رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۱۲۳ مطلب با موضوع «نویسندگان ایرانی» ثبت شده است

کافه خنده

عنوان: کافه خنده
نویسنده: علی‌رضا لبش

نـشر: سوره مهر
تعداد صفحات: 198
سال نشر: چاپ  دوم 1391

از آن‌جایی که انسان بسیار سخت‌گیری در زمینه طنز هستم، هر چیزی من را به خنده وا نمی‌دارد و عدم خروج از خطوط قرمز برایم بسیار مهم است، خیلی کم پیش می‌آید که سراغ نثرهای طنز بروم. علی‌رضا لبش را به لطف نرم‌افزار طاقچه شناختم. در اینترنت در موردش خواندم، به صفحه‌ی اینستاگرامش سر زدم، و به این نتیجه رسیدم که می‌شود نثرهای طنز او را مهمان خلوت خود کرد. با اعتماد به او و سوره مهر سراغ کتابش رفتم و لحظات خوبی را تجربه کردم.

نثرهای نوشته شده توسط لبش از آن دست نثرهای طنز نیستند که تو را از خنده روده‌بر کنند. آنچه که به نظر من عامل ایجاد کننده‌ی حالی خوب بود، این بود که با روندی آرام و با استفاده از سوژه‌هایی قدیمی، معمولی و دمِ دست، کاری کرده است که لبخندی هرچند کوچک بر لبت بنشیند و ناخودآگاه بگویی "جانا سخن از زبان ما می‌گویی"...

محمدعلی علومی ِ طنزنویس در مقدمه‌کتاب درباره علی‌رضا لبش گفته است:

نویسنده دامنه مطالعات وسیعی دارد. وسعت مطالعات و دانش امتیاز بزرگی برای هر هنرمند و از آن جمله طنز نویسان است. نویسنده در این مجموعه از نظریات علمی، مانند نظریات نیوتن، تا مباحث فلسفی را در معرض رویکرد خود به طنز، یعنی طنز اجتماعی، در می‌آورد. وی همچنین به قصه‌های رایج در فرهنگ عامه نیز توجه دارد و می‌توان از باب مثال داستان "آدمی که بختش خوابیده بود..." را نمونه آورد.

تا پیش از این طنزنویس‌های ما متاثر از داستان‌های طنز و آثار جلال آل‌احمد، صادق چوبک، صادق هدایت و افسانه‌های عصر ما ...بوده‌اند. به گمان من دامنه وسیع مطالعه به نویسنده‌ی این مجموعه آن مایه از دلیری را داده است تا اصلا و اساسا کار تازه‌ای انجام دهد، یعنی بینشی کهن در مسائل زندگی آشفته جدید وارد و مطرح کند.

- امروز صبح پدر ژپتو مرا از خواب بیدار کرد تا به مدرسه بروم. من هرچه به او گفتم زمانه عوض شده. الان آدم حسابی‌ها هم از مدرسه و درس فرار می‌کنند، من که چوبی‌ام بگذار بروم مبل شوم، صندلی شوم، عصا شوم، بهتر از این است که درس بخوانم، گوشش بدهکار نیست. می‌گوید: " تو باید دکتر شوی". هرچه می‌گویم: "الان هرکسی هم واقعا دکتر است از ترس تهمت تقلبی بودن مدرکش، انکار می‌کند." گوش نمی‌دهد. اصلا این پدر ژپتو به هیچ صراطی مستقیم نیست. حقش همان است که توسط نهنگ خورده شود و من هم نروم کمکش کنم و وقتی کاملا هضم و دفع شد، بفهمد نباید گیر بدهد.

- امروز قضیه‌ی فراموش کردن کتابم را برای خانم معلممان تعریف کردم. خانم معلم گفت: " تو استعداد سیاست‌مدار شدن را داری. چون خیلی خوب فراموش می‌کنی." گفتم: "سعی می‌کنم خوب درس بخوانم تا در آینده سیاست‌مدار شوم." معلم گفت: "اگر درس بخوانی، آخرش مثل من یک معلم حق‌التدریس می‌شوی که هر روز به تو قول استخدام می‌دهند و فردایش فراموش می‌کنند." گفتم: "پس چه کار کنم؟" گفت: " همین‌طور به فراموش کردن ادامه بده تا ان‌شاءالله در آینده یک سیاست‌مدار بزرگ شوی."

 

* وقتی داستان‌های کتاب را پشت سر هم می‌خوانی، اتفاق ناخوشایندی که می‌افتد این است که حوصله‌ات سر می‌رود و باید خودت را برای ادامه دادن به طرق مختلف هل بدهی. ولی وقتی که متوجه می‌شوی هر کدام از این نثرها و داستان‌ها به دفعات در مجلات و نشریات و مینی‌مال‌های انتهای کتاب در وبلاگ خود نویسنده منتشر شده بوده است و حالا با مجموعه‌ی آن‌ها طرفی، روش برخورد مناسب با کتاب دستت می‌آید.

