رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۱۲۳ مطلب با موضوع «نویسندگان ایرانی» ثبت شده است

آفتاب در حجاب

عنوان: آفتاب در حجاب
نویسنده: سید مهدی شجاعی

نـشر: کتاب نیستان
تعداد صفحات: 238
سال نشر:
چاپ اول 1383 - چاپ بیست و پنجم 1392

زینب که نیازی به معرفی ندارد، دارد؟ 

اما می‌شود تا ابد برای شناختن همانکه انگار می‌شناسیمش، ولی نمی‌دانیم کیست، تلاش کرد، خواند و "کمی" بیشتر فهمید. سید مهدی شجاعی با تحقیقاتی دقیق، بر پایه‌ی روایات و مکتوبات تاریخی اثری آفریده است ناب. رمان گونه‌ای از ابتدای زندگی حضرت زینب که از دل کابوسی در کودکی، شروع می‌شود و در همان کابوس هم به پایان می‌رسد. روایتی متفاوت از حادثه‌ی کربلا از دید زینب (س)، با نثری شیوا، دلنشین و تکان‌دهنده.

 

- نمی‌فهمی که زمان چگونه می‌گذرد و تو کی از هوش می‌روی نمی‌فهمی که چقدر از زمان در بیهوشی تو سپری می‌شود. احساس می‌کنی که سر بر زانوی خدا گذاشته‌ای و با این حس، باورت می‌شود که رخت از جهان بربسته‌ای و به دیدار خدا شتافته‌ای. حتی وقتی رشحات آب را بر گونه‌ات احساس می‌کنی، گمان می‌کنی که این قطرات کوثر است که به پیشواز چهره‌ی تو آمده است. با حسی آمیخته از بیم و امید، چشمهایت را باز می‌کنی و حسین را می‌بینی که سرت را به زانو گرفته است و با اشکهایش گونه‌های تو را طراوت می‌بخشد. یک لحظه آرزو می‌کنی که کاش زمان متوقف بشود و این حضور به اندازه تمام کائنات، دوام بیاورد. 

حاضر نیستی هیچ بهشتی را با زانوی حسین عوض کنی و حتی هیچ کوثری را به جای سرچشمه‌ی چشم حسین بگیری. حسین هم این را خوب می‌داند و چه بسا از تو به این آغوش، مشتاق‌تر است، یا محتاج تر!

این شاید تقدیر شیرین خداست برای تو که وداعت را با حسین در این خلوت قرار دهد و همه‌ی چشمها را از این وداع آتشناک، بپوشاند. هیچکس تا ابد، جز خود خدا نمی‌داند که میان تو و حسین در این لحظات چه می‌گذرد. حتی فرشتگان از بیم آتش گرفتن بالهای خویش در هرم این وداع به شما نزدیک نمی‌شوند.

هیچ‌کس نمی‌تواند بفهمد که دست حسین با قلب تو چه می‌کند؟

هیچ‌کس نمی‌تواند بفهمد که نگاه حسین در جان تو چه می‌ریزد؟

هیچ‌کس نمی‌تواند بفهمد که لبهای حسین بر پیشانی تو چگونه تقدیر را رقم می‌زند.

فقط آنچه دیگران ممکن است ببینند یا بفهمند این است که زینبی دیگر از خیمه بیرون می‌آید. زینبی که دیگر زینب نیست. تماما حسین شده است. ... و مگر پیش از این، غیر از این بوده است؟

 

* کتابی عالی و فوق العاده برای ورودی متفاوت به محرمی جدید.

** اولین کتابی که از شجاعی خواندم، طوفان دیگری در راه است، بود. کتابی که جذبم کرد، ولی در مورد اینکه خود شجاعی چه خوانده و چه کرده، کنجکاو نه. اما این کتاب مرا به جست و جو در مورد او واداشت. به اینکه بدانم شجاعی چه بوده و چه کرده که توانسته اینطور دقیق و زیبا و نفس گیر، مخاطب را در کتاب غرق کند.

*** خوبی خواندن کتاب‌های از این دست، آن هم وقتی "مامان خانم" آن را زودتر خوانده، این است که می‌شود رو در رو نشست و بی‌نهایت درباره‌ی آن حرف زد. از عاشورا و زینب گرفته، تا شجاعی، ادبیات دراماتیک، علوم سیاسی و نوشتن و قدرت کتاب.

