رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نشر مرکز» ثبت شده است

حتی وقتی می خندیم

عنوان: حتی وقتی می خندیم
نویسنده: فریبا وفی

نـشر: مرکز
تعداد صفحات: 96
سال نشر: چاپ اول 1378 - چاپ ششم 1390

مثل همیشه وفی مهارتش در نویسندگی را با بیرون کشیدن سوژه هایش از دل روزمره گی های زندگی و روایت ساده، روان و دلنشین آن ها به نمایش می گذارد. حتی وقتی می خندیم تنها مجموعه داستان فریبا وفی و شامل 22 داستان بسیار کوتاه است که محوریت اکثر آن ها زنان و افکار درونی شان در موقعیت های مختلف زندگی است.

 

- دخترم به حرف های عاشقانه مثل شیر و تخم مرغ هر روزه اش عادت کرده است. ممکن است این حرف ها را آخر شب به او بگویم یا وسط یک بازی یا توی دستشویی. ممکن است روزی یادم برود. آن وقت او مثل بلدرچینی می آید. کنار دستم می نشیند و به لب و دهانم خیره می شود. (صفحه ی 48)

- زن ها با جزئیات است که به شناخت می رسند. به شناخت چیزی در عمق زندگی. بیشتر آن ها از کلیات چیزی نمی دانند ولی جزئیات مثل دانه های مروارید در صدف ذهنشان پنهان است تا در صورت پیدا شدن نخی، گردنبندی از آن درست کنند.

(صفحه ی 77)

- زن ها دو دسته اند. آن هایی که محافظت می شوند و آن هایی که نمی شوند. (صفحه ی 89)

 

* دقیقا دیشب بود که به خودم قول دادم کمتر کتاب بخوانم تا کمی وقت برای سایر علایق خاک خورده ام پیدا شود. امروز اتفاقی سر از کتابخانه در آوردم و با تکرار مداوم " فقط یک کتاب" وارد مخزن شدم. اما وقتی در میان آن همه کتاب قرار گرفتم و مخصوصا وقتی اسم فریبا وفی را دیدم که آن میان به من چشمک می زد، قول و علایق و کمبود وقت را کاملا فراموش کردم و حداکثر کتاب ممکن را امانت گرفتم. به محض رسیدن به خانه یک نفس حتی وقتی می خندیم را خواندم و به معنای واقعی کلمه در بعضی از داستان هایش زندگی کردم...

۰ نظر ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۲
مهدیه عباسیان

آشنایی با صادق هدایت

عنوان: آشنایی با صادق هدایت
نویسنده: مصطفی فرزانه
نشر: مرکز
تعداد صفحات: 530
سال نشر: 1387

 آنچه که ما از صادق هدایت می دانیم، نتیجه ی پیشداوری ها و کلی گویی های کلیشه واری است که ناخودآگاه حصاری دور شخصیت او کشیده و از او شخصیتی مرموز در ذهنمان ترسیم کرده است.

مصطفی فرزانه، سی و هفت سال پس از مرگ هدایت ناگهان تصمیم می گیرد که از او بنویسد. اما نوشتن نه برای ارضای حس کنجکاوی خواننده ی کنجکاو، و نه برای استفاده از اسم هدایت برای رسیدن به شهرت، بلکه برای ترسیم چهره ی واقعی کسی که شخصیت هوشیارش در گیرودار زمانه لوث شد و در جایگاه واقعی خود قرار نگرفت. برای درک سیر تحولات فکری اش و آنچه که گفت.

کتاب فرزانه اولین بار در سال 1988، در پاریس و در دو جلد با عنوان های " آنچه صادق هدایت به من گفت" و " صادق هدایت چه می گفت " در حدود 725 صفحه چاپ شد و پس از آن با حذف بعضی قسمت ها، در 530 صفحه توسط نشر مرکز در ایران منتشر شد.

 

آشنایی با صادق هدایت _ جلد 1آشنایی با صادق هدایت_جلد 2

بخش اول کتاب شامل خاطرات ناب و دست اولی از زندگی خصوصی هدایت و شرح ملاقات های فرزانه با هدایت است که با نثری روان روایت می شود. و بخش دوم که شامل نقد آثار هدایت و مقالات و کتبی است که در وصف او نوشته شده است، بیشتر به سیر تفکراتی که او را به نوشتن وا می داشت پرداخته است.

اسماعیل جمشیدی (روزنامه نگار) درباره این کتاب گفته است: « گرچه اثر فرزانه را نمی توان یک زندگی نامه یا تعریف کلاسیک دانست، اما دارای چنان ویژگی هایی است که برای شناخت بیشتر و درست تر هدایت، هیچ کس بی نیاز از مطالعه ی این کتاب نیست. و اگر بگوئیم تا به امروز، هیچ کس چون فرزانه و در کتابی که نوشته نتوانسته ما را با صادق هدایت آشنا کند، سخن به اغراق نگفته ایم.»

