ای هستند مفلوک. کارِ پدر بدان جا کشیده که مجبور است طلای مادر بفروشد تا نانِ سفره فرزندان فراهم آورد و البته بیش از آن را خرج خود کند...
به پدر چه خواهید گفت؟ بی کاره؟ مفلس؟ معتاد؟ هرچه خواستید بگویید اما بدانید که از چنین مردی بایستی ناامید بود. اگر کسی به فکر نجات چنین خانواده ای باشد؛ تنها به فرزندان جوان امید خواهد بست...
مادر یعنی وطن. طلا یعنی نفت. پدر یعنی دولت. این ملک پدرانی داشته است که برای حکومت، نه طلای مادر که خود ِ مادر را فروخته اند! در چنین خانواده ای تنها مایه نجات، همت فرزندان است. از پدر کاری بر نمی آید (صفحه 229)

 

**** صحبت های امروز جناب امیرخانی فوق العاده بود. تعامل، برخورد، صحبت کردن و پرسیدن سوال های انباشته در ذهنم با نویسندگان در مورد چیزی که می نویسند، همیشه برایم جذاب بوده است. اما برخورد نزدیک با یکی از شاعرانی که دوست می داشتمش، و مواجهه با رفتاری باورنکردنی باعث شد ترس خاصی از این نزدیکی داشته باشم. اما آن قدر رضا امیرخانی متین و موقر و انسان گونه رفتار کرد، با حوصله سوالاتمان را شنید و پاسخ داد، از خودش و موقعیت اش و نوشتن و تجربه هایش صادقانه و صمیمی سخن گفت که وقتی به خودم آدم دیدم بسیار بسیار برایم محبوب تر و قابل احترام تر شده است.

***** در سخنرانی امروز تعریف قشنگی از علم داشتند. اینکه علم در گذشته محدود می شد به فردی که مجموعه ای از پاسخ ها در چنته دارد و آن ها را به اشتراک می گذارد. اما امروز دیگر چنین روشی جایگاهی ندارد. امروز نمی توان در گوشه ای تنها نشست و عالم شد. امروزه علم در جایی شکل می گیرد که سوالی باشد و گفت و گویی. اینکه بتوان سوالی را در ذهنی ایجاد کرد و به دنبال پاسخ های احتمالی، چه درست و چه نادرست گشت و یافته ها را به اشتراک گذاشت.

****** امروز به لطف جناب امیرخانی در صبح، و چهل نامه کوتاه به همسرم در شب نشینی با کتابِ خوابگاه، روز پُر کتابِ چسبناکی بود...

 

 

۳ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۱۷
مهدیه عباسیان

عنوان: یک قصه معمولی و قدیمی در باب جنایت
نویسنده: نادر ابراهیمی

نـشر: روزبهان
تعداد صفحات: 97
سال نشر:
چاپ اول 1388 - چاپ دوم 1391

 یک قصه معمولی و قدیمی در باب جنایت تنها نمایش نامه نوشته شده توسط نادر ابراهیمی با شیوه ای متفاوت، مثل همیشه عمیق و عالی و در دو پرده است. داستان در مورد خانواده ای است که پسرشان می میرد و یا به قتل می رسد و حال در پی پیدا کردن قاتل و قاتلین احتمالی هستند. ابراهیمی بسیار قشنگ و دل نشین از دو زاویه متفاوت به واقعه می نگرد و نگرانی ها، رفتارها و عکس العمل های افراد را به خوبی به تصویر می کشد تا به هدف نهایی خود برسد...

 

- مادر برای تحمل کردن خلق شده. کدام مصیبتی روی زمین اتفاق می افتد که سهمی از آن ما مادرها نباشد؟ کدام مصیبت؟ (صفحه 13)

- گریه یک برادر شبیه گریه ی یک مادر نیست. هر کدام ما به شیوه ی خودمان زار می زنیم. برادرها زود خاموش می شوند و دیر فراموش می کنند. (صفحه 19)

- ما عاطفه را مثل پوسته یی روی شخصیت خودمان می کشیم و با ابراز عاطفه، راه را بر شناختِ واقعی خودمان می بندیم. (صفحه 38)

- تماشاچی بی طرف بودن، بدتر از دشمن بودن است. در این جهان پر از جنایت، عابر بودن، بزرگترین جنایت است. (صفحه 86)

 

* شاهکاری دیگر از نادر جان ابراهیمی... ابراهیمی چه در داستان کوتاه، چه در رمان و چه در نمایشنامه نویسی اش، روش خود را دارد و دنباله روی هیچ کدام از نویسندگان دیگر نبوده است. در این نمایشنامه هم راوی داستان یا همان نویسنده، روی صحنه حاضر است و همانطور که می نویسد، داستان لحظه به لحظه شکل می گیرد.