**** یکی از نکاتی که در طول خواندن این کتاب جلب توجه می‌کرد، نوع روابط افراد با هم بود. میزان زیادی مهر و محبت، نوازش، بوسیدن، در آغوش گرفتن در تمامی روابطشان از کوچک گرفته تا بزرگ موج می‌زد. آنقدر که یاد حدیثی از پیامبر افتادم که مضمونش این بود که "فرزندان خود را گرامی بدارید و نیک تربیت کنید." گرامی داشتن بر تربیت درست ارجح بود و این خانواده به خوبی یکدیگر را گرامی می‌داشتند و با عملکردشان گرامی داشتن را می‌آموختند.

 

 

۳ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۳۹
مهدیه عباسیان

مکان‌های عمومی

عنوان: مکان‌های عمومی
نویسنده: نادر ابراهیمی

نـشر: روزبهان
تعداد صفحات: 133
سال نشر:
چاپ اول 1345 - چاپ هفتم 1390

این کتاب یک شاهکار کوچک 133 صفحه‌ایست که حرف‌های ناب زیادی برای شنیده شدن، فهمیدن و عمل کردن درونش موج می‌زند. ابراهیمی این‌بار از مردمانی سخن گفته است که خواسته یا ناخواسته به انزوا کشیده شده‌اند و گاه چاره‌ای جز بودن در مکان‌های عمومی ندارند.

 

- مهری! این کار که تو از من می‌خواهی - کاری که خیلی زنها از شوهرهایشان می‌خواهند - از دست من ساخته نیست. این دست، مهری! می‌بینی؟ برای سیلی زدن به صورت صاحبش ساخته نشده است. اینها که با سیلی صورت خودشان، و بچه‌هایشان و زنشان را سرخ می‌کنند جنون سیلی زدن و سیلی خوردن دارند. اینها، اگر کسی بزند می‌خوردند و اگر کسی نزند می‌زنند و اگر کسی نباشد که بخورد، بخودشان می‌زنند، اما برای من هیچ دلیلی وجود ندارد که به قصد رنگ کردن زندگی بی‌رنگم، دستم را بلند کنم. ( صفحه 49)

- لباس پوشیدم. زنم برایم پیراهنی آورد که نمی‌شناختم و گفت آن را تازه خریده است و من از رنگ و تازگی‌اش خوشم آمد و از پوشیدنش - که مثل کاغذ بود و بوی نشاسته می‌داد - خنده‌ام گرفت و پی همین بود که گفتم: خاطرت جمع باشد. امشب اگر با بزرگ‌ترها نتوانم، با بچه‌ها کنار می‌آیم. (صفحه 62)

- خواهرم زیرکانه می‌خندید: موظف شده‌یی که اعتقاد داشته باشی. چیزی باورت شده که گذشتن از آن جرئت می‌خواهد. میان تو و آن کس که گاو آپیس یا خدا را می‌پرستد هیچ فرقی نیست برادر. داداش، باور نمی‌کنی این‌طور باشد؟ (صفحه 112)

- کمر باطل می‌شکند. قدرت زیادی هم نمی‌خواهد. فقط ایمان به باطل بودنش مهم است. (صفحه 121)

 

* مگر می‌شود کسی که کتابش را با این جملات آغاز می‌کند، دوست نداشت؟

به من می‌گفتند که زندگیِ مشترک، فصلِ پایان است

و اینک،

این کتاب را

به همسرم تقدیم می‌کنم

که سرفصلِ فصل هاست.

** حالم پس از خواندن کتاب‌های ابراهیمی وصف‌ناپذیر است. به خودم می‌گویم اگر در مملکت کاره‌ای بودم، حتما همه را مجبور به خواندنشان می‌کردم. بعد صدایی در اعماق ذهنم می‌گوید: "مجبور؟ مطمئنی نتیجه خواهد داشت؟" نه. مطمئن نیستم. تصمیم می‌‌گیرم که اگر روزی دختری داشتم یا پسری، کتاب را جزو لاینفک زندگی‌شان کنم تا بیاموزند این آموختنی‌های از نان شب واجب‌تر را. باز آن صدا را می‌شنوم که می‌گوید: "بیاموزند؟ به همین راحتی؟" راست می‌گوید. باز هم نه! ولی، قسم می‌خورم، اگر روزی مادر بودم، برای خاطر یک نسل، یا نه، حتی اگر هیچ وقت مادری را نچشیدم، اگر روزی همسر بودم، تنها برای آرامش همان یک نفر، این مفاهیم را،  این درس‌های زندگی را، این چگونه زیستن را و این ترجیح آرامش به آسایش را زندگی کنم.

