رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۴۴ مطلب با موضوع «ادبیات :: مجموعه داستان» ثبت شده است

قرمز جدی

عنوان: قرمز جدی
نویسنده: دنیا مقدم راد

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 93
سال نشر: چاپ اول 1393

قرمز جدی اولین اثر نویسنده جوانی سی و سه - چهار ساله است. دنیا مقدم راد به قول خودش از دنیای تئاتر و نمایش به دنیای بازیگری آمده و این موضوع  را به راحتی می توان در توصیفات جالب و لذت بخش او دید.

این کتاب مجموعه ای از 13 داستان کوتاه است که در هر کدام موضوعی ساده اما با جزئیات و توصیفات دل نشین روایت شده است.

 

- "یه رقص واقعی از طبیعت بیرون می آد. از آنچه واقع شده." استاد می گوید. " مبادا برقصید تا به اومدن حسی بخواد دامن بزنه که اون وقت دیگه فلسفه ش می شه فلسفه کاباره. وقتی حسی اومد براش حرکتی کنید، که اگه کسی خواست از شما تقلید کنه، لازم باشه همه ی عمرشو بگذاره. غیر از این باشه ابتذاله." (صفحه 10)

- اردیبهشت فصل چمدان بستن است. همان وقتی که ماهی های قرمزِ کوچک، دو سه روزی می روند تو خلسه که " بمیرند بهتر است یا بمانند؟" که بیشتر مواقع هم بعدِ دو روز سر پایین یا به پهلو خوابیدن یا هم سر پایین و هم کمی کج در جا ماندن توی تنگ، که احتمالا به فکر کردن و تصمیم گیری می گذرد، خودشان می رسند به اینکه وقتش شده سنگین و رنگین، نفس شان را یکهو حبس کنند و بیایند روی آب. (صفحه 20)

- شاه دایی الله را می گویند شادی الله. مثل آواز دشتی خواندن که کندش عزاست و تندش بزم. ( صفحه 25)

- وقتی چیزی می گویند که آدم می خورد به خودش، دکمه ی مغزش روی تکرار گیر می کند. روی نشخوار. (صفحه 28)

- آسمان لایه نازکی از ابر را ملحفه کرده بر بالای شهر تا خاک ننشیند بر سر مردمش، وگرنه این ابر باران ندارد. (صفحه 42)

- صاف و پوست کنده، هر از گاهی، چشم که باز می کنی، آدم کوچولوی ته دلت مُرده. حجم مهیبی از حال بد داری که با خودت این طرف و آن طرف می بری. عنادی نداری با زیبایی ها. فقط رسالتشان خلاصه نمی شود در شعفی که باید در تو برانگیزند. (صفحه 66)

 

 

* کتاب خوب لذت بخش و چسبناکی بود.

** یکی از داستان های کتاب با نام "صبا می لرزد" درباره بم و زلزله ای که رخ داد بود. چه در زمان وقوع آن زلزله و چه بعد از آن تصاویر و فیلم هایی زیادی از بم ویران دیدم؛ ولی بهترین تصویری که عمق درد و فاجعه را به من نشان داد، تصویری است که پس از این همه سال با خواندن این داستان و به لطف توصیفات محشر آن در ذهنم نقش بست.

*** جدیدا با وبلاگ یکی از افراد کتاب خوان و کتاب دان، به نام "میثم مدنی" آشنا شده ام. در یکی از مطالبشان نوشته بودند که چرا باید به پیتزا سس زد؟ سس و سایر افزودنی ها برای زمانی است که می خواهیم از مزه و طعم واقعی دور شویم.

بعضی کتاب‌ها رو باید فقط خوند. اگر ناشر و نویسنده به اندازه کافی خوب هستند، بهشون اعتماد کنید و ندیده بخریدش و تا آخر بخونید. نمی‌خواد جذابیت کشف و چشیدن طعم‌های هیجان‌انگیز متن داخل کتاب رو با خوندن نقدها یا قسمت‌های مختلف کتاب از بین ببرید.

در همین راستا از اعتمادم به ناشر، نویسنده و طعم خوبی که تجربه کردم، خوشحالم.