** وقتی می بینی، ابراهیمی در سال 87 فوت کرده و این نمایشنامه در سال 88 چاپ شده است، کمی دلت می گیرد. ولی وقتی که یاد کتاب های دیگرش می افتی و گفته ی خودش در مورد اینکه اگر 50 سال بعد از مرگش هنوز کسی بود که کتاب هایش را بخواند یعنی به هدفش رسیده است، از بزرگی اش آرام می شوی...

***  نوشتن در مورد این کتاب جزو کارهای نکرده ای بود که از آبان ماه پارسال، هر روز به تعویق انداخته شد تا آخر یک سال گذشت...

 

 

۱ نظر ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۱۶
مهدیه عباسیان

من عاشق آدم های پولدارم

عنوان: من عاشق آدم های پولدارم
نویسنده: سیامک گلشیری

نـشر: مروارید
تعداد صفحات: 192
سال نشر:
چاپ اول  1385

کتاب شامل 10 داستان کوتاه است که در همه آن ها با فضاسازی خوب و استفاده درست از دیالوگ ها، خودت را جزو شخصیت های حاضر در داستان حس می کنی و وقایع را نظاره گر می شوی. اکثر داستان ها تنها روایتی ساده، از برشی از زندگی افراد عادی جامعه هستند.

 

- آهنگ‌ که‌ شروع‌ شد، دختر گفت‌: «خیلی‌ کیف‌ می‌ده‌ آدم ‌بشینه‌ پشت‌ این‌ ماشینو و تو این‌ اتوبان‌ از کنار بقیة‌ ماشین‌ها رد بشه‌ و جیپ‌سی‌کینگز گوش‌ بده‌.»

نگاهش‌ به‌ مرد بود. مرد گفت‌: «آره‌.»

دختر گفت‌: «یه‌ چیزی‌ رو می‌دونین‌؟»

مرد گفت‌: «چی‌ رو؟»

«من‌ عاشق‌ ماشین‌های‌ شیک‌ و مدل‌بالام‌. عاشق‌ رستوران‌های ‌درجه‌ یک‌ بالای‌ شهرم‌. عاشق‌ بهترین‌ غذاهام‌. عاشق‌ مسافرتم‌. عاشق ‌اینم‌ که‌ برم‌ تو یه‌ ویلای‌ بزرگ‌ نزدیک‌ دریا تو رامسر.»

مرد لبخند زد. گفت‌: «حالا چرا رامسر؟»

«چون‌ عاشق‌ اونجام‌. عاشق‌ اینم‌ که‌ وقتی‌ دریا طوفانی‌یه‌، تو ساحلش‌ قدم‌ بزنم‌ و صدف‌ جمع‌ کنم‌. رامسر که‌ رفته‌ین‌؟»

مرد سر تکان‌ داد. نگاهش‌ به‌ جلو بود. دختر گفت‌: «عاشق‌ اینم‌ که‌ یه‌ ویلای‌ بزرگ‌ تو اون‌ خیابون‌ نزدیک‌ ساحلش‌ داشته‌ باشم‌. از اون ‌ویلاهایی‌ که‌ از تو بالکنش‌، دریا پیداس‌. صبح‌ زود پاشی‌ بری‌ تو ساحل‌ و تموم‌ ساحلو قدم‌ بزنی‌. بعدش‌ هم‌ برگردی‌ تو ویلا، یه‌صبحانة‌ مفصل‌ بخوری‌ و دوباره‌ بخوابی‌. تا لنگ‌ ظهر بخوابی‌. بعدش ‌هم‌ پا شی‌ ناهار بخوری‌ با یه‌ عالم‌ بستنی‌ توت‌فرنگی‌. بعد تا عصر بشینی‌ فیلم‌ ببینی‌ و موسیقی‌ گوش‌ بدی‌. عصر هم‌ بزنی‌ بیرون‌. فکرشو بکنین‌.»