** بخش "ریخت‌شناسی ناشران" جگرم را خنک کرد و بسیار چسبید!

 

 

۴ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۴۹
مهدیه عباسیان

من او

عنوان:  من او
نویسنده: رضا امیرخانی

نـشر: افق
تعداد صفحات: 600
سال نشر: چاپ اول 1378- چاپ  چهل و یک 1394

دقیقا هشت ماه است که کتاب را خریده‌ام و منتظر یک فرصت خوب و یک مکان دنجم تا سراغ این 600 صفحه بروم. نه فرصت خوب پیدا می‌شود و نه مکان دنجی وجود دارد. پس ناچاراً دست به کار می‌شوم و به شیوه‌ی خودم کتاب را جیره‌بندی می‌کنم و هر روز به اندازه‌ی پنجاه صفحه برای خودم زمان و مکانی ناب می‌آفرینم. در ابتدا همه چیز کند است. کند پیش می‌روم، به بعضی نقاط کتاب که می‌رسم نیاز دارم کتاب را ببندم و بعد از کمی تحلیل باز ادامه دهم. بعضی روزها باید بنشینم به ربط بین "یکِ من"، "یکِ او" فکر کنم. "من" و "او" را شناسایی کنم. کم‌کم سرعتم بیشتر می‌شود. ولع خواندن و فهمیدنم هم همینطور. برای همین، هر روز جیره‌ی دو روز را می‌خوانم. بعضی روزها اصلا نمی‌خوانم و روز آخر سه جیره‌ی باقی‌مانده را سر می‌کشم...

نمی‌دانم این کتاب را چطور باید معرفی کرد. اصلا این کتاب را باید معرفی کرد؟

دوست ندارم بنشینم، و مثل معرفی سایر کتاب‌ها بگویم " آنچه در این کتاب اتفاق افتاده، در زمان رضا‌خان و کشف حجاب بوده است و...".

دوست دارم به جای تمام چیزهایی که می‌توانم در مورد این کتاب بگویم و ترجیح می‌دهم نگفته بماند، بسنده کنم به اینکه: "حاج فتاحی بود و نوه‌ای به نام علی، دوستی به نام کریم و مالکِ آبشاری قهوه‌ای و هم‌چون یاسی به نام مه‌تاب".

دوست ندارم بگویم داستان در مورد چیست و از چه قرار است. دوست دارم به جایش کلیدواژه‌وار بگویم: "از ایران تا پاریس، از زندگی تا مرگ، از چرخش دور دنیا تا چرخش دور خود و رسیدن به مَن عَشَّقَ فَعَفَّ ثُمَّ ماتَ ماتَ شَهیدا".

همین!

 

- حکمتش را ول کن. این جایش به من و تو دخلی ندارد. وقتی رفیق آدم از آدم چیزی خواست، لطفش به این است که بی‌حکمت و بی‌ پرس‌و‌جو بدهی. اگر حکمتش را بدانی که به خاطر حکمت داده‌ای، نه به خاطر لوطی‌گری. جخ آمدیم و حکمتش را نفهمیدی، آن‌وقت چه؟ انجام نمی‌دهی؟ (صفحه 113)

- تنها بنایی که اگر بلرزد، محکم‌تر می‌شود، دل است! دلِ آدمی‌زاد. باید مثل انار چلاندش تا شیره‌اش در بیاید. (صفحه 138)

- حیوان ضاحک... این که می‌گویند حیوان ناطق عوضی است. خیالت مورچه‌ها با هم حرف نمی‌زنند؟ ندیده‌ای وقتی توی صف به هم می‌رسند، دو ساعت می‌ایستند و حال و احوال می‌کنند؟ پایانه‌های عصبی و گیرنده‌های شیمیایی! حرف مفت است. می‌ایستند و حال و احوال می‌کنند. آن‌ها هم نطق دارند... آدم و حیوان فقط در خندیدن توفیر می‌کنند. آدم‌ها - اگر آدم باشند- می‌فهمند که به همه چیز بایست خندید. انما الحیوه الدنیا لعب و لهو... (صفحه 163)

- نگاهش کردم. اشک در چشمان سیاهش حدقه زده بود و قطره قطره مثل مروارید از آن پوست سیاه فرو می‌چکید. دیگر نه اضمحلال بود، نه گوریل، نه سیاه‌طور... دامادمان بود، ابوراصف... (صفحه 432)

- هر زمانی که فهمیدی مه‌تاب را فقط به خاطرِ مه‌تاب دوست داری با او وصلت کن! (صفحه 554)

 

* به نظرم این داستان حیف می‌شد، اگر توسط نویسنده‌ای دیگر نوشته می‌شد...

** این یک خط را به اندازه‌ی چندین صفحه به‌به و چه‌چه در مورد توانایی امیرخانی در نویسندگی در نظر بگیرید.

*** دوست دارم در مورد این کتاب رو‌در‌رو با کسی که آن را خوانده است حرف بزنم. هضم یک تنه‌ی آن، هم انرژی‌بر و زمان‌بر است و هم دشوار.

