رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نشر نیلوفر» ثبت شده است

عنوان: بچه هایمان به ما چه می آموزند؟
نویسنده: پیرو فروچی
مترجم: مهسا ملک مرزبان
نشر: نی
تعداد صفحات: 180
سال نشر: چاپ اول
1383 - چاپ پنجم 1396

موضوع این کتاب همین است: زندگی با بچه هایمان ما را دگرگون می کند و غنی می سازد. مثل گذراندن یک دوره مطالعاتی فشرده که طی آن در معرض بزرگ ترین تجربیات زندگی قرار می گیریم، درک عمیق تر و هوشیارانه تری نصیبمان می شود. زیبایی، عشق، معصومیت، بازی، درد و مرگ همه چیز معنای دیگری پیدا می کند.

 

- "نه" کلمه مفید و به درد بخوری است. وقتی آدم بچه دار می شود باید بداند کی و کجا از آن درست استفاده کند، درست و بجا بی اینکه عصبانی و مغرور شود یا خطایی مرتکب شود. سک نه ساده و کاری.

- خیلی ها ممکن است کارهای بزرگ را خوب انجام دهند اما می بینید که ارزش واقعی یک انسان در انجام صحیح کارهای ریز است.

- وجود بچه، نیمه تاریک شخصیت مان را به ما می نمایاند.

- زیستن با وزنه ای به نام توقع برای هر کسی خسته کننده و طاقت فرساست، مخصوصاً برای بچه ها.

  ...

  توقعات مثل آن کفش های چوبی است که زنان چینی می پوشند تا پاهایشان کوچک شود و قدم های کوچک بردارند و مردها را اغوا کنند.

- وقتی بچه ام را تشویق می کنم آن طور که من دوست دارم باشد، در واقع او را از آنچه هست باز میدارم و ضمنا خودم را از آنچه هستم منع می کنم، چون دیگر در خودم زندگی نمی کنم.

- احساسات و امیال ما در انزوا نمی مانند. چه خوشمان بیاید و چه نه به شیوه های مختلف خود را بروز می دهند و به دیگرانی که در اطراف ما حضور دارند سرایت می کنند، گاهی این بروز و ظهور آشکار است اما در غالب موارد نهانی و مرموز. ما آنطور که حس و فکر می کنیم با دیگران ارتباط برقرار می کنیم، نه تنها با گفتار و کردارمان بلکه با حالت ها، آهنگ صدا و هر آنچه حالمان به ما می گوید. بدین ترتیب بر نزدیک ترین کسانممان اثر می گذاریم و بیشتر از همه بر بچه هایمان. بچه ها خیلی سریع به خالات درونی و عمیق ما پی می برند و به شدت، حتی بسیار بیشتر از ودمان به ما عکس العمل نشان می دهند.

 

* خواندن افکار ریز پیرو فروچی ِروانکاو هنگامی که به بررسی روابط خود با فرزندانش می پردازد، برایم بسیار مفید و آموزنده بود.

** این کتاب را به تمامی مادران، پدران یا افرادی که با بچه ها در تعامل اند به شدت توصیه می کنم.

 

 

 

۱ نظر ۲۶ آبان ۹۷ ، ۱۸:۵۷
مهدیه عباسیان

جستارهایی در باب عشق

عنوان: جستارهایی در باب عشق
نویسنده: آلن دو باتن
مترجم: گلی امامی
نشر: نیلوفر
تعداد صفحات: 228
سال نشر: چاپ اول 1394 - چاپ دوم 1394

جستارهایی در باب عشق، کتابی داستان گونه و متشکل از 24 فصل است. کتاب به گونه ای نوشته شده که فکر می کنی نویسنده در حال به اشتراک گذاشتن آنچه که با نام عشق با دختری به نام کلوئه تجربه کرده، می باشد. در حقیقت اگر برای دانستن بیشتر در مورد نویسنده کنجکاو نباشی، شاید همچنان با تصور داستان بودن کتاب را ادامه دهی و به پایان برسانی. اما با جست و جویی کوتاه در مورد آلن دو باتن متوجه میشوی که با نویسنده ای 47 ساله سروکار داری، که دکترای فلسفه در دانشگاه هاروارد را تنها به دلیل نوشتن، رها می کند و به نگاه به پدیده ها از منظر فلسفه روی می آورد. و به این نتیجه می رسی، کتابی که در دست داری، توضیح ملموسی از عشق یا آن چیزی که آن را عشق می خوانیم، بر پایه نظریات فیلسوفان و اندیشمندان است...