به‌ مرد نگاه‌ کرد. منتظر بود چیزی‌ بگوید. مرد همان‌طور زل‌ زده ‌بود به‌ جلو. دختر گفت‌: «یه‌ چیزی‌ رو می‌دونین‌؟»

مرد گفت‌: «چی‌ رو؟»

«من‌ عاشق‌ آدم‌های‌ پولدارم‌. جدی‌ می‌گم‌. عاشق‌ آدم‌های ‌پولدارم‌. وقتی‌ می‌شینم‌ تو یه‌ همچین‌ ماشینی‌، خیلی‌ احساس‌ خوبی ‌بهم‌ دست‌ می‌ده‌. فکر می‌کنم‌ همه‌ اینها مال‌ خودمه‌. نمی‌دونم‌ چرا، ولی‌ یه‌ همچین‌ احساسی‌ دارم‌. فکر می‌کنم‌ هر چی‌ تو این‌ دنیاس‌، مال‌منه‌.» بعد گفت‌: «شما باید از اون‌ پولدارها باشین‌.»

 

* اولین کتابی بود که از سیامک گلشیری می خواندم. در حقیقت بیشتر راغب بودم از هوشنگ گلشیری چیزی بخوانم تا برادر زاده اش. ولی در فیدیبوگردی های اخیر این کتاب را هم به لیست عظیم کتاب هایی که به خاطر تخفیف های نوروزی، به صورت کاملاً هیجان زده (شما بخوانید جو گیرانه!) انتخاب کرده بودم، اضافه کردم.

** بدون هیچ دلیل خاصی ذهنیت مثبتی به داستان های کوتاه ایشان نداشتم. ولی تمام تلاشم را کردم تا بدون هیچ گونه پیش داوری مطالعه را شروع کنم. در کل کتاب خوبی بود و می توان گفت نکات خوبی برای داستان نویسی در دل آن نهفته بود. ولی انتظارات بالایی که از گلشیری ها داشتم را برآورده نکرد...

*** تمام کارهای مفید تعطیلات نوروزی امسال محدود شد به خواندن یواشکی همین چند جلد کتاب، در طول لگو بازی کردن های ممتد با فسقلی جان.

 

 

۱ نظر ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۳۲
مهدیه عباسیان

لذتی که حرفش بود

عنوان: لذتی که حرفش بود
نویسنده: پیمان هوشمند زاده

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 102
سال نشر:
چاپ اول 1394

پیمان هوشمند زاده در ابتدا یک عکاس است تا یک نویسنده. کتاب را که در دست می گیری و شروع به خواندن می کنی، خیلی زود متوجه این موضوع می شوی. عکاسی دست به قلم شده تا کندوکاوی در بدیهیاتی که در بین روزمرگی ها، عادت ها، بی توجهی ها و ساده گذشتن ها مدفون شده اند، داشته باشد. به همین دلیل از عدم انسجام مباحث می گذری و دل به آنچه می گوید می سپاری. نکاتی جالب و تامل برانگیز درباب هنر، درست دیدن، درست فهمیدن، شناختن، اتفاقات ساده زندگی و یا به قول خود هوشمند زاده توضیحاتی در باب واضحات...

 

- هرچه فکر می کنم نمی توانم یک تعریف کامل یا حتی ناقص از طبیعی بودن جور کنم. غیر طبیعی را درک می کنم، می فهمم، ولی با طبیعی بودن کنار نمی آیم یا شاید برعکس زیادی کنار می آیم. گاهی معنی اش نزدیک به کلمه معمولی می شود و گاهی نزدیک به واقعی، بدیهی و جاهایی معنی خود یا خود ِ خود می دهد. و گاهی هر چهار واژه را در خود جمع می کند.

