رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۸۰ مطلب با موضوع «ادبیات :: رمان» ثبت شده است

ده فرزند هرگز نداشته‌ی خانم مینگ

عنوان: ده فرزند هرگز نداشته‌ی خانم مینگ
نویسنده: اریک امانوئل اشمیت
مترجم: فهیمه موسوی
نشر:  افراز
تعداد صفحات: 88
سال نشر: چاپ اول 1391 - چاپ سوم 1393

 اشمیت این بار توسط تاجری که به نقاط مختلف دنیا سفر می‌کند، مفاهیم ناب و بکرش را منتقل می‌کند. تاجری که این‌بار سر از چین - کشوری که در آن همه خانواده‌ها بالاجبار تنها یک فرزند دارد - در می‌آورد و در این حین با خانمِ مینگ آشنا می‌شود که تمام فکر و ذکرش ده فرزندش و آنچه بر آن‌ها گذشته می‌باشد. اما مگر می‌شود؟ چین و ده فرزند؟ خانمِ مینگ دروغ می‌گوید، خیالبافی می‌کند یا قانون را دور زده است؟

 

- شادی در همه چیز پنهان می‌شود، باید موفق شویم بیرون‌اش بکشیم (صفحه 19).

- کارگاه عروسک نوزاد که خانم مینگ در آن جا مشغول بوده، مرا تحت تاثیر قرار داد. صندوق‌های بزرگ میله‌ای اعضای صورتی رنگ بدن را حمل می‌کردند، یکسان و طبقه‌بندی شده: صندوق سرها، صندوق بالاتنه‌ها، صندوق بازوهای راست، صندوق بازوهای چپ، صندوق پاهای راست، صندوق پاهای چپ. می توان گفت یک کشتارگاه معکوس بود، جایی که موجودات تکه تکه وارد می‌شدند و کامل خارج می‌شدند. هزاران نوزاد هر روز این جا متولد می‌شدند. کنار در خروجی، بدن‌های روی هم تلنبار شده را مشاهده کردم: چنان شخصیت‌های واقعی را منعکس می‌کردند که از تجمع آن ها در یک جا شوکه شده بودم. شباهت آن ها هم مرا مات و مبهوت می‌کرد. کدام یک را باید انتخاب کرد؟ کدام یک را باید سوا کرد؟ چرا این یکی؟ چرا آن یکی نه؟  در ضمن این افکار، این بدشانسی را داشتم که دورنمای کارخانه را تماشا کنم: کارگران آسیایی، ماسک زده و کلاه به سر و پوشیده در لباس‌های سرهمی، به هم شبیه بودند! بر خود لرزیدم ... چی؟ شرط ما این بود؟ تصور می‌کنیم که کم‌یاب هستیم در حالی که از یک قالب درست می‌شویم؟ شبیه به هم هستیم، حتی در ادعای منحصر به فرد بودنمان شبیه به هم هستیم ... برای جدا کردن خودم از این شرایط شوم، حرکت کردم، رفتم تا عروسک‌های نوزاد را بررسی کنم. اگر این‌ها امروز قابل تعویض هستند، فردا، به محض این که کودکی انتخابشان کند، از هم متفاوت می‌شوند، سرشار از عشق، سرنوشتی برایشان حک می‌شود، با تجربه از هم متمایز می‌شوند. این تخیل است که متمایز می‌کند، تخیل از ابتذال و تکرار و یکنواختی جلوگیری می‌کند. در سرنوشت اسباب‌بازی‌ها سرنوشت انسان‌ها را پیدا کردم: تنها تخیل است که با تولید خیالات و سعی در ایجاد رویاها، انسان‌های بدیع و خلاق می‌سازد، بدون آن، ما به هم نزدیک‌ایم، زیادی نزدیک، مشابه، دمر افتاده روی همدیگر در صندوق‌های واقعیت (صفحات 32-34).

 

* همیشه بعد از خواندن یکی از کتاب‌های اشمیت ناخودآگاه یاد بهترین استاد دوران کارشناسی‌ام و امتحان‌های دلچسبی که می‌گرفت می‌افتم. در یکی از امتحان‌های پایان ترم، خواسته بود تا همانندسازی و ترجمه DNA را برای یک کودک هفت ساله توضیح دهیم. چون بر این عقیده بودند که ساده بیان کردن یکی از نشانه‌های فهم کامل یک موضوع است.