*** یادش به‌خیر. آبان ماه پارسال، در یک روز بارانی با نمایی از کوه‌های برفی، این کتاب را از کتابخانه ملی خریدم.

 

 

۴ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۱۶
مهدیه عباسیان

من آلیس نیستم

عنوان: من آلیس نیستم ولی این‌جا خیلی عجیبه!
نویسنده: فرید حسینیان تهرانی

نـشر: هیلا
تعداد صفحات: 160
سال نشر:
چاپ اول 1394

 تا به حال نام سندروم میکروپسیا به گوشتان خورده؟ میکروپسیا یا «AIWS» که کوتاه شده (Alice in wonderland syndrome) است، اختلالی است عصبی که با تاثیر بر روی بینایی فرد باعث می‌شود که انسان‌ها، حیوانات و دیگر اشیاء کوچکتر از اندازه واقعی‌شان دیده شوند. عموما وقتی این افراد در یک زمان به چند شیء نگاه می‌کنند، اشیایی که مشاهده می‌شود، دور از هم یا خیلی نزدیک به هم دیده می‌شوند. مثلا ممکن است این افراد یک حیوان خانگی مثل سگ را به اندازه یک موش ببینند. این شرایط در حالتی از میدان بینایی اتفاق می‌افتد که چشم‌ها به درستی ایفای نقش نکنند و فقط تفسیر مغز از اطلاعاتی است که از چشم‌ها عبور می‌کنند.
 

فرید حسینیان تهرانی، در داستان عجیبش زندگی فردی، مبتلا به این سندروم نادر را روایت می‌کند. داستانی که برای فهمیدنش انرژی بسیار بیشتری در مقایسه با سایر داستان‌های خطی و ساده از خواننده می‌گیرد. شخصیت اصلی رمان، دنیای به هم ریخته‌ای دارد و دائم بین گذشته و حال در نوسان است. گاه تنها آنچه که تجربه کرده را بیان می‌کند و گاه به دنبال علل پریشانی‌اش می‌گردد.

 

- من اساسا وقتی ناچارم دروغ بگویم، سعی می‌کنم تکه‌ای از واقعیت را ما بین دروغم جا بدهم که موقع دروغ گویی بتوانم روی آن تکیه کنم تا اعتماد به نفسم از بین نرود و لو نروم.

- کاش در موفقیت و شادی و خوشبختی هم تلقین اینقدر خوب جواب بدهد. می‌گویند می‌دهد، اما امتحانش ایمان و یقین می‌خواهد. شاید مشکل از ایمان قوی ما به مصیبت است.

- ما همیشه آن چیزی نیستیم که هستیم، آن کاری که می‌کنیم، نمی‌کنیم و آن جایی که غایبیم حضور داریم.

 

* من نمی‌دانستم که گالیور هم به این سندروم مبتلا بوده و آدم کوچولوهای اطرافش واقعا کوچولو نبودند. شما می‌دانستید؟

** برای خواندن این کتاب باید زیاد صبور باشید. زمان زیادی برای خواندن و فهمیدن اینکه داستان از چه قرار است لازم است. ولی به صبوری‌اش می‌ارزد.

*** نوع نثر نویسنده، استفاده از کلمات و بعضی جمله‌ها حظّ آدم را در می‌آورد.

**** وقتی در حال خواندن این کتاب بودم، دو موضوع حواسم را پرت می‌کرد: یک اینکه فرید حسینیان تهرانی‌ای که مهندسی مکانیک و مدیریت شهری خوانده، چــــــقدر مطالعه داشته تا چنین چیزی نوشته است، و دوم اینکه برخی قسمت‌های کتاب من را یاد  کتاب "وضعیت آخر" و پیش‌نویس زندگی می‌انداخت.