- ده سال پیش به باغ وحشی رفتیم که بخش هیجان انگیزش مربوط به دو تا ببر می شد. ببرها توی دالان دراز و بزرگی بودند که انتهایش تاریک بود و ما چیزی نمی دیدیم. توی دالان اصلی، دالان های دیگری هم بود که ببرها از هر کدام که می رفتند از یکی دیگر سر در می آوردند. برخلاف همه ی باغ وحش ها که قفس ها را با حصار فلزی می سازند، ببرها را با شیشه از ما جدا کرده بودند. ما این طرف بودیم، آن ها آن طرف. به نظر همه چیز طبیعی می آمد، اولش فکر می کردی خب، نباید فرق زیادی بین حصار و شیشه باشد ولی بود. درست برعکس، خیلی خیلی فرق داشت. ما برای آن ها بودیم ولی نبودیم. می خواستند چیزی را که می بینند یک لقمه کنند ولی نمی شد. از آن طرف آن ها برای ما بودند ولی دیگر ببر نبودند. می رفتیم توی صورت شان. فکرش را بکن؛ توی صورت ببر! با فاصله ای کمتر از سه سانتیمتر. پنجه می کشید، می غرید ولی چه فایده. صداشان بود ولی نبود، درست مثل وقتی که توی کامپیوتر چیزی را cut می کنی ولی هنوز paste نکرده ای. ببری با آن هیکل با آن عظمت شده بود یک گربه خانگی. آن هم نبود شده بود پیشی. یک حصار ساده، یک فاصله سه سانتیمتری همه چیز را به هم زده بود. همه عوامل طبیعی بودن ولی حاصلش یک اتفاق غیر طبیعی می شد، چیزی که اصلا انتظارش را نداشتی.

- انسان واقعا موجود عجیبی است، یکی در عالم فراموشی چیزهایی را حفظ می کند و یکی در عالم هوشیاری تمنای فراموشی.

 

* مدت های مدیدی است که چشمم دنبال این کتاب است. مدت های مدیدی است که به علت های متفاوت و مازوخیست گونه ای هربار که کتابفروشی می رفتم این کتاب را در دست گرفته، کمی نگاهش می کردم و سر جایش می گذاشتم. اما ناگهان نیرویی عجیب خواست تا به این خودآزاری پایان دهم و  آخرین رشته های نامرئی! را هم ببرم. 

** بعد از خواندن کتاب و جست و جوی کوتاهی درباره پیمان هوشمندزاده متوجه شدم که کتاب های دیگری هم از ایشان به چاپ رسیده، شاید عدم انسجام شیوه ای خواسته برای تاثیرگذاری بیشتر و یا لازمه طرح چنین موضوعی بوده است ( هرچند که هیچ اطلاعی از محتوا و نوع نگارش سایر کتاب ها ندارم).

*** از خواندن این کتاب و نگاه فلسفی به اتفاقات لذت بردم.

**** سال نو مبارک...

 

۲ نظر ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۴۶
مهدیه عباسیان

عنوان: روابط متکامل زن و مرد
نویسنده: علی صفایی حائری (عین-صاد)

نـشر: لیله القدر
تعداد صفحات: 80
سال نشر:
چاپ اول 1388 - چاپ دوازدهم 1393

این کتاب حاصل دو نوشته و یک سخنرانی در مورد مسائل ازدواج، تساوی زن و مرد، حجاب و روابط متکامل زن و مرد، از زنده یاد علی صفایی حائری است. کتابی حاوی نکاتی بسیار بسیار ارزشمند که برای بهبود هر نوع رابطه ای، از رابطه دوستانه گرفته تا خانوادگی و زناشویی باید دانست و به آن ها عمل کرد.

 

- در بیان قرآنى نمى ‏گوید همسرى با همسر آرام مى‏ شود، که مى گوید: لِتَسْکُنُوا اِلَیْها، نه لتَسکنوا بها. آدم‏ ها و تمامى دنیا نمى ‏توانند دل بزرگ یکدیگر را پر کنند، اما در کنار یکدیگر و همسو و همراه یکدیگر، به تعادل و سکونى دست مى‏ یابند. (صفحه 16)

- در محبت یا گفت و گو، حد نگه دار، تا آنجا که هنوز به جمله هایی از تو مشتاق هستند، خاموشی تو شیرین است. دلزدگی، حتی از محبت، نفزت انگیز است. به همان اندازه محبت و اقبال داشته باش که طرف تو نیاز دارد، نه به اندازه ای که تو نیاز داری. هنگام راحتی و انس، در دل بهار زندگی، از پاییز هم یادی بکن. این توجه، تعلق و دلبستگی را ضعیف می کند و تو را آماده می سازد و برای حوادث، مصونیت می بخشد. (صفحه 22)

- تو که پیوند را خواسته ای به جدایی فکر نکن، حتی اگر همسر تو جدایی را خواست و تو هم در دل خواستار بودی، شتاب نکن. جوان مرد، باری را که برداشته به زمین نمی کوبد و حتی تا آن جا که مقدور است، زمین نمی گذارد. اگر جدایی آخرین درمان بود، در هنگام جدایی از احسان چشم پوشی نکن. انتقام نگیر. با خوبی نگه داشتن، یا با احسان و زیبایی رها کردن، این دستور خداست. (صفحه 26)

- علی علیه السلام در نهج البلاغه می گوید: شنیده ام که در بازار بصره لباس زنی با عبای مردی برخورد کرده، از شرم بمیرید.