 

- وقتی عاشق می شویم، تصادف های طبیعی زندگی را، پشت حجابی از هدفمندی پنهان می کنیم. هر چند اگر منصفانه قضاوت کنیم، ملاقات با ناجی مان کاملاً تصادفی و لاجرم غیرممکن است، اما باز اصرار می ورزیم که این رخداد از ازل در طوماری ثبت شده بوده و اینک در زیر گنبد مینایی به آهستگی از هم باز می شود.

- عشق یک طرفه ممکن است دردناک باشد ولی درد ایمنی است، چون به کس دیگری جز خودمان صدمه نمی زند، دردی خصوصی و همان اندازه که تلخ و شیرین است، خودانگیخته نیز هست. اما به محض آن که عشق دو جانبه می شود، باید حالت انفعالی و ساده صدمه دیدن را رها کنیم و مسئولیت ارتکاب به گناه را بپذیریم.

- دیدگاه من نسبت به کلوئه را می توان با فرضیه، خطای باصره معروف مولر - لیر مقایسه کرد که دو خط مساوی بر حسب موقعیت پیکان سرشان به نظر نامساوی می رسند. نوع نگاه من به کلوئه مانند دو پیکان بیرونی عمل می کرد،که به یک خط عادی، قابلیت تداومی می دهد، که از نظر عینی دارای آن نیست.

- آیا نمی بایست ابراز عشقم به گونه ای منحصر به فرد می بود که برازنده کلوئه باشد؟

- تعریفی از زیبایی، که احساس مرا نسبت به کلوئه دقیق تر شرح می دهد، توسط استاندال بیان شده است. " زیبایی قول شادبختی است." با اشاره به این نکته که چهره کلوئه بیانگر کیفیت هایی بود که من با زندگی خوش هم-هویت می دانستم:

در بینی اش طنزی داشت، کک مک هایش حکایت از معصومیت می کرد، و دندان هایش نوعی بی توجهی شیطنت آمیز به معیارهای متعارف داشت. من شکاف میان دو دندان جلویش را نقض ترکیب آرمانی دندان نمی دانستم، بلکه برایم نشانی از محاسن روانشناختی بود.

- به قول پروست، زنان زیبای کامل را باید به مردان بدون تخیل واگذاشت.

- در فرضیه سراب، مرد ِ تشنه تصور می کند آب، نخلستان و سایه را می بیند، نه به دلیل آن که شاهدی برای آن دارد، بلکه به دلیل نیازی است که به آن دارد. نیازهای چاره ناپذیر ِ توهم خود راه حل هایشان را به وجود می آورند: تشنگی توهم اب و نیاز به عشق توهم شاهزاده سوار بر اسب سپید را. فرضیه سراب، همیشه توهم کامل نیست: مرد گمشده در صحرا چیزی را در افق می بیند. منتها نخلستان خشکیده، چاه آب خشک شده، و مکان، مورد هجوم ملخ ها قرار گرفته.

- هر کسی ما را به حس دیگری از خودمان تبدیل می کند، چون ما کمی تبدیل به چیزی می شویم که آن ها فکر می کنند هستیم. "خود" ما می تواند به آمیبی تشبیه شود، که دیواره های بیرونی اش نرم و منعطف است و در نتیجه با محیط اش تطابق دارد.

- اگر فیلسوف ها به گونه ای سنتی همواره زندگی مبتنی بر منطق را توصیه، و زندگی بر مبنای هوی و هوس را نفی کرده اند، علتش این است که منطق بستر تداوم است.