***** گاهی اوقات از اینکه در کتابخوانی هم نوجوانی نکردم، ناراحت می‌شوم. یک سری کتاب‌های نوجوانانه را باید حتما بخوانم.

 

 

۰ نظر ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۰۴
مهدیه عباسیان

آویشن قشنگ نیست

عنوان: آویشن قشنگ نیست
نویسنده: حامد اسماعیلیون

نـشر: ثالث
تعداد صفحات: 76
سال نشر:
چاپ اول 1388 - چاپ ششم 1392

حامد اسماعیلیون هم یکی دیگر از نویسندگانی بود که مدت‌ها دوست داشتم خودم را مهمان یکی از کتاب‌هایش کنم. در کنار نام خود نویسنده، عامل دیگری که سبب شد سراغ این کتاب بروم پی بردن به ربط بین عنوان کتاب و طرح جلد بود. 

اولین جمله‌ی اولین داستان تعلیق لازم و جذابیتی کافی را در ذهن خواننده ایجاد می‌کند. طوری که نمی‌شود داستان‌ها را جداگانه خواند.

از مرگ من هشت سال می‌گذرد، هشت سال و سه ماه. بارها به این مرگ، لحظه احتظار و انعکاس وحشت در چشم‌هایم اندیشیده‌ام. می‌دانم که به آن سختی‌ها هم که می‌گفتند نبوده. اجل معلق که دیگر این حرف‌ها را ندارد. یک سنگ گرانیتی لبه پهن که از طبقه پانزدهم چسبش را ول می‌دهد یا یک دانه برنج دم نکشیده سبوس‌دار که بی‌هوا می‌جهد ته حلق هم همین کار را می‌کند. گیرم با جان دادنی متفاوت. ممکن است کسی این وسط جیغ و ویغی هم بکند که بالکل در زنده ماندن آدم تاثیری ندارد.

کتاب حاوی شش داستان کوتاه است که هر کدام نام یک فرد را یدک می‌کشند. افرادی که هر کدام به تنهایی داستانی مخصوص به خود دارند، ولی در کنار هم قرار می‌گیرند و همدیگر را کامل می‌کنند و رمانی کوتاه می‌آفرینند. انگار که اسماعیلیون داستانش را که رد پای مرگ در همه جای آن دیده می‌شود، از دریچه‌ی نگاه شش شخصیتی که همه در زندگی کردن در یک کوچه در کرمانشاه و در زمان جنگ با هم مشترکند، به تصویر می‌کشد.

 

- باران که می‌آید، هم همه چیز را کثیف و آلوده می‌کند، هم راه‌های حافظه را در ذهنم که گاهی باور می‌کنم مثل باقی چیزها فرسوده شده دوباره می‌گشاید.

- چهار بار از کاغذ نیما رونویسی کردم تا خوشخط از کار درآمد. چه می‌دانستم چیست. "مرا تو بی سببی نیستی" دیگر چه معنا می‌داد. یا عشقی که سخن می‌گوید. فکر می‌کردم چه چیزهای غریبی توی مدرسه‌شان یاد می‌گیرند. جمله‌هایی که دوستت دارم در هیچ کدامشان نبود، اما آدم سر تا ته‌اش را که می‌خواند بی خودی بغض می‌کرد و دلش می‌خواست سرش را به دیوار بکوبد.

- خودت می‌دانی ماها کودنیم. همین که یکی به خاطرمان نصفه‌های شب تیزی نرده‌های دیوار و مگسک اسلحه بابا را به جان بخرد، به صبح نرسیده عاشقش می‌شویم.

 

* کتاب متوسطی بود. از آن کتاب‌های افتان و خیزان که بعضی جاها از خواندنش لذت می‌بری و در جاهای دیگر حوصله‌ات از شلوغی و در هم و برهم بودنش سر می‌رود. ولی با همه‌ی این‌ها جوری است که دلت نمی‌آید یک نفس نخوانی‌اش.

** قضاوت کردن در مورد یک نویسنده را که کتاب‌های دیگرش نشان از دوام آوردنش در این راه هستند را باید به بعد موکول کرد.

*** این کتاب توانست عنوان بهترین مجموعه داستان نهمین دوره‌ی جایزه‌ی بنیاد هوشنگ گلشیری را در سال 88 از آن خود کند و بعد در همان سال از سوی جایزه روزی روزگاری تقدیر شد.