 

 

۲ نظر ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۳۴
مهدیه عباسیان

چهار چهارشنبه

عنوان: چهار چهارشنبه و یک کلاه گیس
نویسنده: بهاره رهنما

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 86
سال نشر: چاپ اول 1388 - چاپ چهارم 1389

 مجموعه داستانی گاه جذاب و گاه تر حوصله سربر از بهاره رهنما!

 

- بهت می گویم: " خفه می شی یا من خفه شم؟" مگه نمی خوای فالتو بگم؟"

می گویی: " سارا، دارم از فضولی می میرم. آخه می گم کاش با یکی بهتر از من رفته باشه، اما می ترسم طرفو ببینم و تازه بفهمم چه خاکی سرم شده!"

جوابت را نمی دهم، می دانم بهتر از تو نیستم، هیچ وقت هم نبوده ام. می دانم اگر بهتر از تو بودم آن قدر دوستت داشتم که روی سعید تف هم نیندازم. می دانم حتا سعید هم می داند که بهتر از تو پیدا نمی کند و شاید برای همین هم سراغ من آمده. سراغ کسی که می داند خودش حسابی از او سر است. از این حس بزرگواری لذت می برد. بعد ِ سال ها خفه کردن خودم و همه ی چیزهایی که می خواستم، حالا این را خوب یاد گرفته ام که درباره ی خودم درست قضاوت کنم.

 

- کارتم شبیه یک آس دل است که گوشه بالایش نوشته " یلنا" و روبه رویش شماره ی تلفن من است. پایین کارت هم به رنگ آبی نوشته : " اگر منتظر هستی با من تماس بگیر."

مدت‌هاست که می‌دانم بیش‌تر زن‌هایی که برای فال‌ پیش من می‌آیند، منتظر چیزی نیستند یا مدت‌ها از زمانی‌ که منتظر بوده‌اند گذشته؛ چندان امید و رمقی هم برای‌ چشم به راه بودن ندارند یا چندان باور و اعتقادی به وقوع‌ یک معجزه. بعضی‌های‌شان هم از جهت دیگری منتظر نیستند؛ چون آن قدر به همه چیز رسیده‌اند که دیگر فال‌ گرفتن برای‌شان حکم یک تفریح را دارد، یا شاید صدقه‌ دادن به زنی مثل من.

اما دخترهای جوان این‌طور نیستند. آن‌ها با اشتیاق‌ منتظرند؛ منتظر همه چیز: منتظر یک آدم جدید، یک کار جدید، یک قیافه ی جدید، یک هدیه ی غیر منتظره، یک شاخه ی گل، یک سبد گل غول‌آسا، یا منتظر یک تلفن، یک پیشنهاد یک شکلات، و خلاصه هر چیزی برای آن‌ها با حس انتظار تعریف می‌شود.

فال گرفتنم بگیر نگیر دارد. گاهی خیلی خوب فال‌ می‌گیرم و گاهی نه. دست خودم هم نیست،گرچه هیچ وقت‌ هم به مردم از روی ظاهرشان چیزی نمی‌گویم. تنها سؤالی‌ که ازشان می‌پرسم این است که متأهل‌اند یا مجرد. سؤالی‌ که ماما هیچ وقت نمی پرسید. ماما کافی بود به زنی نگاه کند تا بفهمد چند بار در زندگی اش عاشق شده!

 

* 😐 😶 😐

** دلیل تعاریف بسیار زیاد از کارها و نوشته های برخی افراد را واقعا متوجه نمی شوم.

*** این روزها در حال سر و سامان دادن به کتاب های نیمه تمامم. کتاب هایی که خواندنشان انرژی زیادی از آدم می گیرد. کتاب هایی که در دلشان صبر و تحمل و تلاش برای دوام آوردن را هم می شود یاد گرفت!