- بدون عشق، قابلیت دارا بودن هویت را از دست می دهیم، در عشق تاییدی مدام از " خود" ما وجود دارد. شگفت نیست که، مرکزیت تمام ادیان تصور خداوندی است که قادر است در هر حال ما را ببیند: دیده شدن موجب این اطمینان است که وجود داریم، چه بهتر از آن که در این حالت با خداوند یا همسری سر و کار داشته باشیم که "عاشق" ما باشد.

- یکی از دردسرهای عشق این است که دست کم برای مدتی این خطر را دارد که به طور جدی خوشبخت مان کند.

- می توانستم فریادی سر کلوئه بزنم، او هم مقابله به مثل کند و گره جدل ما درباره کلید اتاق گشوده می شد. ریشه تمام قهرها مبتنی بر خطایی است که می تواند مطرح شود، جواب بگیرد و بلافاصله از بین برود، ولی در دل طرف توهین شده نشست می کند و بعدها بروز دردناک تری می یابد. تاخیر در حل و فصل بلافاصله اختلاف ها، بلافاصله بعد از وقوع آن ها، به عقده تلخی تبدیل می شود. نشان دادن خشم، بلافاصله بعد از اختلافی که رخ داد، بهترین کاری است که می شود انجام داد، چون بار گناه قهر شده را سبک می کند و قهر کننده ار از موضه جنگجویانه اش فرود می آورد. قصد نداشتم در مورد کلوئه چنین لطفی روا دارم، این بود که به تنهایی از هتل زدم بیرون و به طرف سن ژرمن به راه افتادم.

- گناه کلوئه در رد کردن عشق در وهله نخست بستگی داشت به این که من تا چه اندازه با از خودگذشتگی به او عشق ورزیده بودم - چون اگر عوامل خودخواهی وارد نیت من شده بود، در آن صورت کلوئه هم به همان اندازه محق بود که رابطه مان را خودخواهانه قطع کند.

 

* از خواندن این کتاب و توصیفات جالب آلن دو باتن لذت بردم. هر آنچه می خواندم و می فهمیدم در کنار یافته هایم از کتاب های عشق های خنده دار نوشته میلان کندرا و بازی ها نوشته اریک برن عزیز قرار می گرفت و حالت تکمیل کننده ی دلچسبی را برایم به وجود می آورد.

 

 

۱ نظر ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۲۳
مهدیه عباسیان

آداب بی‌قراری

عنوان: آداب بی‌قراری
نویسنده: یعقوب یادعلی

نـشر: نیلوفر
تعداد صفحات: 172
سال نشر:
چاپ اول 1383 - چاپ دوم 1384

آداب بی‌قراری داستان زندگی مردی‌ست خسته از روزمره‌گی‌ها. مردی که به هرچه می‌تواند برای رهایی از وضع موجود، چارچوب‌ها، عرف‌ و آنچه اضافه می‌پندارد‌، چنگ می‌زند و به همه چیز و همه‌کس متوصل می‌شود. داستان در سه بخش با نام‌های هست و نیست، تکبال و پا به پا روایت می‌شود. بخش اول هست و نیستِ مهندسی جوان به نام کامران خسروی را رو می‌کند. فردی که از وضع موجود راضی نیست اما اینکه از خودش و زندگی چه می‌خواهد هم در هاله‌ای از ابهام قرار دارد. بخش دوم شرح تلاشی است که مهندس برای رهایی می‌کند و بخش سوم پا به پا شدن خیال و واقعیت را به تصویر می‌کشد. نوسان عجیب، تودرتو و غیر قابل تشخیص رویا و حقیقت. 

یعقوب یادعلی در این کتاب فردی را پیش روی ما قرار داده که به نظر من آداب بی‌قراری را نمی‌داند، و بی‌آداب دست به بی‌قراری می‌زند و یا اینکه آداب بی‌قراری را می‌داند و تنها در خیال به بی‌قراری کردن می‌پردازد!