اشمیت هم همین‌گونه است. آن‌قدر در این مفاهیم زیبا غرق است که به همین سادگی و تنها در 88 صفحه می‌تواند حال خوشی را مهمان لحظاتت کند...

ده فرزند هرگز نداشته‌ی خانم مینگ

 

۰ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۱۹
مهدیه عباسیان

عنوان: قلب سگی
نویسنده: میخاییل بولگاکف
مترجم: آبتین گلکار
نشر: ماهی
تعداد صفحات: 192
سال نشر: چاپ اول 1391- چاپ چهارم 1394

قلب سگی یک کتاب تمثیلی است. تمثیلی از تبدیل یک سگ به انسان و ارتباط آن با انقلاب شوروی. دو پزشک به همراه شاگردشان، یک سگ را در اتاق عملی ساده در خانه­‌ی دکتر جراحی می­‌کنند و غده­‌ی هیپوفیز و غدد جنسی یک انسان را به او پیوند می­‌زنند. این جراحی نتیجه­‌ای دور از ذهن دارد. به مرور زمان، به شدت شگفت‌­انگیزانه سگ تبدیل می­شود به انسانی که عنان کنترل او از دست می‌­­رود و سرانجام دکتر و همکارانش را مجبور به عمل عجیب دیگری می­‌کند.

اگر درست فهمیده باشم، بولگاکف توسط این داستان نمادین می­خواهد از ضرورت پذیرش یک جامعه برای انقلاب و تحول سخن بگوید. اگر سگ نمادی از مردم شوروی باشد و جراحی عجیب و غریب انجام شده بر روی آن، نماد انقلاب شوروی، می­‌توان به این نتیجه رسید که زمانی که ظرفیت آن وجود ندارد، زمانی که جامعه آماده‌­ی پذیرش این تحول عظیم نیست، نه تنها وضع بهتر نمی­‌شود بلکه مشکلات، هرج و مرج و بی برنامگی از ابتدای کار بیشتر هم خواهد شد.

 

- وای، چشم قضیه‌­ی مهمی است. چشم هواسنج است. همه چیز در چشم مشخص می­‌شود: معلوم است چه کسی روحش سرشار از گرماست، چه کسی ممکن است بی­خود و بی‌­جهت با نوک چکمه­‌اش لگد بزند به دنده­‌ی تو، و چه کسی خودش از همه می­‌ترسد (صفحه 23).

- سگی که نامش شاریک بود دراز به دراز روی تخت باریک جراحی افتاده بود و سرش بی هیچ اختیاری روی بالش مشمع سفید این طرف و آن طرف می افتاد. موهای شکمش کاملا تراشیده شده بود و حالا دکتر بورمنتال، شتاب زده و نفس زنان با ماشینی که پر از مو شده بود، سر شاریک را می­‌تراشید (صفحه 86).

 

* بولگاکف در حال تحصیل پزشکی بوده است که ناگهان ادامه تحصیل را رها می­‌کند و به نویسندگی روی می­‌آورد. عقاید او مخالف با انقلاب شوروی بوده است. بنابراین داستان­‌هایش (مرشد و مارگاریتا – قلب سگی) پس از مرگش منتشر می­‌شوند.

** این کتاب شبیه کتاب­‌های علمی تخیلی بود ولی علمی تخیلی نبود! به عبارت بهتر می‌­توان گفت بولگاکف سعی کرده بود که چنین اثری بیافریند ولی نه نوع روایت داستان تعلیق و کشش لازم را ایجاد می­‌کرد و نه آدم باورش می­‌شد که او دانشجوی پزشکی بوده است و حالا می­‌خواهد با پیوند غدد هیپوفیز و جنسی آن هم با کمترین امکانات از یک سگ به انسان برسد...