نه از میزان ارزشمندی جایزه بنیاد گلشیری با خبرم و نه حتی تا به حال توانسته‌ام در اندک چیزهایی که از گلشیری خوانده‌ام، با او روابطی مسالمت‌‌آمیز داشته باشم (باید جایی برای بیشتر خواندن از گلشیری هم در برنامه‌ام باز کنم).

**** ترجیح می‌دهم در مورد عنوان کتاب چیزی را افشا نکنم ولی به نظرم طرح روی جلد که دارای شش مکعب که همه‌ی آن‌ها هم "شش" هستند اشاره‌ای است به شش فردی که در موردشان صحبت می‌شود و سرنوشت ناگزیر همه‌ی آن‌ها: مرگ.

 

 

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۱۹
مهدیه عباسیان

خنده لهجه نداره

عنوان: عطر سنبل عطر کاج
نویسنده: فیروزه جزایری دوما
مترجم: نفیسه معتکف
نشر: هو
تعداد صفحات: 286
سال نشر: چاپ اول 1390- چاپ دوم 1392

اگر عطر سنبل عطر کاج را خوانده باشید، با فیروزه‌ی خوش صحبت و خانواده‌ی جالبش آشنا هستید. فیروزه در تعریف کردن خاطراتش به شیوه‌ای جذاب توانایی خاصی دارد. او در این کتاب هم با نثری طنز به روایت برخی از تجاربشان در مورد تفاوت‌های فرهنگ ایران و امریکا و آنچه که خانواده جزایری در طی مهاجرات و سال‌های بعد تجربه کردند، می‌پردازد و لحظات خوبی را برایتان خلق می‌کند. 

 

- امور کلی خاورمیانه بر این اصل می‌چرخد که آدم چه کسی را می‌شناسد.

- مادری کردن وعده و وعید کلیشه‌ای عاری از لطف و ابتکار بود با یک استثنای چشمگیر: هنوز هم فنجان دسته‌دار قهوه را می‌دیدم که با یک دنیا شادی می‌گفت: "حاضرم برای یک ساعت خواب اضافی، کلیه‌ی خودم را معامله کنم." تعجبی ندارد که کمبود خواب به نوعی شکنجه است. وقتی پسرم دوماهه شد، حاضر بودم به قتل جیمی هوفا اعتراف کنم، به شرط اینکه بگذارند کمی بیشتر بخوابم.

 

* اگر قصد دارید سراغ نوشته‌های دوما بروید، پیشنهاد می‌کنم اول عطر سنبل عطر کاج را بخوانید.

** در یکی از خاطرات شرح داده شده، فیروزه نوشته بود که میگو نوعی سوسک دریایی است. هرچند که کلی خودم را در مورد ندانستن اینکه میگو جزو بندپایان است، ملامت کردم، اما به این نتیجه رسیدم که من چقدر خوردن سوسک‌های دریایی سوخاری، کبابی، پفکی و لایه لایه درون شوید پلو را دوست دارم.

*** این کتاب با ترجمه سایر مترجمان و توسط انتشارات های دیگر هم به چاپ رسیده است.

 

 

۵ نظر ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۵۰
مهدیه عباسیان

آمین می‌آورم

عنوان: آمین می‌آورم
نویسنده: امیر خداوردی

نـشر: هیلا
تعداد صفحات: 172
سال نشر:
چاپ اول 1394

داستان با حضور شخصیت اصلی داستان (مردی سی و یکی-دو ساله) در مطب یک دکتر اعصاب و روان و توصیفاتی دقیق آغاز می‌شود. شخصیت اصلی که در شرایط روحی و ذهنی سختی به سر می‌برد و عامل اصلی آن را علاقه‌ی شدید به همسرش می‌داند، تلاش می‌کند تا هرطور که شده، از افسردگی و مشکلات بی پایانش رهایی یابد، اما هیچ راه نتیجه بخشی وجود ندارد. سرانجام تنها راه باقی‌مانده مرگ شناسایی می‌شود و او سعی می‌کند با دعا کردن کاری کند تا مرگ به سراغش بیاید.

به گمانم این کتاب داستان زندگی مردم امروز است. مردمی که زندگی مجازی و برخی مشکلات رایج دیگر بخش جدایی ناپذیر زندگی‌شان است و نمی‌توانند جایگاه دین و دعا را در کنار این مسائل به خوبی مشخص کنند.