**** احساس می کنم نشسته ام وسط یک ورزشگاه 12 هزار نفره، این کتاب و کتاب هایی مانند این و پست قبل را در دست گرفته ام، خوانده ام و آشفته شده ام  و خسته و حتی لِه. از حجمِ تهی پیش رویم برای یاد گرفتن. احساس می کنم عین ِ آن 12 هزار نفر در حال سر تکان دادن و نچ نچ کردن اند برای من و وقتی که گذاشته ام. حرفی در مقابلشان ندارم. جز یک توجیه ِ ساده ی پیش پا افتاده، که باید با راه های بد نوشتن و داستان هایی که بد نوشته شده اند، هم آشنا شد. نه؟

***** از نشر چشمه برای حمایت از رهنمای بازیگر به جای رهنمای نویسنده، دلگیرم!

****** 😐

 

 

۳ نظر ۱۸ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۱۱
مهدیه عباسیان

احمق ما مرده ایم

عنوان: احمق! ما مرده ایم
نویسنده: رسول یونان

نـشر: مشکی
تعداد صفحات: 32
سال نشر: چاپ اول 1387- چاپ پنجم 1393

مجموعه 27 داستانک یا مینی مال معمولی ِ معمولی و به ندرت جالب از جناب رسول یونان...

 

- مرد دوست نداشت خانه را ترک کند. اما باید از آن جا می رفت. اهل خانه او را در جعبه ای چوبی گذاشتند و به دو مرد تنومند سپردند تا از آن جا دورش کنند. او می خواست فریاد بکشد و از بی مهری آن ها گلایه کند. اما نمی توانست. هرچه زور می زد صدایش در نمی آمد. مرد مرده بود و نمی دانست.

- من نمی توانم باور کنم. فکر می کنم همه اش خواب می بینم. آخر چه طور ممکن است؟ مگر می شود از دیوار ها عبور کرد، یا از آب گذشت و خیس نشد؟ ما تمام این کارها را کرده ایم. حتی از کوه پرت شدیم و خراشی برنداشتیم.

   - احمق! ما مرده ایم.

 

* حرفی برای گفتن ندارم...

 

 

۱ نظر ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۴۳
مهدیه عباسیان

لذتی که حرفش بود

عنوان: لذتی که حرفش بود
نویسنده: پیمان هوشمند زاده

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 102
سال نشر:
چاپ اول 1394

پیمان هوشمند زاده در ابتدا یک عکاس است تا یک نویسنده. کتاب را که در دست می گیری و شروع به خواندن می کنی، خیلی زود متوجه این موضوع می شوی. عکاسی دست به قلم شده تا کندوکاوی در بدیهیاتی که در بین روزمرگی ها، عادت ها، بی توجهی ها و ساده گذشتن ها مدفون شده اند، داشته باشد. به همین دلیل از عدم انسجام مباحث می گذری و دل به آنچه می گوید می سپاری. نکاتی جالب و تامل برانگیز درباب هنر، درست دیدن، درست فهمیدن، شناختن، اتفاقات ساده زندگی و یا به قول خود هوشمند زاده توضیحاتی در باب واضحات...

 

- هرچه فکر می کنم نمی توانم یک تعریف کامل یا حتی ناقص از طبیعی بودن جور کنم. غیر طبیعی را درک می کنم، می فهمم، ولی با طبیعی بودن کنار نمی آیم یا شاید برعکس زیادی کنار می آیم. گاهی معنی اش نزدیک به کلمه معمولی می شود و گاهی نزدیک به واقعی، بدیهی و جاهایی معنی خود یا خود ِ خود می دهد. و گاهی هر چهار واژه را در خود جمع می کند.