*** بعد از خواندن این کتاب که چیزی حدود سه ماه به درازا کشید، به این نتیجه رسیدم که ادبیات روس را دوست ندارم. همیشه وقتی شروع به خواندن کتابی می­‌کنم، اسم­‌های روی کاغذ جان می­‌گیرند، با شکل و شمایل آدمیزاد به این طرف و آن طرف می‌­روند، دنیایی واقعی­‌تر از آنچه واقعیت نام دارند می­‌سازند و مرا هم، در هرآنچه برایشان اتفاق می­افتد سهیم می­‌کنند. اما نمی­دانم چرا در تمام طول مطالعه­‌ی این کتاب، منِ متخیلِ درونم گوشه­‌ای نشسته بود، این پایش را روی آن پایش انداخته بود و سوت می‌­زد. انگار که برای به حرکت درآوردن و سه بعدی کردن اسم­‌های عجیب و غریب روس مثل فیلیپ فیلیپوویچ، ایوان آرنولدوویچ بورمنتال، ویتالی آلکساندرویچ و ... هیچ کاری از دستش بر نمی‌­آمد که نمی‌­آمد.

 

 

۲ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۶
مهدیه عباسیان

پاییز فصل آخر سال است

عنوان: پاییز فصل آخر سال است
نویسنده: نسیم مرعشی

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 189
سال نشر:
چاپ اول 1393

معمولی بودن گاه یک انتخاب است و گاه تنها گزینه‌ی پیش رو. گاه تمام آن چیزی‌ست که از زندگی می‌خواهی و گاه نهایت نرسیدن به آرزوها و آمال‌ات. نسیم مرعشی نویسنده‌ی جوانی است که پاییز فصل آخر سال است اولین رمان اوست. او در این رمان زندگی سه دوست - لیلا، شبانه، روجا- را در فصل‌های متوالی و از زبان خودشان به تصویر کشیده است. دوستانی که هر کدام به نوعی از معمولی بودن گریزان‌اند اما آیا همه چیز دست به دست هم می‌دهند تا معمولی باشیم و معمولی بودن یک جبر است یا اینکه باید "معمولی" را از ابتدا تعریف کنیم و جوری دیگر ببینیم؟

 

- وقتی سکوت می‌کنی یعنی موافقی.

وقتی سکوت می‌کنم یعنی موافقم؟ نه نیستم. من وقتی موافق باشم سکوت نمی‌کنم، می‌خندم. دهانم را باز می‌کنم و می‌گویم بله موافقم. اما سکوت، می‌دانم که نمی‌کنم. شاید آن روز هم سکوت کرده بودم که فکر کردی با رفتنت موافقم.

- گرمای مانده‌ی مرداد با گرمای تازه‌ی خرداد فرق دارد. گرمای خرداد نو است و آفتاب تمیزش، نور می‌ریزد روی آدم. مرداد اما چرک و چرب است و بوی گند ماندگی می‌دهد.

- فرق است میان این که در ذهنم تکرار شوی یا اینکه به زبانم بیایی. به زبانم که می‌آیی واقعی می‌شوی. موج می‌شوی در هوا و دیگران هم می‌بینندت.

- گفت مُرده‌شور همه‌تان را ببرد که دارید می‌روید. گفت فرودگاه امام نیست که بهشت زهراست. همه را از من می‌گیرد. گفت تو هم برو و خوش باش. ما را بگذار اینجا، تک و تنها و بی‌کس. گفت می‌روی و این‌جا زلزله می‌شود و همه‌مان می‌میریم. آن‌وقت دلت می‌سوزد. هی گفت و خندید، اما ته خنده‌هایش تلخی آه داشت. انگار نفسش تمام می‌شد ته هر کلمه.

- هر چیز بدی را می‌شود تحمل کرد، اگر یواش‌یواش آن را بفهمی.

- فکر این دانشگاه لعنتی ولم نمی‌کرد. چیزی توی دلم بود مثل حرص، مثل حسودی. نه که حسود باشم، نه. اما انگار مسابقه داشتم با خودم. یا با آن‌هایی که فوق می‌خواندند. فوقم که تمام شد، انگار دیگر آب مرا برده بود. کم بود برایم. رفتن و دکترا گرفتن مانده بود. مثل گِیم، هر مرحله‌ای که رد می‌کردم، مرحله‌ای جدید جلوم باز می‌شد.