**** یکی از معدود جاهایی که زیر سوال بردن مسائل زیستی، بسیار به من چسبید، در این کتاب بود!

***** مفاهیم پراکنده شده در تمام صفحات، من را یاد بخشی از کتاب تهران در بعدازظهر مستور انداخت. مستور در جایی از یکی از داستان‌ها انواع مراتب دوست داشتن را بیان می‌کند، منِ او ، و آنچه درویش از علی خواست، من را یاد والاترین نوع دوست داشتن طبقه‌بندی شده بر اساس مستور انداخت.

****** از 20 به این کتاب 20 می‌دهم.

******* باز هم به‌به...

 

 

۵ نظر ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۵۲
مهدیه عباسیان

جایی به نام تاماساکو

عنوان: جایی به نام تاماساکو
نویسنده: فلامک جنیدی

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 88
سال نشر: چاپ اول 1390

کتاب را که دستت می‌گیری و شروع می‌کنی به خواندن، اولین چیزی که تو را شگفت‌زده می‌کند این است که آیا واقعا همین فلامک جنیدی خودمان است که این داستان‌ها را نوشته؟ داستان به داستان که پیش می‌روی، از گوشواره‌هایی با نگین فیروزه گرفته، تا جای خوشِ قاب عکس‌ها روی دیوار، همه‌شان هستند، جومپا لاهیری، سام شپارد، رضا قاسمی و بقیه، مراقبت از خود در برابر چیزهای آسیب‌رسان، چیزی از قلم نیافتاده؟، گربه‌های شهر من هر روز زیادتر می‌شوند و جایی به نام تاماساکو همان‌طور که سیر تکاملی داستان‌ها و فضاپردازی‌ خودنمایی می‌کند، فضای به شدت مدرن، رخوت، افسردگی و درماندگی زنان (که محور اصلی کتاب هستند) و فضاهای بسته‌ای که حس خفگی را به تو القا می کنند، دلت را می زند.

 

- این روزها خیلی می‌خوابید. دوست نداشت این اندازه بخوابد، ولی خیلی چیزهای دیگری هم بود که دوست نداشت. از پس آن‌ها هم بر نمی‌آمد. پس چرا بی خود بند این یکی شود.

 

* داستان‌های "مراقب از خود در برابر چیزهای آسیب‌رسان" و "گربه‌های شهر من هر روز زیادتر می‌شوند"، را دوست داشتم.

 

 

۲ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۱۷:۰۷
مهدیه عباسیان

فریبا وفی

به یکی از دوستان قول داده بودم که حتما یک روز در انقلاب‌گردی همراهی‌اش کنم. نزدیک شدن وعده‌ی دیدار را به فال نیک گرفتم تا خودم را به یکی دو جلد کتاب مهمان کنم. در کتاب فروشی که بودم، ناگهان با بی‌باد، بی‌پارو مواجه شدم. هرچند که عقیده دارم وفی رمان‌نویس بهتری است اما هرچه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم قید جدیدترین کتابش را، حتی اگر مجموعه داستان باشد، بزنم. این کتاب را هم روی چند کتاب‌ دیگری که مدت‌ها ذهنم را برای خواندنشان صابون زده بودم، گذاشتم و به صندوق رفتم. ناگهان فکری به ذهنم رسید. دوباره سراغ قفسه کتاب‌ها رفتم و اولین کتاب وفی را با هدف مقایسه بین نوشته‌هایی که بیست سال فاصله بین‌شان است، به کتاب‌های انتخابی‌ام اضافه کردم.

 در عمق صحنه

عنوان: در عمق صحنه
نویسنده: فریبا وفی

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 92
سال نشر: چاپ اول 1375- چاپ پنجم 1390

در عمق صحنه اولین مجموعه داستان فریبا وفی است. شامل 14 داستان کوتاه، که طبق معمول درون‌مایه اکثر آن‌ها آنچه که بر زنان و در درونشان می‌گذرد، می‌باشد. داستان اول (مادرم پشت شیشه) تعلیق لازم برای داستان‌های دیگر را ایجاد می‌کند. طوری‌که بی‌درنگ و بی‌شک سراغ داستان‌های بعد می‌روی و احساس می‌کنی "مجموعه داستان" روی جلد فقط راهی برای گمراه کردن خواننده بوده است. چون هرچه جلوتر می‌روی شخصیت‌ها پازل‌وار یکدیگر را تکمیل می‌کنند و تصویر جامع‌تر و کامل‌تری از آنچه که می‌خوانی برایت فراهم می‌کنند. اما این سیر صعودی در تمام کتاب ادامه نمی‌یابد. در بعضی از داستان‌ها نوع نگارش، جملات و محتوا نه تنها روند نزولی پیدا می‌کنند، بلکه به گونه‌ای فرساینده باعث می‌شوند که کتاب را کنار بگذاری و با خودت فکر کنی نشر چشمه و این داستان‌ها؟! ولی توجه بیشتر به اولین اثر یک نویسنده و بیست سالِ پیش، باعث می‌شود دوباره سراغ کتاب بروی و با ترفندهایی مثل اینکه تا این کتاب تمام نشود، خبری از کتاب‌های دیگر نیست، آن را به انتها برسانی.