- ده سال پیش به باغ وحشی رفتیم که بخش هیجان انگیزش مربوط به دو تا ببر می شد. ببرها توی دالان دراز و بزرگی بودند که انتهایش تاریک بود و ما چیزی نمی دیدیم. توی دالان اصلی، دالان های دیگری هم بود که ببرها از هر کدام که می رفتند از یکی دیگر سر در می آوردند. برخلاف همه ی باغ وحش ها که قفس ها را با حصار فلزی می سازند، ببرها را با شیشه از ما جدا کرده بودند. ما این طرف بودیم، آن ها آن طرف. به نظر همه چیز طبیعی می آمد، اولش فکر می کردی خب، نباید فرق زیادی بین حصار و شیشه باشد ولی بود. درست برعکس، خیلی خیلی فرق داشت. ما برای آن ها بودیم ولی نبودیم. می خواستند چیزی را که می بینند یک لقمه کنند ولی نمی شد. از آن طرف آن ها برای ما بودند ولی دیگر ببر نبودند. می رفتیم توی صورت شان. فکرش را بکن؛ توی صورت ببر! با فاصله ای کمتر از سه سانتیمتر. پنجه می کشید، می غرید ولی چه فایده. صداشان بود ولی نبود، درست مثل وقتی که توی کامپیوتر چیزی را cut می کنی ولی هنوز paste نکرده ای. ببری با آن هیکل با آن عظمت شده بود یک گربه خانگی. آن هم نبود شده بود پیشی. یک حصار ساده، یک فاصله سه سانتیمتری همه چیز را به هم زده بود. همه عوامل طبیعی بودن ولی حاصلش یک اتفاق غیر طبیعی می شد، چیزی که اصلا انتظارش را نداشتی.

- انسان واقعا موجود عجیبی است، یکی در عالم فراموشی چیزهایی را حفظ می کند و یکی در عالم هوشیاری تمنای فراموشی.

 

* مدت های مدیدی است که چشمم دنبال این کتاب است. مدت های مدیدی است که به علت های متفاوت و مازوخیست گونه ای هربار که کتابفروشی می رفتم این کتاب را در دست گرفته، کمی نگاهش می کردم و سر جایش می گذاشتم. اما ناگهان نیرویی عجیب خواست تا به این خودآزاری پایان دهم و  آخرین رشته های نامرئی! را هم ببرم. 

** بعد از خواندن کتاب و جست و جوی کوتاهی درباره پیمان هوشمندزاده متوجه شدم که کتاب های دیگری هم از ایشان به چاپ رسیده، شاید عدم انسجام شیوه ای خواسته برای تاثیرگذاری بیشتر و یا لازمه طرح چنین موضوعی بوده است ( هرچند که هیچ اطلاعی از محتوا و نوع نگارش سایر کتاب ها ندارم).

*** از خواندن این کتاب و نگاه فلسفی به اتفاقات لذت بردم.

**** سال نو مبارک...

 

۲ نظر ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۴۶
مهدیه عباسیان

مورچه هایی که پدرم را خوردند

عنوان: مورچه هایی که پدرم را خوردند
نویسنده: علی قانع

نـشر: ققنوس
تعداد صفحات: 111
سال نشر:
چاپ سوم 1390

کتاب شامل نه داستان کوتاه با نام های " مورچه هایی که پدرم را خوردند"، "گوزن ها"، "48 ساعت هوای عاشقی"، "جان شیشه ای"، "پنج روایت از قتل پروین"، "بلوغ"، "فقط مریضی مادر"، "آرامش خانوادگی" و "قدغن" می باشد. داستان هایی قوی و اغلب دلنشین که به مسائل داغ و کم و بیش دردناک اجتماع مانند تنهایی انسان، جنگ، عصر ماشینی و  آرزوهای نافرجام و ... پرداخته است.

 

- ممکنه برای من و تو و خیلی ها صد بار این اتفاق افتاده باشه. اما نمیدونم چطوره که ما آدم ها وقتی میون خواسته ها و امیالمون یه دونه اش، کافیه یه موردش به حد ناب و اعلای خودش برسه، تا آخر عمر تو ذهنمون حک می شه و وادارمون می کنه تا ابد پاش بایستیم. بعدش کوفت و زهرماری هایی که دور و برمون هست و پیش میاد اذیتمون نمی کنه. (صفحه 17)

- اگه تو سال های زندگیت فقط یک دفعه مزه کباب خوب رو بچشی و نرمی و لذت گوشتش زیر دندونت جا بگیره بعدش تا مدت ها و حتی برای همیشه تحمل یه چیزی مثل آشغالی که امشب خوردیم و همه آشغال های دنیا برات راحت تر می شه. می فهمی پسرم. من و مادرت هیچ وقت. هیچ وقت... اصلا ولش کن. (صفحه 18)