 

- نمی‌دانم، شاید همه زن‌ها همین‌طوری‌اند. شما وقتی در تمام عمرتان یک موجود فضایی را از نزدیک ببینید و ببینید که علف می‌خورد، حتما فکر می‌کنید تمام موجودات فضایی علف‌خوارند.

- عشق، این عشق که حجم وسیعی از اشعار و آثار ادبی مار ا اشغال کرده، این سودا، این مالیخولیا، این افیون که همه مرض‌ها را در خود جمع کرده، این که مرا به روز سیاه انداخته، به قول رزیتا، هیچی نیست.

- همیشه از دعای خودم می‌ترسم. می‌ترسم وقتی مستجاب شود تازه بفهمم چه غلطی کرده‌ام.

- تنها چیزی که مهم است و نمی‌گذارد فراری شوم، یک وسیله دو حرفی است که با لفظ دال شروع می‌شود. وسیله‌ای معنوی که احساسات انسانی را داخل آن می‌ریزیم. به عربی می‌شود قبل، یعنی جایی که تغییر می‌کند و حالی به حالی می‌شود. با همین قلب، آدم آدم می‌شود، حیوان می‌شود، درخت می‌شود، سنگ می‌شود یا به چیزی تبدیل می‌شود که مثل هیچ چیز نیست. باید اعتراف کنم دلم می‌ماند پیش همین موجود وحشی که اسمش را گذاشته‌ام رزیتا.

 

* این کتاب جزو آن دسته از کتاب‌هایی بود که تنها جالب بودن عنوانش، بدون هیچ شناختی، مرا به خواندن آن سوق داد.

** نویسنده از ابتدا تا انتها افکار خودش را بیان می‌کند. و شب به شب پشت لپ‌تاپ می‌نشیند و آن‌ها را در وبلاگش به اشتراک میگذارد. نوع روایت اتفاقات، هرچند که گه‌گاه کسل کننده بود و به نظرم می‌شد بخش‌هایی از آن را هرس کرد، اما با رگه‌های نامحسوسی از طنز آمیخته شده بود و بخش‌هایی از پریشان‌گویی‌های آن جذاب هم بود.

*** اگر اشتباه نکنم شخصیت اصلی که نامش را متوجه نشدم و تا انتهای کتاب همه‌ی اطرافیانش را هم با اسامی مستعار معرفی کرد، یک طلبه بود. ولی نمی‌دانم چرا از مکانی هجره هجره که در آن درس می‌خواندند با نام کالج، و لباسی که بنا بر توضیحات باید عبا می‌بود، با عنوان بالاپوش یاد کرده بود.

**** از وقتی این کتاب را خوانده‌ام دچار عذاب وجدان شده‌ام. چپ می‌روم، راست‌ می‌روم، می‌نشینم و از خودم می‌پرسم با این حجم کارهای نکرده، واقعا ارزش خواندن داشت؟ و به جوابی نمی‌رسم...

 

* همین الان با کمی جست‌وجو امیرخداوردی را بیشتر شناختم و فهمیدم حدسیاتم درست بوده است.

** مقام سوم رمان برتر جشنواره‌ی سراسری داستان اشراق  در سال 94 متعلق به این کتاب بوده است.

 

 

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۳
مهدیه عباسیان

بازی عروس و داماد

عنوان: بازی عروس و داماد
نویسنده: بلقیس سلیمانی

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 102
سال نشر:
چاپ اول 1387 - چاپ دهم 1390

فکر می‌کنم مقدمه‌ی کتاب بهترین معرفی باشد:

بلقیس سلیمانی نویسنده‌ای است که داستان‌نویسی‌اش را دیر شروع کرد، اما تبدیل شد به یکی از چهره‌های ادبی مهم همین سال‌های پر اتفاق و حاشیه‌ای که در آن‌ها نفس می‌کشیم. خانم سلیمانی در چهارمین دهه‌ی عمرش آن‌قدر به مرگ و شوخی‌های آن فکر می‌کند که گاهی آدم را به این گمان می‌اندازد، در زندگی‌اش چه‌قدر با ابعاد آن برخورد داشته است. خانم نویسنده در داستان‌های کوتاه این کتاب برای فاصله‌ی میان "جدی بودن" و "جدی نبودن" زندگی‌های امروزی شهری آدم‌هایی را پیدا کرده که هر روز شاید از کنارشان رد می‌شویم و سعی می‌کنیم شانه‌مان به آن‌ها برخورد نکند. سلیمانی از این آدم‌ها نوشته، از همان‌هایی که قرار است روزی برای مُردن‌شان آگهی‌های کوچک تسلیت به روزنامه بدهیم.