 

* اولین باری که اسم هدایت را شنیدم، در دوران راهنمایی بود. زمانی که یکی از دبیرها عاجزانه از ما خواهش کرد که سراغ هدایت و آثارش نرویم تا از ناامیدی و انزوا دور بمانیم! پس از آن نصیحت، بلافاصله از یکی از دوستان کتابخوان پدرم خواستم که کتابی از هدایت به من بدهد. منِ نوجوان در آن زمان از بوف کور هیچ چیز نفهمیدم و هدایت در انزوا در گوشه ای از ذهنم ماند تا امروز.

این کتاب خیلی ساده، بدون پنهان سازی مسائل، بدون اجبار برای هیچ گونه تصمیم گیری در مورد هدایت و بسیار متفاوت از تمام مقالاتی که در این سالها خواندم تا بیشتر از هدایت بفهمم و کمتر فهمیدم، شخصیت هدایت را به من نشان داد.

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۵
مهدیه عباسیان

پرنده من

عنوان: پرنده ی من
نویسنده: فریبا وفی

نـشر: مرکز
تعداد صفحات: 144
سال نشر: چاپ اول 1381 - چاپ چهاردهم 1391

" مامان میگوید که هر کس پرنده ای دارد، اگر پرواز کند و جایی بنشیند صاحبش را هم به دنبال خود می کشد." (صفحه ی 86)

پرنده ی من اولین رمانی است که توسط فریبا وفی نوشته شده است. وفی در این کتاب باز هم به روایت زندگی یک زن می پردازد.

داستان شامل پنجاه و سه فصل کوتاه است و از زبان شخصیت اول داستان روایت می شود. نام شخصیت اول تا انتهای داستان مشخص نمی شود و در هر بخش توسط نقش هایش شناخته می شود: مادر، زن و دختر. به نوعی می توان گفت این کتاب دل نوشته ایست که این زن توسط آن احساسات، رویداد ها و لحظه هایی از گذشته را به اشتراک گذاشته است. داستان با نقل مکان این زن و خانواده اش به محله ای جدید و توصیف آن محل آغاز می شود. آن ها پس از سال ها مستأجرنشینی سرانجام موفق به خرید خانه ای کوچک در یکی از مناطق جنوبی و شلوغ شهر می شوند. اما همسر او مهاجرت را راه حل تمام مشکلات می داند و قصد دارد خانه را برای فراهم کردن سرمایه اولیه و ساختن آینده بفروشد.

پرنده ی من در واقع داستان مقاومت های درونی، نگرانی ها، احساسات بیان نشده، سرکوب شده و ناشناخته ،حس مالکیت، اجبارها، نادیده گرفته شدن ها، روزمرگی ها و تن دادن ناخواسته به زندگی از پبش تعیین شده ی قهرمان داستان و به نوعی یک زن است که سعی در تطبیق خودش با تمام شرایط دارد.

 

- به این خانه که آمدیم تصمیم گرفتم اینجا را دوست داشته باشم. بدون این تصمیم ممکن بود، دوست داشتن هیچ وقت به سراغم نیاید. (صفحه ی 7)

- من می روم، او می رود، ما می رویم. رفتن تنها فعلی است که امیر همیشه در حال صرف کردن آن است. (صفحه ی 15)

- امیر خبر ندارد که روزی صدبار به او خیانت می کنم. وقتی زیر شلواری اش به همان حالتی که در آورده وسط اتاق است. وقتی توی جمع آن قدر سرش گرم است که متوجه من نیست، وقتی سیر شده و یادش می افتد که منتظر ما نمانده است. وقتی مرا علت ناکامی هایش به حساب می آورد. وقتی زن دیگری را به رخ من می کشد. وقتی که می تواند از هرچیزی به تنهایی لذت ببرد. وقتی که تنهایم می گذارد. به او خیانت می کنم... خبر ندارد که روزی صد بار به او خیانت می کنم. روزی صد بار از این زندگی بیرون می روم. با ترس و وحشت زنی که هرگز از خانه دور نشده است. آرام، آهسته ، بی صدا و تا حد مرگ مخفیانه به جاهایی می روم که امیر خیالش را هم نمی کند. آن وقت با پشیمانی زنی توبه کار، در تاریکی شبی مثل امشب دوباره به خانه پیش امیر بر میگردم. (صفحه ی41 - 42)

- از خنکی کولر لذت نمی برم، چون امیر مجبور است زیر آفتاب و توی گرما کار کند. بعد از ناهار چرت نمی زنم، چون امیر فرصت این کار را ندارد. با دوستانم رفت و آمد نمی کنم چون امیر نمی تواند چنین کاری بکند. (صفحه ی 48)

- فقط مردن است که می تواند زندگی را به شکل اولش برگرداند. اگر یک دفعه قلبم بگیرد و دراز به دراز وسط آشپزخانه بیفتم، امیر تازه آن وقت می تواند من را ببیند. ( صفحه ی 63)

- " اوی حواست کجاست؟شیر سر رفت."