 

- بی‌رنگی این روزها از نظر فریبا دپرسیون مزمنی بود که حال آدم را به هم می‌زد و آدم هم بی شک خودِ فریبا بود و بس. چه‌قدر دلش می‌خواست یک گوشه‌ی دنج پیدا می‌کرد، سر می‌گذاشت و می‌خوابید. آن‌قدر می‌خوابید تا هشتاد ساله از خواب بیدار می‌شد، بعد به علت ابتلا به سرطان ریه، بر اثر مصرف بیش از حد مواد دخانی - که اگر بیدار بود حتما مصرف می‌کرد - دوباره سرش را می‌گذاشت و این‌بار می‌مرد. (صفحه 33)

- داشت نگاه می‌کرد به سیاهیِ چشم‌هایی که روزگاری دیوانه‌اش می‌کرد. رمز این جنونِ بی حد و سرکش، دل‌سپردگی واویلا، رازواری رنگ سیاه بود یا حسِ نهفته‌ی جوانی فقط؛ برای اویی که هنوز سی و هشت سالش تمام نشده بود؟ (صفحه 40)

- من دوست دارم غروب بیفته وسط سفر. اگه اولش باشه دلم می‌گیره، آخرشم باشه که بدتر. از طلوع خورشید حرصم در می‌آد. چون مال اونایی که فکر می‌کنن یا دوست دارن یه روز به جایی برسن، یا مال بدبخت‌هایی که مجبورن دنبال یه لقمه نون بخور و نمیر صبح زود از خونه بزنن بیرون. یا اونایی که اون قدر حوصله دارن زنگ بزنن یکیو بیدار کنن بره بشینه تماشای طلوع خورشید، فکر کنه مثلا خوشبخته و داره حال می کنه از آزادیش. نه؟ کار کدومشون مسخره‌تره؟ (صفحات 145 و 146)

 

* این کتاب برنده جایزه بهترین رمان سال 1383 بنیاد گلشیری بوده است.

** نمیخواهم داستان را لو بدهم که قهرمان داستان برای فرار از روزمره‌گی دست به چه کاری می‌زند اما نکته جالب این بود که بعد از انجام آن کار کم و بیش عجیب و غریب، هیچ نقطه‌ی عطفی اتفاق نمی‌افتد. من بعد از آن همه نقشه و دردسر منتظر اتفاقی خاص بودم نه صرفا راهی برای رهایی از چارچوب‌ها و باری به هر جهت وار زندگی کردن.

 

 

۵ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۰۲:۰۹
مهدیه عباسیان

جایی دیگر

عنوان: جایی دیگر
نویسنده: گلی ترقی
نشر: نیلوفر
تعداد صفحات: 263
سال نشر: چاپ اول 1379- چاپ ششم 1389

اولین کتابی که از گلی ترقی خواندم "من هم چه گوارا هستم" بود. کتابی که توقعم را از آنچه که در مورد او شنیده بودم برآورده نکرد. بعد از آنکه بیشتر در مورد او خواندم، دیدم که خود ترقی هم به ضعیف بودن اولین کتابش اشاره کرده است و خبر از پختگی و شیوایی بیشتری در سایر آثارش می دهد. این شد که سعی کردم با یک کتاب در مورد او قضاوتی نکنم و این کار را به بعد از مطالعه سایر کتاب ها و داستان هایش موکول کنم. وقتی که خواندن کتاب جایی دیگر را شروع کردم، آنچنان درگیر شِش داستانی (بازی ناتمام، انار بانو و پسرهایش، سفر بزرگِ امینه، درخت گلابی، بزرگ بانویِ روحِ من و جایی دیگر) که در همه آن ها صحبت و سخنی مستقیم و غیرمستقیم از تنهایی، غربت، مهاجرت و "جایی دیگر" بود، شدم که متوقف کردن مطالعه کار سختی بود. هر شب تا جایی به ترقی خوانی ادامه می دادم که یک خط در مقابل چشمانم هزار خط می شد و هزار خط، یک خط.