به طور خلاصه می توان گفت که وفی در اولین کتابش گذری به عمق صحنه‌ی زندگی افرادی (اکثرا زنانی) زده است که جبر زندگی و عکس‌العمل‌های نادرست، آن‌ها را به نارضایتیِ حال و عکس‌العمل‌های نادرست‌تر سوق داده است.

 

- به آبجی اشرف گفتم می‌رم خونه کتابامو بیارم. بهش دروغ گفتم. اگه می‌گفتم میخوام عکسای مامانو از تو آلبوم وردارم نمی‌ذاشت. دهنشو کج می‌کرد و یه چیزی هم بهم می‌گفت. آخه مامان من زن بابای اونه. از وقتی هم مامان افتاده اون تو، چشم دیدنشو نداره. (صفحه 7)

 


بی باد بی پارو

عنوان: بی‌باد، بی‌پارو
نویسنده: فریبا وفی

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 135
سال نشر: چاپ اول 1395

جدیدترین اثر وفی شامل 12 داستان کوتاه است، که به طرز جالبی اشتراکات زیادی با اولین کتاب او دارد. رد پای زنانی که به کهولت رسیده‌اند در بین داستان‌های این کتاب هم دیده می‌شود. در دل داستان‌ها، منشأ ترس‌ها، ناکامی‌ها و تقلای عجیب و گه‌گاه غریب شخصیت‌ها برای غلبه بر روند رو به زوال زندگی به خوبی به تصویر کشیده شده است. شخصیت‌هایی که مثل همیشه بیشتر با خودشان حرف می‌زنند و با وجود گرفتار بودن در دام روزمرگی‌ها، دنبال راهی برای نجات‌اند. باز هم می‌گویم که به نظرم رمان‌های وفی صدها پله بالاتر از داستان‌های او هستند ولی وقتی این کتاب را، بعد از در عمق صحنه، دستت می‌گیری خیالت راهت می‌شود که این خود ِ خود وفی است. انگار که در کتاب اولش کسی دیگر دست‌نوشته‌های خودش را با نام او در معرض دید همگان گذاشته بود. جمله‌بندی‌ها، نوع بیان مفاهیم، نوع آغاز و پایان داستان‌ها نه تنها پختگی بیست ساله، که قوام آمدن نوشته‌هایش را هم به رخ می‌کشد.

 

- من و مادرم از آن‌هایی نبودیم که به هر بهانه بپرند بغل هم و دم‌به‌دقیقه قربان صدقه‌ی هم بروند. خانم صدری سر در نمی‌آورد.

" پس از کجا می‌فهمید که چقدر به هم محبت دارید؟ یه مثقال یا یه انبار"

"خُب، از رفتارمون."

"شما که مهمترین رفتارو از رابطه‌تون حذف کردید."

بعد هم از انواع محبت گفت. محبت لمسی، کلامی و چشمی.

" بیان عشق به اندازه خود عشق مهمه. آدما به بیان کردن و بیان شدن احتیاج دارند." (صفحه 45)

- دو هفته پیش بچه‌های مدرسه داشتند شعری رو به آواز می‌خوندند. برای جشن آخر سال تمرین می‌کردند. شاعر با آواز می ‌پرسید کی می‌تونه قایق بادی رو برونه بی‌باد، کی می‌تونه قایق پارویی رو جلو ببره بی‌پارو. خود شاعر جواب می‌داد من نمی‌تونم، نه من و نه کس دیگه‌ای که از دوست جدا بشه. یک دفعه وسط شعر اشکم سرازیر شد. بچه‌ها وقتی دیدند گریه می‌کنم دیگه نخوندند. (صفحه 57)

- طاقت نمی‌آورم. زنگ می‌زنم. شمسی گوشی را بر می‌دارد.

"سوگل بیرونه آره؟" جواب نمی‌دهد.

"هنوز نیومده؟"

از صداش پیداست کلافه است. "چیزی بهت گفته؟"

"نه."

"پس از کجا می‌دونی؟"

می‌خواهم بگویم مرده‌شور این وابستگی را ببرد که وقتی یکی درد دارد آن یکی هم دارد. یکی بدبختی دارد آن یکی حتی بدبخت‌تر است و آب خوش از گلویش پایین نمی‌رود. کابوس شما کابوس منم هست. دیوانگی‌تان مال منم هست. چه طور می‌توانم بخوابم؟ اما زود خودم را جمع و جور می‌کنم...