این یک اصل است که برخوردها را محدود می کند، مگر آنجا که ضرورتی باشد و رجحانی و اهمیتی، که این اهمیت و رجحان و ضرورت، حتی به اسارت رفتن زینب عریان را توجیه می کند. و ضربه خوردن فاطمه مدافع حق را توضیح می دهد. (صفحه 45)

- من رفته ام با تحقیقات زیاد زنی را گرفته ام با این خصوصیات، یا خانمی شوهری را انتخاب کرده با این خصوصیات. او حساب می کند که این تا آخر همین است. این طور نیست. آدم لحظه های روحی گوناگونی دارد، گاهی خسته است، گاهی مشتاق است، گاهی حال خودش را هم ندارد. با این آدم، با این فراز و نشیب، بهترین راه این است که آدم احتمالات را بشناسد. قانون ها و قواعدی را که باید در هر احتمال مراعات کند را هم بشناسد و بعد با حلمی که دارد و با فرصتی که می دهد منتظر مسائل مناسب باشد. پس دو چیز مطرح است: هم حلم و هم دادن فرصت ها. (صفحه 53)

 

* متأسفانه، علی صفایی حائری یا همان عین صاد معروف را خیلی دیر شناختم. اول سراغ سخنرانی های کوتاه ایشان رفتم و بعد عین صاد خوانی را با کتاب نامه های بلوغ شروع کردم. کتابی فوق العاده که هنوز نیمه تمام است...

** از خواندن این کتاب بی اندازه لذت بردم. به نظرم خواندنش برای همه افراد چه آن هایی که به ازدواج فکر می کنند و چه آن هایی که فکر نمی کنند، از نان شب هم واجب تر است.

 

 

۶ نظر ۲۳ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۷
مهدیه عباسیان

مورچه هایی که پدرم را خوردند

عنوان: مورچه هایی که پدرم را خوردند
نویسنده: علی قانع

نـشر: ققنوس
تعداد صفحات: 111
سال نشر:
چاپ سوم 1390

کتاب شامل نه داستان کوتاه با نام های " مورچه هایی که پدرم را خوردند"، "گوزن ها"، "48 ساعت هوای عاشقی"، "جان شیشه ای"، "پنج روایت از قتل پروین"، "بلوغ"، "فقط مریضی مادر"، "آرامش خانوادگی" و "قدغن" می باشد. داستان هایی قوی و اغلب دلنشین که به مسائل داغ و کم و بیش دردناک اجتماع مانند تنهایی انسان، جنگ، عصر ماشینی و  آرزوهای نافرجام و ... پرداخته است.

 

- ممکنه برای من و تو و خیلی ها صد بار این اتفاق افتاده باشه. اما نمیدونم چطوره که ما آدم ها وقتی میون خواسته ها و امیالمون یه دونه اش، کافیه یه موردش به حد ناب و اعلای خودش برسه، تا آخر عمر تو ذهنمون حک می شه و وادارمون می کنه تا ابد پاش بایستیم. بعدش کوفت و زهرماری هایی که دور و برمون هست و پیش میاد اذیتمون نمی کنه. (صفحه 17)

- اگه تو سال های زندگیت فقط یک دفعه مزه کباب خوب رو بچشی و نرمی و لذت گوشتش زیر دندونت جا بگیره بعدش تا مدت ها و حتی برای همیشه تحمل یه چیزی مثل آشغالی که امشب خوردیم و همه آشغال های دنیا برات راحت تر می شه. می فهمی پسرم. من و مادرت هیچ وقت. هیچ وقت... اصلا ولش کن. (صفحه 18)

- معتقد است همیشه لذت نیفتادن اتفاق ماندگارتر است. (صفحه 38)