 

- تاریخ و ساعت پرواز از پیش تعیین شده، اما واقعیت آن مسلم نیست. هزار شاید و شک و دلهره به آن آویخته است. فکرهای سیاه توی سرم می چرخند. شاید ممنوع الخروج باشم؟ شاید آن هایی را که دوست دارم دیگر نبینم. شاید فلانی و فلانی و فلانی در غیاب من بمیرند. انتهای این "شاید" به کلمه ی "هرگز" متصل است و "هرگز" کلمه ی تلخ و تاریکی است که تازگی ها، مثل ادراک گنگ مرگ، وارد ذهنم شده و آن پس و پشت ها منتظر خودنمایی نشسته است. (صفحه 50)

- "بعد" همان کلاه قدیمی بود که به سرم رفته بود. نمی دانستم به کی و چی متوسل شوم. وسط زمین و آسمان معلق بودم و زیر پایم خالی بود. اگر به نامه های «میم» جواب داده بودم همه چیز عوض می شد، دست کم، سرنوشت من. می خواستم همه کارهایم را بکنم و سر فرصت به دنبال او بروم. می خواستم اول دنیا را عوض کنم. کتاب هایم را بنویسم. اسم و رسم به هم بزنم، برنده شوم و بعد، با دست های پر، به دنبال «میم» بروم. خبر نداشتم که عشق منتظر آدم ها نمی ماند و خط بطلان روی آن ها که حسابگر و ترسو و جاه طلب اند می کشد. (صفحه 150)

- فکر می کرد همه چیز سرِ جای درستش است و نظام زندگی اش ثابت و پابرجاست. این جور حادثه ها برای دیگران رخ می داد و مرگ در خانه ی همسایه را می کوبید. و حالا یک مرتبه و ناغافل، چیزی جابه جا شده بود. زمین زیر پایش تکان می خورد و مهره ای یاغی از توالیِ معقولِ علت ها بیرون پریده بود. نمی دانست کجای کار خراب شده یا از ابتدا خراب بوده است. (صفحه 216)

- واقعیت، هر قدر تلخ، بهتر از نمایشی کاذب بود. ( صفحه 218)

- چرا مادرش تظاهر به خوشبختی می کرد؟ خجالت می کشید؟ می ترسید؟ شاید بزرگ تر ها این جوری بودند. دو تا صورت داشتند. صورتِ روز و صورتِ شب. (صفحه 230)

 

بعد از تمام شدن کتاب، سریعا به قلم و نثر روان و گیرای او ایمان آوردم و با خودم فکر کردم که این طور نمی شود! باید به دنبال راهی بود برای درگیر نشدن در کتاب ها. چون اگر همین طور پیش بروم و تنها راه خروجی افکار انباشته شده در ذهن، به سخن آمدن معده باشد، کلاهم پس معرکه است! 

 

 

۰ نظر ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۳۴
مهدیه عباسیان

من هم چه گوارا هستم

عنوان: من هم چه گوارا هستم
نویسنده: گلی ترقی

نـشر: نیلوفر
تعداد صفحات: 152
سال نشر:
چاپ اول 1348 - چاپ چهارم 1387

معمولا نوشتن در مورد مجموعه داستان ها کار سختی برای من است. مخصوصاً مجموعه داستان هایی که تک تک داستان هایشان جذاب اند و فراموش نشدنی. اما سختی نوشتن در مورد من هم چه گوارا هستم کاملا متفاوت است، آن هم به دلیل عدم برقراری ارتباط با اکثر داستان ها. محوریت تمام هشت داستان کتاب مردمی هستند که با نارضایتی گرفتار روزمره گی ها هستند، اما هیچ تلاش خاص یا مفیدی برای رهایی نمی کنند.

 

* تعاریف زیادی از گلی ترقی شنیده ام. تعاریف بسیاری که توقع ام را در مورد آنچه از اون می خواندم بسیار بالا برده بود. "من هم چه گوارا هستم" اولین اثر ترقی است که در سال 48 منتشر کرده است و به همین دلیل شاید منبع خوبی برای قضاوت در مورد مهارت نویسندگی او نباشد.

داستان من هم چه گوارا هستم به علت قابل تأمل بودن و داستان سفر را به علت متفاوت بودن، دوست داشتم.