"نگران شدم، همینجوری" (صفحه 91)

 

 

۳ نظر ۱۴ تیر ۹۵ ، ۰۵:۱۱
مهدیه عباسیان

سنگی بر گوری

عنوان: سنگی بر گوری
نویسنده: جلال آل‌احمد
نشر: سیامک
تعداد صفحات: 95
سال نشر: چاپ اول 1360 - چاپ دوم 1376

 ما بچه نداریم. من و سیمین. بسیار خوب. این یک واقعیت است. اما آیا کار به همین جا ختم می‌‌شود؟ اصلا همین است که آدم را کلافه می‌کند. یک وقت چیزی هست. بسیار خوب هست. اما بحث بر سر آن چیزی است که باید باشد. بروید ببینید در فلسفه چه تومارها که از این قضیه ساخته‌اند. از حقیقت و واقعیت. دست کم این را نشان می‌دهند که چرا کمیتِ واقعیت لنگ است. عین کمیت ما. چهارده سال است من و زنم مرتب این سوال را به سکوت از خودمان کرده‌ایم. و به نگاه. و گاهی با به روی خود نیاوردن. نشسته‌ای به کاری، و روزی است خوش، و دور برداشته‌ای که هنوز کله‌ات کار می‌کند، و یک مرتبه احساس می‌کنی که خانه بدجوری خالی است. و یاد گفته‌ی آن زن می‌افتی -دختر خاله‌ی مادرم- که نمی‌دانم چند سال پیش آمده بود سراغمان و از زبانش در رفت که: تو شهر، بچه‌ها توی خانه‌های فسقلی نمی‌توانند بلولند و شما حیاط به این گندگی را خالی گذاشته‌اید. و حیاط به این گندگی چهارصد و بیست متر مربع است. اما چه فرق می‌کند؟ چه چهل متر چه چهل هزار متر. وقتی خالی است، خالی است دیگر. واقعیت یعنی همین!

آل‌احمد به همین منوال با زبانی ساده، صمیمی و البته جسورانه در مورد زندگی بی فرزند خود با سیمین دانشور، احساسات، حسرت‌ها و تجاربشان سخن می‌گوید. در بخش‌هایی از این روایت ناباورانه حقایقی را آشکار می‌کند و در کنار آن‌ها گذری هم به مسائل اجتماعی می‌زند. 

 

- حالا دیگر بحث از این‌ها گذشته. از اینکه ما سنگ‌ها را با خودمان وا کندیم و تن به قضا دادیم و سرمان را به کارمان گرم کرده‌ایم که به جای اولادنا... اوراقنا اکبادنا. و از این اباطیل. حالا بحث در این است که یک زن و شوهر با همه‌ی روابط و رفت و آمدها و مسئولیت‌های خودشان چطور می‌توانند بی تخم و ترکه بمانند؟ به خصوص وقتی کثرت اولاد مرض مزمن فقرا است و این چهارصد و بیست متر مربع خالی مانده است و موسسات اجتماعی هنوز به دنیا نیامده‌اند و ناچار تو خودت را بیشتر مسئول می‌بینی. آخر ما با همین درآمد فعلی می‌توانسته‌ایم تا سه چهار تا بچه بپروریم. و بر فرض هم که این امکان در ما نبود، قابلیت پدر و مادری را چه باید کرد که در هر مرد و زنی هست و در ما قدرتی است بیکار مانده؟ عین عضوی که اگر بیکار ماند فلج می‌شود. یک نقص عضوی که یک قدرت روحی را معطل کرده و تازه مگر همین یکی است؟ خیلی قدرت‌های دیگر هم هست. اینکه محبت بورزی، نظارت در تربیت بکنی، به دردی بلرزی، خودت را به خاطر کسی فراموش کنی، و خودخواهی ات را و دردسرهایت را... فکرش را که می کنم می بینم آخر باید یک چیزی - نه - یک کسی باشد که ما دوتایی خودمان را فدایش کنیم. همه‌ی چیزها را آزموده‌ایم و همه‌ی ایده‌آل‌ها را. اما کدام ایده‌آل‌ است که ارزش یک تن آدمی را داشته باشد تا بتوانی خودت را فدایش کنی - به پایش پیر کنی-.

 

* آل‌احمد این کتاب را به صورت یادداشتی در دوران زندگی‌اش نوشته بود و چندین سال پس از مرگش سیمین تصمیم به انتشار آن می‌گیرد. نکته‌ی قابل توجه برایم این بود که آنچه که در این کتاب شرح داده شده است، وقایعی‌ست مربوط به بیش از سی و پنج سال قبل. ولی پس از گذر این همه سال، اشتراکات زیادی در آنچه افراد در موقعیت‌های مشابه تجربه می‌کنند، وجود دارد.