- گاه آرزو میکردم کاش صد تا دست داشتم، با حداقل همین دست هام این قدر تنبل و سست نبودند و سرعتی ما فوق انسانی داشتند، وقتی زخمی ها را می آوردند، همه به یک شکل و شمایل بودند و هم لباس و هم سن و سال، با ریش و سبیل کم پشت و نوار سرخی که روی پیشانی داشتند، خدایا، جابجا بدن های چاک چاک، جابجا صورت های بی حال و غرق در خون و ناله های ضعیف، باید انتخاب می کردیم، فقط دو یا سه نفر، طوری که حتی فرصت انتقال به بیمارستان های پشت جبهه هم نمی شد، همه امکانات ما برای زنده نگه داشتن آن ها محدود می شد به همان لحظه و آن یک گله جا و دست های ضعیفمان، از بین آن همه آه و ناله چه کسانی باید می ماندند، چرا باید من انتخاب می کردم، مرگ و زندگیشان دست من که نبود، خدا که نبودم، بعضی وقت ها حتی به صورتشان نگاه نمی کردم اما باز هم انتخاب سخت بود، آن موقع هاج و واج می ماندم، درمانده و ناتوان،دست هام میان گوشت و خون زندگی یکی را دنبال می کرد و چشم هام جان کندن و مرگ یکی دیگر را، تازه مصیبت این جا بود که وقت هایی میشد هر دوی آن ها می رفتند و بعد عذاب انتخاب اشتباه سر می رسید، آخر من که کسی نبودم، یکی مثل بقیه، مثل همه آدم ها... (صفحه 58)

 

* این کتاب توسط یکی از دوستان با این تفکر که کتاب ها را باید بعد از مطالعه به دیگران اهدا کرد، به من هدیه داده شد.

** مورچه هایی که پدرم را خوردند برنده رتبه دوم پنجمین دوره جایزه ادبی اصفهان در آذر 86 بوده است.

 

 

۳ نظر ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۰۴
مهدیه عباسیان

آداب بی‌قراری

عنوان: آداب بی‌قراری
نویسنده: یعقوب یادعلی

نـشر: نیلوفر
تعداد صفحات: 172
سال نشر:
چاپ اول 1383 - چاپ دوم 1384

آداب بی‌قراری داستان زندگی مردی‌ست خسته از روزمره‌گی‌ها. مردی که به هرچه می‌تواند برای رهایی از وضع موجود، چارچوب‌ها، عرف‌ و آنچه اضافه می‌پندارد‌، چنگ می‌زند و به همه چیز و همه‌کس متوصل می‌شود. داستان در سه بخش با نام‌های هست و نیست، تکبال و پا به پا روایت می‌شود. بخش اول هست و نیستِ مهندسی جوان به نام کامران خسروی را رو می‌کند. فردی که از وضع موجود راضی نیست اما اینکه از خودش و زندگی چه می‌خواهد هم در هاله‌ای از ابهام قرار دارد. بخش دوم شرح تلاشی است که مهندس برای رهایی می‌کند و بخش سوم پا به پا شدن خیال و واقعیت را به تصویر می‌کشد. نوسان عجیب، تودرتو و غیر قابل تشخیص رویا و حقیقت. 

یعقوب یادعلی در این کتاب فردی را پیش روی ما قرار داده که به نظر من آداب بی‌قراری را نمی‌داند، و بی‌آداب دست به بی‌قراری می‌زند و یا اینکه آداب بی‌قراری را می‌داند و تنها در خیال به بی‌قراری کردن می‌پردازد!

 

- بی‌رنگی این روزها از نظر فریبا دپرسیون مزمنی بود که حال آدم را به هم می‌زد و آدم هم بی شک خودِ فریبا بود و بس. چه‌قدر دلش می‌خواست یک گوشه‌ی دنج پیدا می‌کرد، سر می‌گذاشت و می‌خوابید. آن‌قدر می‌خوابید تا هشتاد ساله از خواب بیدار می‌شد، بعد به علت ابتلا به سرطان ریه، بر اثر مصرف بیش از حد مواد دخانی - که اگر بیدار بود حتما مصرف می‌کرد - دوباره سرش را می‌گذاشت و این‌بار می‌مرد. (صفحه 33)

- داشت نگاه می‌کرد به سیاهیِ چشم‌هایی که روزگاری دیوانه‌اش می‌کرد. رمز این جنونِ بی حد و سرکش، دل‌سپردگی واویلا، رازواری رنگ سیاه بود یا حسِ نهفته‌ی جوانی فقط؛ برای اویی که هنوز سی و هشت سالش تمام نشده بود؟ (صفحه 40)