- معتقد است همیشه لذت نیفتادن اتفاق ماندگارتر است. (صفحه 38)

- گاه آرزو میکردم کاش صد تا دست داشتم، با حداقل همین دست هام این قدر تنبل و سست نبودند و سرعتی ما فوق انسانی داشتند، وقتی زخمی ها را می آوردند، همه به یک شکل و شمایل بودند و هم لباس و هم سن و سال، با ریش و سبیل کم پشت و نوار سرخی که روی پیشانی داشتند، خدایا، جابجا بدن های چاک چاک، جابجا صورت های بی حال و غرق در خون و ناله های ضعیف، باید انتخاب می کردیم، فقط دو یا سه نفر، طوری که حتی فرصت انتقال به بیمارستان های پشت جبهه هم نمی شد، همه امکانات ما برای زنده نگه داشتن آن ها محدود می شد به همان لحظه و آن یک گله جا و دست های ضعیفمان، از بین آن همه آه و ناله چه کسانی باید می ماندند، چرا باید من انتخاب می کردم، مرگ و زندگیشان دست من که نبود، خدا که نبودم، بعضی وقت ها حتی به صورتشان نگاه نمی کردم اما باز هم انتخاب سخت بود، آن موقع هاج و واج می ماندم، درمانده و ناتوان،دست هام میان گوشت و خون زندگی یکی را دنبال می کرد و چشم هام جان کندن و مرگ یکی دیگر را، تازه مصیبت این جا بود که وقت هایی میشد هر دوی آن ها می رفتند و بعد عذاب انتخاب اشتباه سر می رسید، آخر من که کسی نبودم، یکی مثل بقیه، مثل همه آدم ها... (صفحه 58)

 

* این کتاب توسط یکی از دوستان با این تفکر که کتاب ها را باید بعد از مطالعه به دیگران اهدا کرد، به من هدیه داده شد.

** مورچه هایی که پدرم را خوردند برنده رتبه دوم پنجمین دوره جایزه ادبی اصفهان در آذر 86 بوده است.

 

 

۳ نظر ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۰۴
مهدیه عباسیان

بهترین شکل ممکن

عنوان: بهترین شکل ممکن
نویسنده: مصطفی مستور
نشر: چشمه
تعداد صفحات: 115
سال نشر: چاپ اول پاییز 1395 - چاپ سوم پاییز 1395

بعضی روزها مثل هیچ روزی در سرتاسر زندگی نیستند. هیچ روزی... در یکی از این روزها وقتی حتی خبری از ساده‌ترین مهارت‌هایم - خواندن و نوشتن - هم نبود، به پیشنهاد دوستی قدیمی به کتابفروشی رفتم و با یک بغل کتاب بیرون آمدم. کتاب‌هایی که به جرات می‌توانم بگویم یادم نمی‌آید من انتخابشان کرده‌ام یا نه. در میان آن بی‌سوادی عصبی و کوری ناخودآگاه، تنها شکل و شمایل این کتاب برایم کافی بود تا بی اختیار مستور را شناسایی کنم و به عنوان جدیدترین کتابِ نویسنده‌ای که به طرز باور نکردنی می‌فهم‌اش به آن پناه ببرم.

در مورد کتاب همین بس که در دل شش داستان کوتاهی که هر کدام نام یک شهر را یدک می‌کشند، بهترین شکل ممکنی با رد پای شخصیت‌های نام آشنا نهفته است...