 

 

۹ نظر ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۹
مهدیه عباسیان

کتاب

عنوان: کتاب
نویسنده: فاضل نظری
نشر: سوره مهر
تعداد صفحات: 88
سال نشر: چاپ اول 1395- چاپ یازدهم 1395

معمولا نمی شود نشست و یک نفس یک کتاب شعر را خواند. ولی شعرهای فاضل جان نظری جزو آن دست شعرهایی هستند که فقط شعر نیستند. یک دنیا مفهوم کوچک و بزرگ دیگر در دلشان نهفته که با خواندنشان ته دل آدم یک جور خوب می شود و دوست ندارد به هیچ بهانه ای (حتی امتحانات رگباری پشت سر هم) به این حال خوش پایان دهد. کتاب جدیدترین مجموعه شعر نظری ست که به سرعت به چاپ یازدهم رسید و فاضل نظری درباره نام تازه این دفتر شعر این گونه توضیح می دهد: "کتاب پیش از هر چیز نام معجزه پیامبر عزیزمان است و من با این نام گذاری در صدد بودم تا اهمیت این معجزه را یادآوری کرده باشم. از سویی دیگر انتخاب این نام تلاشی است برای نشان دادن اهمیت کتاب و خواندن."

توضیح پشت جلد:

بسته می شود کتاب

« و تو چه دانی

شاید آن ساعت نزدیک باشد...»

 

- یک رود و صد مسیر، همین است زندگی

با مرگ خو بگیر! همین است زندگی

با گریه سر به سنگ بزن در تمام راه

ای رود سربه زیر! همین است زندگی

تاوان دل بریدن از آغوش کوهسار

دریاست یا کویر؟ همین است زندگی

 

- هرگز دو لفظ را مترادف گمان مکن

جایی که عشق نیست، "جدایی"، "فراق" نیست

هر روز بیشتر به تو دلبسته می شویم

عشق از شناخت می گذرد اتفاق نیست

 

* دیشب که این کتاب را خریدیم، مثل قحطی زدگان دورش نشستیم و دوست جان چند شعر اول را بلند خواند. به لطف شعرهای فاضل در دنیای دیگری سیر می کردیم که هم اتاقی جان، منتقدانه شروع کرد به ایراد گرفتن از شعر ها. اینکه بیشتر کلمات استفاده شده منفی هستند و حال بد و ناخوشایندی را برای او به وجود آورده اند. حال بدی که باعث شده است یادآور مشکلات شخصی و پررنگ کننده غم ها و ... باشد. من و دوست جان سخنرانی مفصلی در مورد نوع غم، رنج و اینکه اصلا پیش نیاز نویسندگی و شاعری، غم و درد است، انجام دادیم که مؤثر واقع نشد.

** به نظرم شعرهای نظری بیشتر از اینکه مفاهیم عاشقانه داشته باشند، عارفانه اند. به قول دوست جان، انگار که اصلا مناجات اند.

 

 

۳ نظر ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۹
مهدیه عباسیان

رک و پوست کنده

عنوان: رک و پوست کنده
نویسنده: آسیه جوادی (ناستین)
نشر: آموت
تعداد صفحات: 176
سال نشر: چاپ اول 1390- چاپ سوم 1391

بین قفسه های کتاب فروشی راه می روم و دنبال کتابی خاص از گلی ترقی می گردم. نویسندگان ایرانی در پایین ترین قفسه هستند. اول فریبا کلهر را می بینم و بعد گلی ترقی را. ولی خبری از آن کتاب که می خواهم نیست. حالا که نصفه و نیمه کف کتاب فروشی نشسته ام، تصمیم می گیرم عنوان بقیه ی کتاب ها را بخوانم و ببینم آن پایین چه خبر است. آن هایی را که جذاب اند بر می دارم، ورق می زنم، چند خطی از دل کتاب را می خوانم و دوباره سرجایشان می گذارم. یک دفعه نام رک و پوست کنده حرکت سریع چشم هایم را متوقف می کند. کتاب را برمی دارم. اول پشت جلد را می خوانم و بعد مقدمه را. دلم نمی خواهد دست از مطالعه بکشم. ولی نمی شود همچنان سد معبروار آن جا نشست. کتاب را می خرم و از کتاب فروشی بیرون می آیم. 

نوشته پشت جلد:

اگر مردان می دانستند که دل زنان چه آسان نرم می شود این همه دعوا و طلاق نبود. گاهی یک شاخه گل و از آن مهم تر نگاهی، جمله ای به موقع می تواند کار گردنبند گران بهایی را بکند که شاید هرگز به گردن آویخته نشود. نمی فهمم که چرا برای آن ها راحت تر است که از پول مایه بگذارند تا از احساسشان...

و مقدمه و عناوین 54 بخش کتاب توقع ام را از آنچه که قرار است بخوانم بالا می برد. در راه برگشت با "آزارهای ما زنان" همراه می شوم، از ایده ی جالب حظ می کنم و توقعم بیشتر و بیشتر می شود. به خوابگاه که می رسم، 30 صفحه ی کتاب را خوانده ام. وقتی دوستان می خواهند نظرم را در مورد کتاب بگویم، طوری تعریف می کنم که تمایل به خواندن را در چشم هایشان می بینم.