۰ نظر ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۴
مهدیه عباسیان

سقوط

عنوان: سقوط
نویسنده: آلبر کامو
مترجم: شور انگیز فرخ
نشر: نیلوفر
تعداد صفحات: 167
سال نشر: چاپ نهم 1393

سقوط داستانی کوتاه درباره ی دفاعیات یک وکیل مدافع  با نام مستعار "ژان باتیست کلامانس" از خودش در برابر شخص یا اشخاصی نامعلوم است. قهرمان داستان فردی مشهور و موفق است که گذر از کنار برخی وقایع ساده چون سقوط زنی در رودخانه او را به سوی بررسی گذشته، اقرار به گناهان و اعترافی صادقانه در مورد سقوط تدریجی اش سوق می دهد. آلبر کامو در سقوط ما را با نیت ها و دلیل اصلی نهفته در هر عمل و به طور کلی با خودمان و جامعه ی کنونی روبه رو می کند.

کتاب در شش قسمت و با تحلیلی طولانی از هوشنگ گلشیری آغاز می شود. و همان طور که گلشیری معتقد است سقوط جزو آن دسته از کتاب هایی است که گذر از لایه های ظاهری به لایه های پنهان آن کاری بس دشوار است.

 

- تنها از طریق بدجنسی می توان به دفع حمله پرداخت. از این روست که مردم برای اینکه خود محاکمه نشوند در محاکمه کردن شتاب می کنند. چه توقع دارید؟ طبیعی ترین تصور انسان، اندیشه ای که به سادگی به مخیله اش خطور می کند و گویی از اعماق فطرتش سرچشمه میگیرد، تصور بی گناهی خویش است... همه ما موارد استثنایی هستیم. همه می خواهیم از چیزی تقاضای فرجام کنیم! هر کدام می خواهیم به هر قیمتی که هست بی گناه باشیم، حتی اگر برای این کار لازم باشد که نوع بشر و قضای آسمانی را متهم کنیم. ( صفحه ی 105)

 

* برخلاف انتظارم کتاب لذت بخشی بود. بعد از خواندن کتاب طاعون فکر نمی کردم دوباره از کامو کتابی بخوانم. امابرای دستیابی به مفاهیم نابی که کامو بیان می کند باید بر ریتم کند و گه گاه کسل کننده داستان هایش غلبه کرد.

به نظرم این کتاب، از بین چهار کتابی که از کامو تا به حال خوانده ام، بهترین بود.

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۱
مهدیه عباسیان

کافکا در کرانه

عنوان: کافکا در کرانه
نویسنده: هاروکی موراکامی
مترجم: مهدی غبرائ
نشر: نیلوفر
تعداد صفحات: 607
سال نشر: چاپ اول 1386 -چاپ دوم زمستان 1387

هاروکی موراکامی یکی از جوان ترین و محبوب ترین نویسندگان ژاپنی است . علاقه ی فراوانی به موسیقی، ورزش و گربه ها دارد و به گفته ی خودش در تمام کتاب هایش نشانه هایی از این علایق وجود دارد.
کافکا در کرانه رمانی حاوی چندین داستان واقعی، علمی - تخیلی و سرشار از حکایات و افسانه های ژاپنی است. در نقاط مختلف کتاب به حضور ارواح، جدایی جسم و روح، موسیقی، ورزش و طبیعت پرداخته شده است.

سبک رمان سورئالیستی است. داستان دائما در حال نوسان بین خیال و واقعیت است طوری که تشخیص مرز بین خیال و واقعیت در بخش هایی از کتاب کاری بسیار دشوار است. داستان در مورد پسری پانزده ساله (کافکا) است که به امید یافتن نشانی از مادر و خواهرش، پدر خود را ترک می کند. این سفر او را به سمت مفاهیمی چون فرار از واقعیت و پذیرش آن، آزادی، زمان، ویرانی و فقدان، استعاره، هزارتوی درون و بیرون، تلاش برای رهایی از وابستگی ها، تغییر معیارها و ... سوق میدهد.

فصل های کتاب یکی در میان از زبان کافکا (اول شخص) و ناکاتا (سوم شخص) بیان می شود. پس از خواندن چند فصل ابتدایی، فکر میکنی هیچ ارتباطی بین فصل های زوج و فرد وجود ندارد و حسی متشکل از ترس، وهم و گیجی بر تو غلبه می کند. اما کم کم با رسیدن به فصل های بعد این حس از بین می رود و فراموش کردن زمان و اشتیاقی خاص برای ادامه دادن داستان جایگزین آن می شود.