 

- توی یک کتاب نوشته بود آدم‌ها وقتی برهنه می‌شوند کم‌و‌بیش شبیه به هم شباهت پیدا می‌کنند و من فکر می‌کنم عاشق‌ها هم مانند آدم‌های لخت به شدت به هم شباهت دارند. (صفحه 55)

- باورپذیری برای هرکس بستگی دارد به جایی که او ایستاده است و یعنی چیزی که برای کسی یک واقعیت ساده‌ای است، ممکن است برای دیگری رویایی دست‌نیافتنی باشد. (صفحه 65)

- یادآوری خاطرات تلخ گذشته اغلب کار معقولی نیست. این خاطرات مثل مین‌های خنثی نشده‌ای هستند که در میدان وسیعی دفن شده‌اند؛ میدانی که دور تا دور آن سیم‌خاردار کشیده شده است. با این حال هر لحظه ممکن است از سر بدشانسی و بی احتیاطی محض کسی برود آن طرف سیم‌ها و یکی از آن‌ها منفجر شود و زندگی را - که خیلی هم چیز معرکه‌ای نیست - حداقل برای مدتی، از آن‌چه هست تحمل‌ناپذیرتر کند. (صفحه 88)

 

* شاید بتوانم در مورد محتوای کتاب و لحظه‌های خوبی - خندان و گریان - که در طول چند ساعت مطالعه کتاب تجربه کردم، چیزی نگویم، اما نمی‌توانم نگویم که مستور عجب مهارت دلچسبی در، درهم آمیختن کلمات دارد...

** مستور جان ِ عزیز  همیشه مهمان ناخوانده‌ی روزهای تنهایی و به هم‌ریختگی است.

 

 

۵ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۲۲:۲۳
مهدیه عباسیان

نخستین عشق

عنوان: نخستین عشق
نویسنده: ایوان تورگنیف
مترجم: عبدالحسین نوشین
نشر: بوتیمار
تعداد صفحات: 141
سال نشر: چاپ دوم 1391

 حرف زیادی برای معرفی این کتاب ندارم. تنها همین که این کتاب حاوی دو داستان کم و بیش بلند (نخستین عشق و آسیه) در باب عشق و دوست داشتن است.

 

- خوبی و نیروی شعر در این است که گاه از چیزی با ما سخن می‌گوید که وجود ندارد و باز در این است که هر چیز را نه تنها بهتر از آنچه که هست توصیف می‌کند، بلکه به حقیقت هم نزدیکتر است.

- ناگهان از من جدا شد و رفت. من هم به راه افتادم. هیچ نمی‌توانم احساسی را که در آن لحظه به من دست داد توصیف کنم. آرزو ندارم که آن احساس، باز به من روی آورد ولی اگر طعم آن را هرگز نمی‌چشیدم آدم تیره بختی بودم.

 

* تعاریف زیادی از این کتاب شده است. ولی من نکته‌ای خاص برای تعریف کردن در آن نیافتم. چیزی که همیشه ذهنم را در مورد این موضوع و موضوعات مشابه به خود مشغول می‌کند، اطمینان از صحت عشق و دوست داشتن است. قهرمان داستان اول پیرمردی است که پس از سال‌ها، هنگامی که از او خواسته می‌شود از نخستین عشقش بگوید، شروع به تعریف ماجرایی می‌کند که باور صحتش کمی مشکل است. وقتی می‌گویم صحت، حرف از مطمئن بودن از دوست داشتن یک شخص نیست، بلکه منظورم اطمینان از تعبیر درست حسی است، که وجود دارد. شاید واقعا این کتاب، یک شاهکار باشد. و من به دلیل همراه کردن آن با افکاری این چنینی و خواندن طولانی مدت آن (حدود 3 ماه!) باعث شدم اثری که باید داشته باشد را نداشته باشد.

** این کتاب در سال‌های متفاوت و توسط ناشران مختلف نیز به چاپ رسیده است.

*** به این نتیجه رسیده‌ام که هر کتاب مخصوص زمانی خاص است. و آن زمان خاص که فرا رسید، ناگهان خودت را در حالی می‌بینی که آن کتاب در دست توست و دیگر نشانی از تو در این دنیا وجود ندارد. یکی از دلایل لذت نبردن از این کتاب می‌تواند این باشد، که زمان خواندنش برای من هنوز فرا نرسیده بود و مجبورانه خواندنش را ادامه دادم.