شب خوابم نمی برد. به جای از این پهلو به آن پهلو شدن و درآوردن صدای گوش خراش تخت، بلند می شوم و به جای همیشگی ام، جلوی جاکفشی می روم و بی وقفه می خوانم و می خوانم. اما بخش های مختلف کتاب توقعم را برآورده نمی کند. برمی گردم به شناسنامه کتاب تا ببینم اصلا آسیه چند ساله است. فهمیدن اینکه با کسی طرفم که متولد سال 1325 است توقعم را باز هم بالا می برد. دوباره به دل بخش های مختلف بر می گردم. اما آن طور که باید، آن طور که دوست دارم، خواندنش نمی چسبد. دلم می خواهد بنشینم و از زبان خودم تمام کتاب را بازنویسی کنم.

آسیه جوادی در بخشی از مقدمه گفته است:

کاغذی بر می دارم، می نویسم به خانواده ام، به پدر، مادر، خواهر و برادرانم:

دیگر نمی خواهم فکر کنم که شما چه کرده اید؟ چه می کنید؟ چه کار دارید؟ تمام سال های دراز عمرم را با شما زندگی کرده ام. به شما فکر کرده ام. با غم ها و شادی هایتان بالا و پایین شده ام. دیگر بس است. لکه های قهوه ای پوستم، چروک های صورتم، بی فروغی چشم هایم، همه نتیجه تعلق خاطر است. دلم می خواهد بی تعلق به کسی، حتی به خودم ، باشم. می پندارید بزرگم کرده اید تا در هنگام نیاز به یاریتان بشتابم. می گویم من از شدت یاری دیگران به تنگ آمده ام. دوری از همه، شاید بتواند کمک کند تا به خودم یاری برسانم. ضعف من در این است که برای دیگران زاده شده ام. نمی توانم به دیگران بگویم نه. پس درمانم این است که گوشه دنجی بنشینم و فکر کنم که اگر تنهای تنها بودم، چگونه زندگی می کردم...

ترجیح می دادم بعد از خواندن چنین مقدمه ای و درون چنین عناوین انتخاب شده ای (الفت های ما زنان، پیری های ما زنان، پُزهای ما زنان، ترفندهای ما زنان، توقع های ما زنان، خست های ما زنان، خشم های ما زنان و ...) با محتواهای عام تر و دقیق تری مواجه می شدم. طوری که بشود عبارت ما زنان را یدک کشید. به نظرم آنچه که خواندم، تنها تعاریفی از زن در نگاه فردی به نام آسیه جوادی بوده است. و این گونه هر فردی چه زن و چه مرد می تواند خودکاری بردارد و از نگاه خودش رک و پوست کنده ای بیافریند.

 

- بعد از مدت ها امروز از خانه بیرون آمدم تا بروم دنبال کارهای بیمه که باید شخصا انجام می دادم. از توی پارک رد شدم. راه زیادی نرفته بودم اما نمی دانم چرا خسته شدم. روی نیمکت پارک نشستم تا اندکی خستگی در کنم. پیرمردی که در آن طرف نیمکت نشسته بود سر صحبت را باز کرد. از بیمه حرف زدیم، مرا راهنمایی کرد کجا بروم و چه کار بکنم. فکر کردم چه خوب شد آن آقا را دیدم. پاشدم بروم دیدم ساعت نزدیک دوازده و نیم است. تا من برسم اداره تعطیل شده است. برگشتم. وقتی به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت یک ربع به دو است. این اواخر چرا ساعت ها زود می گذرد. خب یک روز دیگر زودتر راه می افتم و یادم باشد از توی پارک رد نشوم. (پیری های ما زنان - صفحه 45)

- میان سالی دوره حساسی است. در این دوره فکر می کنیم ای وای! دیدی دیر شد، به جایی نرسیدیم و هیچ کاری نکردیم. آن وقت مثل آدمی خواب نما ناگهان دست به کارهای عجیب و غریب می زنیم. شروع می کنیم گیر دادن به همسرمان. بامی از بام او کوتاه تر گیر نمی آوریم. به نوبت دوستان و سپس بچه هایمان می شود. (مشکل های ما زنان - صفحه 153)

- یک روز بالاخره شروع کردم به نوشتن آن نامه، نوشتم از خستگی هام، از این که می توانستم چه بشوم و چه شدم، از آرزوها و شاید توهم هایم. از این که چقدر دلم برایش تنگ شده و تمام مدت به فکر او بوده ام. وقتی خواستم نامه ای را که نوشتنش آن همه سخت بود و پنجاه سال هم دیر شده بود را پست کنم، ماندم که نامه را برای چه کسی نوشته بودم. ( نامه های ما زنان - صفحه 156)

 

* ایده ی نهفته در کتاب را دوست داشتم. ولی به نظرم دست یابی به احوال زنان در کتاب های فریبا وفی که ادعایی مبنی بر رک و پوست کنده بودن در آن ها وجود ندارد، بیشتر به چشم می خورد.