... دارم فکر میکنم چرا مردی که می تواند آدم را اوی صدا بزند، نمیرد؟ مرگ مطمئنا او را عزیز تر می کند. همان طور که آقا جان را کرد. (صفحه ی 64 )

 

* نکته ی جالبی که در مورد این کتاب نظرم را جلب کرد این بود که دلایل اکثر عادت های رفتاری که بخشی از شخصیت قهرمان داستان بود و کارهایی که سعی می کرد آگاهانه انجام دهد، همه با فلش بک هایی به گذشته مشخص شده بود. مثلا در ابتدای داستان متوجه می شویم که این زن، زنی بسیار ساکت و آرام است که دلیل آن تشویق اطرافیان ، به این کار در دوران کودکی بوده است. طوری که به مرور به صندوقچه ای پر راز و کیپ تبدیل می شود. اما " از خانه آقا جان به خانه ی امیر که آمدم نقش صندوقچه ام کاربرد نداشت. امیر از سکوت من کلافه می شد...در زندگی جدید راز جایی نداشت، جدایی می انداخت. سؤظن بر می انگیخت... سال ها بعد یاد گرفتم که حرف می تواند حتی مخفی گاه بهتری از سکوت باشد." (صفحه ی 27)

یا در جای دیگر کتاب میخوانیم " شادی را رو به رویم می نشانم و سخنرایی کوچکی برایش می کنم، همان کاری که باید مامان با من می کرد و هیچ وقت نکرد. اگر حرفی با او داشتم هفت، هشت بار در طول اتاق رژه می رفتم، جانم بالا می آمد و حرف انگار که ته چاهی گیر کرده باشد، بالا نمی آمد." (صفحه ی 23)

یکی از توانایی های فریبا وفی بیان مسائل به شیوه ای کاملا ملموس است. اما این کتاب در کنار ملموس بودن، کتابی کم و بیش دردناک هم بود.

۲ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۲۸
مهدیه عباسیان

رویای تبت

عنوان: رویای تبت
نـشر: مرکز
تعداد صفحات: 175
سال نشر: چاپ اول 1384 - چاپ سوم زمستان 1388

رویای تبت هم کتابی دیگر در مورد زن و آنچه در ذهن او میگذرد است. داستان از زبان شخصیت اصلی "شعله" در حالی که مخاطب او خواهرش "شیوا" است، بیان می شود. شعله دختری است که عشقی نافرجام را تجربه میکند و همه اطرافیان ( از جمله خواهرش شیوا و همسرش جاوید) او را به منطقی بودن و عاقلانه عمل کردن دعوت می کنند. اما به مرور زمان جای خالی عشق در زندگی آن ها پدیدار می شود.

" ولی امشب همه ی آن حفاظ ها کنار رفت. راستش دلم خنک شد. هیچ وقت گول ظاهرتان را نخورده بودم. شما وفادار، درستکار، شرافتمند و هزار چیز دیگر بودید ولی خوشبخت نبودید."

در این داستان قصه ی چندین زندگی در دل هم دیگر بیان می شود. فریبا وفی هم جزو نویسندگانی است که دغدغه های بزرگ و نهفته در زندگی روزمره پیدا می کند و با زبان ساده و زیبا آن ها را به تصویر میکشد.

 

* دلم میخواهد در فرصتی مناسب این کتاب را دوباره بخوانم. در بعضی قسمت های کتاب از حس هایی صحبت شده است که فکر میکنی نویسنده تو را میشناخته و دغدغه های تو را بیان کرده است.

یکی از بخش های دوست داشتنی کتاب از نظر من جایی بود که شیوا فرزندش را تنبیه کرده بود و با عذاب وجدان و حسرتی ناشناخته به یاد آوری روزی که مادرش در سالیان دور او را تنبیه کرده بود، مشغول بود.

رویای تبت به گونه ای پاسخ به چندین سوال دائمی و سر آغاز سوالاتی جدید در ذهن من بود.

۰ نظر ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۱۶
مهدیه عباسیان