- من دوست دارم غروب بیفته وسط سفر. اگه اولش باشه دلم می‌گیره، آخرشم باشه که بدتر. از طلوع خورشید حرصم در می‌آد. چون مال اونایی که فکر می‌کنن یا دوست دارن یه روز به جایی برسن، یا مال بدبخت‌هایی که مجبورن دنبال یه لقمه نون بخور و نمیر صبح زود از خونه بزنن بیرون. یا اونایی که اون قدر حوصله دارن زنگ بزنن یکیو بیدار کنن بره بشینه تماشای طلوع خورشید، فکر کنه مثلا خوشبخته و داره حال می کنه از آزادیش. نه؟ کار کدومشون مسخره‌تره؟ (صفحات 145 و 146)

 

* این کتاب برنده جایزه بهترین رمان سال 1383 بنیاد گلشیری بوده است.

** نمیخواهم داستان را لو بدهم که قهرمان داستان برای فرار از روزمره‌گی دست به چه کاری می‌زند اما نکته جالب این بود که بعد از انجام آن کار کم و بیش عجیب و غریب، هیچ نقطه‌ی عطفی اتفاق نمی‌افتد. من بعد از آن همه نقشه و دردسر منتظر اتفاقی خاص بودم نه صرفا راهی برای رهایی از چارچوب‌ها و باری به هر جهت وار زندگی کردن.

 

 

۵ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۰۲:۰۹
مهدیه عباسیان

بهترین شکل ممکن

عنوان: بهترین شکل ممکن
نویسنده: مصطفی مستور
نشر: چشمه
تعداد صفحات: 115
سال نشر: چاپ اول پاییز 1395 - چاپ سوم پاییز 1395

بعضی روزها مثل هیچ روزی در سرتاسر زندگی نیستند. هیچ روزی... در یکی از این روزها وقتی حتی خبری از ساده‌ترین مهارت‌هایم - خواندن و نوشتن - هم نبود، به پیشنهاد دوستی قدیمی به کتابفروشی رفتم و با یک بغل کتاب بیرون آمدم. کتاب‌هایی که به جرات می‌توانم بگویم یادم نمی‌آید من انتخابشان کرده‌ام یا نه. در میان آن بی‌سوادی عصبی و کوری ناخودآگاه، تنها شکل و شمایل این کتاب برایم کافی بود تا بی اختیار مستور را شناسایی کنم و به عنوان جدیدترین کتابِ نویسنده‌ای که به طرز باور نکردنی می‌فهم‌اش به آن پناه ببرم.

در مورد کتاب همین بس که در دل شش داستان کوتاهی که هر کدام نام یک شهر را یدک می‌کشند، بهترین شکل ممکنی با رد پای شخصیت‌های نام آشنا نهفته است...

 

- توی یک کتاب نوشته بود آدم‌ها وقتی برهنه می‌شوند کم‌و‌بیش شبیه به هم شباهت پیدا می‌کنند و من فکر می‌کنم عاشق‌ها هم مانند آدم‌های لخت به شدت به هم شباهت دارند. (صفحه 55)

- باورپذیری برای هرکس بستگی دارد به جایی که او ایستاده است و یعنی چیزی که برای کسی یک واقعیت ساده‌ای است، ممکن است برای دیگری رویایی دست‌نیافتنی باشد. (صفحه 65)

- یادآوری خاطرات تلخ گذشته اغلب کار معقولی نیست. این خاطرات مثل مین‌های خنثی نشده‌ای هستند که در میدان وسیعی دفن شده‌اند؛ میدانی که دور تا دور آن سیم‌خاردار کشیده شده است. با این حال هر لحظه ممکن است از سر بدشانسی و بی احتیاطی محض کسی برود آن طرف سیم‌ها و یکی از آن‌ها منفجر شود و زندگی را - که خیلی هم چیز معرکه‌ای نیست - حداقل برای مدتی، از آن‌چه هست تحمل‌ناپذیرتر کند. (صفحه 88)

 

* شاید بتوانم در مورد محتوای کتاب و لحظه‌های خوبی - خندان و گریان - که در طول چند ساعت مطالعه کتاب تجربه کردم، چیزی نگویم، اما نمی‌توانم نگویم که مستور عجب مهارت دلچسبی در، درهم آمیختن کلمات دارد...

** مستور جان ِ عزیز  همیشه مهمان ناخوانده‌ی روزهای تنهایی و به هم‌ریختگی است.

 

 

۵ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۲۲:۲۳
مهدیه عباسیان