** بارها شده است که با هدف خرید وسیله ای خاص بیرون رفته ام، حواسم با کتاب فروشی ها و کتاب ها پرت شده است و با چند کتاب برگشته ام. بارها شده است که تا قران آخر پول توی حسابم را کتاب خریده ام. بارها شده است که در اولویت بندی هایم بین کتاب و لباس، کتاب و هرچیز دیگر کتاب را انتخاب کرده ام. و هیچ گاه نشده است که از خرید کتابی پشیمان شوم. ولی این بار فکری خسته کننده که ناشی از حس گول خوردن توسط نوشته پشت جلد و مقدمه است دائم یادآوری می کند که 6000 تومان ضرر کرده ام!

 

۰ نظر ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۹
مهدیه عباسیان

خانه ای برای شب

عنوان: خانه ای برای شب
نویسنده: نادر ابراهیمی
نشر: روزبهان
تعداد صفحات: 143
سال نشر: چاپ اول 1341- چاپ نهم 1392

هرچقدر هم که بنشینیم و در مورد نادر ابراهیمی حرف بزنیم، از او تعریف کنیم و به به و چه چه کنیم، باز هم کم است. به هیچ روشی و به هیچ شیوه ای نمی شود حق مطلب را در مورد توانمندی او ادا کرد. نوشتن در مورد کسی که دغدغه ی بیداری دارد، کاری بس دشوار است.

ابراهیمی خانه ای برای شب را با مقدمه ای طولانی در مورد مفهوم داستان شروع می کند و بسیار زیبا و تامل برانگیز تعریف خود را از داستان و هدف اصلی نوشتن، در پاسخ به کسانی که او را به شعار دادن محکوم می کنند و نوشته های او را داستان نمی دانند، شرح می دهد.

 

- نویسنده ای که یونیفرم بیانی و نثری دارد، فقط یک کتاب نوشته است. این بی شک مایه خرسندی ست که بگویند: نسلی گرفتار نثری است که نویسنده ای آن را ساخته است، مایه خرسندی همان نویسنده است. من نمی خواهمش و ترجیح می دهم بگویند: فلان، هنوز شکل واحدی از نثر ارائه نداده است. هنوز نمی تواند نثرش را انتخاب کند. هنوز نثری شکل نگرفته است. (صفحه 21)

- بی شک نویسنده باید از علاقه مردم به نوشته های خود برخوردار باشد، اما این علاقه را باید ایجاد کند نه خود را با علایق پیشین مردم منطبق سازد. تمایلات شکل گرفته و گوناگون خواننده نباید مورد قبولی قطعی نویسنده قرار بگیرد. هدف نهایی نویسنده باید مورد قبول خوانندگان او واقع شود. به این ترتیب وظیفه من، فقط، ایجاد وحدت عقیده میان خوانندگانم نیست، بلکه نشان دادن نقطه مشترکی میان همه ی آن ها و آگاه کردن آنها به وجود چنین نقطه مشترکی است. (صفحه 31)

- من به دانستن آنچه خواننده ام می داند قانع نیستم. من می خواهم که او ذهن خود را به کار بیندازد، می خواهم که جست و جو کند، فکر کند، رنج ببرد و درمانده شود، و باز بجوید و باز... و باز... آنقدر که رابطه ای برقرار شود، رابطه یی مستحکم، نتیجه بخش و سازنده. (صفحه 36)

- من تا این لحظه نویسنده موفقی نبوده ام. کاری نکرده ام که کار باشد. راه طولانی مرا عواملی سد می کند و سد کرده است. من توانایی عبور از این سد ها را نداشته ام و در نتیجه نهایت تلاشم در نوشتن، خراب کردن همین سدها بوده است. من در ابتدای حرکت خود کلنگی به دست گرفته ام و به دیواری می کوبم به عظمت دیوار چین- و عرق ریزان اما نه ناامید، و سراپا امید. و این تمام ارزش های من است. (صفحه 37)

- وظیفه اگر به خاطر مزد باشد، همیشه به صورت یک سلسله اعمال تهوع آور خودش را نشان می دهد. (صفحه 68)

- انسان چه آسان می میرد و نمی داند. (صفحه 73)

 

* خواندن مقدمه، افکار و مثال های بیان شده در آن به قدری لذت بخش بود، که دوست داشتم برای هر کتابدوستی که می بینم، تعریفشان کنم.

** این کتاب برای هدیه دادن خریداری شد. تلاش برای نخواندنش کاری غیرممکن بود و در حالی که چندین داستان انتهایی هنوز باقی مانده بودند، زمان هدیه دادن فرا رسید. شب کتاب را برداشتم، از اتاق بیرون رفتم تا ناتمام نماند. ولی دست و دلم به خواندن نرفت. بار دیگر مقدمه ی فوق العاده را خواندم و کتاب ها را کادو کردم و خوابیدم. احساس کردم نادر جان ابراهیمی عمیق خواندن را به اینکه تمام نوشته هایش خوانده شود ترجیح می دهد...

*** فکر می کنم این کتاب هدیه ای مناسب باشد برای کسانی که همیشه می پرسند: " چرا سراغ کتاب هایی می روی که درد و رنج را  همراه دارند؟"

**** داستان نمادین "خانه ای برای شب" محشر بود.

 

 

۲ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۲۵
مهدیه عباسیان