 

* کافکا در کرانه زاویه دید جدیدی را به من یاد داد. طوری که می توان حتی به "فکر کردن" هم به نوع دیگری فکر کرد. یکی از بخش های دوست داشتنی کتاب از نظر من، بخشی بود که شخصیتی که توانایی خواندن و نوشتن نداشت (ناکاتا) با حسرتی خاص در مورد اینکه هیچ کتابی در زندگی نخوانده است با دوستش حرف می زد. و دوستش در همین حین با خود فکر میکرد پس فرق من که این توانایی را دارم با او چیست؟

این کتاب جزو کتاب هایی بود که برای جلوگیری از زود تمام شدنش، خواندن آن را برای خودم جیره بندی کرده بودم...

 

- گاهی سرنوشت مثل توفان شنی است که مدام تغییر سمت می دهد. تو سمت را تغییر می دهی. اما توفان دنبالت می کند. تو باز می گردی اما توفان با تو میزان می شود. این بازی مدام تکرار می شود. مثل رقص شومی با مرگ پیش از سپیده دم. چرا؟ چون این توفان چیزی نیست که دورادور بدمد. چیزی که به تو مربوط نیاشد. این توفان خود توست. چیزی درون تو. بنابراین تنها کاری که می توانی بکنی تن در دادن به آن است. یکراست قدم گذاشتن درون توفان، بستن چشمان و گذاشتن چیزی در گوش ها که شن تویش نرود و گام به گام قدم نهادن در آن.... و توفات که فرو نشست، یادت نمی آید چی به سرت آمد و چطور زنده مانده ای. در حقیقت حتی مطمئن نخواهی شد که توفان واقعا به سر رسیده. اما یک چیز مشخص است. از توفان که در آمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که به توفان پا نهاده بودی. معنی توفان همین است.

( صفحات 23 - 21)

۰ نظر ۲۳ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۱۷
مهدیه عباسیان

عنوان: طاعون
نویسنده : آلبر کامو
مترجم: رضا سید حسینی

نـشر: نیلوفر
تعداد صفحات: 341

شهر طاعون زده ی اران در صفحات اول من را به یاد فضای اپیدمیولوژیک کوری و ژوزه ساراماگو انداخت، اما پس از چندین صفحه متوجه شدم که کوری کتابی غیر قابل قیاس است.

داستان با مرگ مشکوک موش ها در اوج آغاز می شود اما در اوج ادامه نمی یابد. طوری که روند افتان و گه گاه کسل کننده ی داستان باعث میشود خواننده نتواند این فضا را بیش تر از سی صفحه دوام بیاورد.
آلبر کامو سعی دارد مفاهیم با ارزشی چون عادت های دردناک، فراموشی، روزمره گی، ترجیح خوشبختی جمعی، امیدواری و... را به کمک جامعه نمادین اران به مخاطب خود منتقل کند اما تنها مخاطبانی می توانند کامو را در این مسیر همراهی کنند که با صرف نظر از نثر داستان، تنها بر مفاهیم تمرکز کنند.
 

+ پس از تمام شدن کتاب طاعون، با تمام وجود به جلال آریان ( شخصیت دائمی کتاب های اسماعیل فصیح) در "اسیر زمان" حق دادم که خواندن طاعون برای او چهارده سال به درازا کشید.

* خواندن این کتاب واقعا برای من سخت بود. اما  یادم می آید جایی خواندم که اگر در هر کتاب فقط یک جمله وجود داشته باشد که روی تو اثر بگذارد یعنی به خواندنش می ارزید. با این حساب خواندن این کتاب هم با همه ی مشقت و سختی اش می ارزید...

- ترجیح خوشبختی خجالت ندارد.
  بله، اما وقتی که آدم خودش تنها خوشبخت باشد، خجالت دارد.  (صفحه ی 241)

 

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۶
مهدیه عباسیان