 

- وقتی فهمید چه کسی قاتل زنش است، همه‌ی خشمش یک جا فرو نشست. زن پزشک، زیبا، خانواده‌دار و دوست‌داشتنی‌اش را یک ولگرد معتاد روانی کشته بود. همان جلسه‌ی اول دادگاه قاتل را بخشید. در پاسخ دیگران گفت: جان آدم‌ها برابر نیست و این توهین به مرده‌ی زنش است که به ازای جان او این مردک را بکشند. همان شب به آیینی‌ترین شکل ممکن خودش را کشت. (جان آدم‌ها برابر نیست)

- پدر گفت: مادرت به آسمان‌ها رفته. عمه گفت: مادرت به یک سفر دور و دراز رفته. خاله گفت: مادرت آن ستاره‌ی پر نور کنار ماه است. دختر بچه گفت: مادرم زیر خاک رفته است. عمه گفت: آفرین. چه بچه‌ی واقع‌بینی، چه سریع با مسئله کنار آمد. دختر از فردای دفن مادرش، هر روز پدرش را وادار می‌کرد او را سر قبر مادرش ببرد. آن‌جا ابتدا خاک گور مادر را صاف می‌کرد، بعد آن را آب‌پاشی می‌کرد و کمی با مادرش حرف می‌زد. هفته‌ی سوم، وقتی آب را روی قبر ماردش می‌ریخت، به پدرش گفت: پس چرا مادرم سبز نمی‌شود؟ (خاک مادر)

 

* مدت‌های زیادی بود که دوست داشتم از سلیمانی که تعاریف زیادی در مورد او شنیده بودم، کتابی بخوانم...

** سلیمانی خیلی راحت و جالب نوشته است، ولی به نظرم نام آن‌چه که نوشته است نه داستان کوتاه است و نه مینی‌مال. برخی از آن‌ها داستانک‌اند و برخی دیگر طرح‌هایی که می‌شود بسیار بیشتر و بسیار بهتر برای اینکه هر کدامشان به تنهایی کتابی شوند به آن‌ها پرداخت.

 

 

۱ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۲
مهدیه عباسیان

پاییز فصل آخر سال است

عنوان: پاییز فصل آخر سال است
نویسنده: نسیم مرعشی

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 189
سال نشر:
چاپ اول 1393

معمولی بودن گاه یک انتخاب است و گاه تنها گزینه‌ی پیش رو. گاه تمام آن چیزی‌ست که از زندگی می‌خواهی و گاه نهایت نرسیدن به آرزوها و آمال‌ات. نسیم مرعشی نویسنده‌ی جوانی است که پاییز فصل آخر سال است اولین رمان اوست. او در این رمان زندگی سه دوست - لیلا، شبانه، روجا- را در فصل‌های متوالی و از زبان خودشان به تصویر کشیده است. دوستانی که هر کدام به نوعی از معمولی بودن گریزان‌اند اما آیا همه چیز دست به دست هم می‌دهند تا معمولی باشیم و معمولی بودن یک جبر است یا اینکه باید "معمولی" را از ابتدا تعریف کنیم و جوری دیگر ببینیم؟

 

- وقتی سکوت می‌کنی یعنی موافقی.

وقتی سکوت می‌کنم یعنی موافقم؟ نه نیستم. من وقتی موافق باشم سکوت نمی‌کنم، می‌خندم. دهانم را باز می‌کنم و می‌گویم بله موافقم. اما سکوت، می‌دانم که نمی‌کنم. شاید آن روز هم سکوت کرده بودم که فکر کردی با رفتنت موافقم.

- گرمای مانده‌ی مرداد با گرمای تازه‌ی خرداد فرق دارد. گرمای خرداد نو است و آفتاب تمیزش، نور می‌ریزد روی آدم. مرداد اما چرک و چرب است و بوی گند ماندگی می‌دهد.

- فرق است میان این که در ذهنم تکرار شوی یا اینکه به زبانم بیایی. به زبانم که می‌آیی واقعی می‌شوی. موج می‌شوی در هوا و دیگران هم می‌بینندت.