 

 

۳ نظر ۲۵ مهر ۹۵ ، ۱۵:۴۹
مهدیه عباسیان

مکان‌های عمومی

عنوان: مکان‌های عمومی
نویسنده: نادر ابراهیمی

نـشر: روزبهان
تعداد صفحات: 133
سال نشر:
چاپ اول 1345 - چاپ هفتم 1390

این کتاب یک شاهکار کوچک 133 صفحه‌ایست که حرف‌های ناب زیادی برای شنیده شدن، فهمیدن و عمل کردن درونش موج می‌زند. ابراهیمی این‌بار از مردمانی سخن گفته است که خواسته یا ناخواسته به انزوا کشیده شده‌اند و گاه چاره‌ای جز بودن در مکان‌های عمومی ندارند.

 

- مهری! این کار که تو از من می‌خواهی - کاری که خیلی زنها از شوهرهایشان می‌خواهند - از دست من ساخته نیست. این دست، مهری! می‌بینی؟ برای سیلی زدن به صورت صاحبش ساخته نشده است. اینها که با سیلی صورت خودشان، و بچه‌هایشان و زنشان را سرخ می‌کنند جنون سیلی زدن و سیلی خوردن دارند. اینها، اگر کسی بزند می‌خوردند و اگر کسی نزند می‌زنند و اگر کسی نباشد که بخورد، بخودشان می‌زنند، اما برای من هیچ دلیلی وجود ندارد که به قصد رنگ کردن زندگی بی‌رنگم، دستم را بلند کنم. ( صفحه 49)

- لباس پوشیدم. زنم برایم پیراهنی آورد که نمی‌شناختم و گفت آن را تازه خریده است و من از رنگ و تازگی‌اش خوشم آمد و از پوشیدنش - که مثل کاغذ بود و بوی نشاسته می‌داد - خنده‌ام گرفت و پی همین بود که گفتم: خاطرت جمع باشد. امشب اگر با بزرگ‌ترها نتوانم، با بچه‌ها کنار می‌آیم. (صفحه 62)

- خواهرم زیرکانه می‌خندید: موظف شده‌یی که اعتقاد داشته باشی. چیزی باورت شده که گذشتن از آن جرئت می‌خواهد. میان تو و آن کس که گاو آپیس یا خدا را می‌پرستد هیچ فرقی نیست برادر. داداش، باور نمی‌کنی این‌طور باشد؟ (صفحه 112)

- کمر باطل می‌شکند. قدرت زیادی هم نمی‌خواهد. فقط ایمان به باطل بودنش مهم است. (صفحه 121)

 

* مگر می‌شود کسی که کتابش را با این جملات آغاز می‌کند، دوست نداشت؟

به من می‌گفتند که زندگیِ مشترک، فصلِ پایان است

و اینک،

این کتاب را

به همسرم تقدیم می‌کنم

که سرفصلِ فصل هاست.

** حالم پس از خواندن کتاب‌های ابراهیمی وصف‌ناپذیر است. به خودم می‌گویم اگر در مملکت کاره‌ای بودم، حتما همه را مجبور به خواندنشان می‌کردم. بعد صدایی در اعماق ذهنم می‌گوید: "مجبور؟ مطمئنی نتیجه خواهد داشت؟" نه. مطمئن نیستم. تصمیم می‌‌گیرم که اگر روزی دختری داشتم یا پسری، کتاب را جزو لاینفک زندگی‌شان کنم تا بیاموزند این آموختنی‌های از نان شب واجب‌تر را. باز آن صدا را می‌شنوم که می‌گوید: "بیاموزند؟ به همین راحتی؟" راست می‌گوید. باز هم نه! ولی، قسم می‌خورم، اگر روزی مادر بودم، برای خاطر یک نسل، یا نه، حتی اگر هیچ وقت مادری را نچشیدم، اگر روزی همسر بودم، تنها برای آرامش همان یک نفر، این مفاهیم را،  این درس‌های زندگی را، این چگونه زیستن را و این ترجیح آرامش به آسایش را زندگی کنم.

*** یادش به‌خیر. آبان ماه پارسال، در یک روز بارانی با نمایی از کوه‌های برفی، این کتاب را از کتابخانه ملی خریدم.

 

 

۴ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۱۶
مهدیه عباسیان