- گفت مُرده‌شور همه‌تان را ببرد که دارید می‌روید. گفت فرودگاه امام نیست که بهشت زهراست. همه را از من می‌گیرد. گفت تو هم برو و خوش باش. ما را بگذار اینجا، تک و تنها و بی‌کس. گفت می‌روی و این‌جا زلزله می‌شود و همه‌مان می‌میریم. آن‌وقت دلت می‌سوزد. هی گفت و خندید، اما ته خنده‌هایش تلخی آه داشت. انگار نفسش تمام می‌شد ته هر کلمه.

- هر چیز بدی را می‌شود تحمل کرد، اگر یواش‌یواش آن را بفهمی.

- فکر این دانشگاه لعنتی ولم نمی‌کرد. چیزی توی دلم بود مثل حرص، مثل حسودی. نه که حسود باشم، نه. اما انگار مسابقه داشتم با خودم. یا با آن‌هایی که فوق می‌خواندند. فوقم که تمام شد، انگار دیگر آب مرا برده بود. کم بود برایم. رفتن و دکترا گرفتن مانده بود. مثل گِیم، هر مرحله‌ای که رد می‌کردم، مرحله‌ای جدید جلوم باز می‌شد.

- آه واگیر دارد، مثل خمیازه. پخش می‌شود توی هوا و آوار می‌شود روی دل آدم‌هایی مثل من، که گیرنده‌ی غصه دارند.

- نمی‌دانم وقتی می‌خواهد فکر کند به چی فکر می‌کند. معمولی است. می‌فهمی؟ معمولی بودن بد است.

در یخچال را باز می‌کند و برای خودش آب می‌ریزد. آرام می‌گوید: " معمولی بودن بد نیست، خوب است. اصلا همین خوب است که روزهایش شبیه هم است. می‌دانی فردا کجاست و پس فردا و ده سال دیگر. کتاب نمی‌خواند اما به جایش پاهاش روی زمین است. نمی رود از پیشت."

- تنهایی خیلی سخت است. سخت‌تر از زندگی بی رویا است. آدم همیشه توی ابرها زندگی نمی‌کند. کم‌کم می‌آید پایین و آن وقت تنهایی از همه چیز سخت‌تر می‌شود. می‌فهمی؟

- زندگی آدم‌ها همه‌اش دست خودشان نیست. تو فقط می‌توانی سهم خودت را درست زندگی کنی. بقیه‌اش دست دیگران است.

- ما دخترهای ناقص‌الخلقه‌ای هستیم. از زندگی مادرهای‌مان درآمده‌ایم و به زندگی دخترهای‌مان نرسیده‌ایم. قلب‌مان مال گذشته است و مغزمان مال آینده و هر کدام آن‌قدر ما را از دو طرف می‌کشند تا دو تکه می‌شویم. اگر ناقص نبودیم الان سه‌تایمان نشسته بودیم توی خانه، بچه‌های‌مان را بزرگ می‌کردیم. همه‌ی عشق و هدف آینده‌مان بچه‌های‌مان بودند، مثل همه زن‌ها توی تمام تاریخ، و اینقدر دنبال چیزهای عجیب و بی‌ربط نمی‌دویدیم.

 

* دیشب طی یک حرکت ناگهانی بی‌خیال تمام کارهای دِد لاین‌دار شدم و تمام کتاب‌های نخوانده را دورم پهن کردم تا دمی بیاسایم! ولی دست و دلم به هیچ کدام نرفت که نرفت. دست به دامن طاقچه شدم و شبانه نسیم مرعشی را شناختم و تا صبح پای روایت‌گری بی‌نظیر، عالی و دوست‌داشتنی‌اش هم از لحاظ نگارشی و هم از نظر محتوا نشستم. این کتاب پر بود از مفاهیم و پاسخ سوالاتی که شدیدا به آن‌ها نیاز داشتم. و خواندنش آن قدر به من چسبید که هم جدا کردن بخش‌هایی از کتاب برایم کاری دشوار بود و هم اینکه دوست دارم یک نفر را به زور بنشانم جلویم و از اول کتاب را برایش بلند بخوانم...

** نسیم مرعشی را هم اضافه می‌کنم به لیست نویسندگانی که احوالات زنان را خوب می‌شناسند و خوب می‌نویسند.

 

 

۲ نظر ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۴۸
مهدیه عباسیان