- آه واگیر دارد، مثل خمیازه. پخش می‌شود توی هوا و آوار می‌شود روی دل آدم‌هایی مثل من، که گیرنده‌ی غصه دارند.

- نمی‌دانم وقتی می‌خواهد فکر کند به چی فکر می‌کند. معمولی است. می‌فهمی؟ معمولی بودن بد است.

در یخچال را باز می‌کند و برای خودش آب می‌ریزد. آرام می‌گوید: " معمولی بودن بد نیست، خوب است. اصلا همین خوب است که روزهایش شبیه هم است. می‌دانی فردا کجاست و پس فردا و ده سال دیگر. کتاب نمی‌خواند اما به جایش پاهاش روی زمین است. نمی رود از پیشت."

- تنهایی خیلی سخت است. سخت‌تر از زندگی بی رویا است. آدم همیشه توی ابرها زندگی نمی‌کند. کم‌کم می‌آید پایین و آن وقت تنهایی از همه چیز سخت‌تر می‌شود. می‌فهمی؟

- زندگی آدم‌ها همه‌اش دست خودشان نیست. تو فقط می‌توانی سهم خودت را درست زندگی کنی. بقیه‌اش دست دیگران است.

- ما دخترهای ناقص‌الخلقه‌ای هستیم. از زندگی مادرهای‌مان درآمده‌ایم و به زندگی دخترهای‌مان نرسیده‌ایم. قلب‌مان مال گذشته است و مغزمان مال آینده و هر کدام آن‌قدر ما را از دو طرف می‌کشند تا دو تکه می‌شویم. اگر ناقص نبودیم الان سه‌تایمان نشسته بودیم توی خانه، بچه‌های‌مان را بزرگ می‌کردیم. همه‌ی عشق و هدف آینده‌مان بچه‌های‌مان بودند، مثل همه زن‌ها توی تمام تاریخ، و اینقدر دنبال چیزهای عجیب و بی‌ربط نمی‌دویدیم.

 

* دیشب طی یک حرکت ناگهانی بی‌خیال تمام کارهای دِد لاین‌دار شدم و تمام کتاب‌های نخوانده را دورم پهن کردم تا دمی بیاسایم! ولی دست و دلم به هیچ کدام نرفت که نرفت. دست به دامن طاقچه شدم و شبانه نسیم مرعشی را شناختم و تا صبح پای روایت‌گری بی‌نظیر، عالی و دوست‌داشتنی‌اش هم از لحاظ نگارشی و هم از نظر محتوا نشستم. این کتاب پر بود از مفاهیم و پاسخ سوالاتی که شدیدا به آن‌ها نیاز داشتم. و خواندنش آن قدر به من چسبید که هم جدا کردن بخش‌هایی از کتاب برایم کاری دشوار بود و هم اینکه دوست دارم یک نفر را به زور بنشانم جلویم و از اول کتاب را برایش بلند بخوانم...

** نسیم مرعشی را هم اضافه می‌کنم به لیست نویسندگانی که احوالات زنان را خوب می‌شناسند و خوب می‌نویسند.

 

 

۲ نظر ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۴۸
مهدیه عباسیان

من او

عنوان:  من او
نویسنده: رضا امیرخانی

نـشر: افق
تعداد صفحات: 600
سال نشر: چاپ اول 1378- چاپ  چهل و یک 1394

دقیقا هشت ماه است که کتاب را خریده‌ام و منتظر یک فرصت خوب و یک مکان دنجم تا سراغ این 600 صفحه بروم. نه فرصت خوب پیدا می‌شود و نه مکان دنجی وجود دارد. پس ناچاراً دست به کار می‌شوم و به شیوه‌ی خودم کتاب را جیره‌بندی می‌کنم و هر روز به اندازه‌ی پنجاه صفحه برای خودم زمان و مکانی ناب می‌آفرینم. در ابتدا همه چیز کند است. کند پیش می‌روم، به بعضی نقاط کتاب که می‌رسم نیاز دارم کتاب را ببندم و بعد از کمی تحلیل باز ادامه دهم. بعضی روزها باید بنشینم به ربط بین "یکِ من"، "یکِ او" فکر کنم. "من" و "او" را شناسایی کنم. کم‌کم سرعتم بیشتر می‌شود. ولع خواندن و فهمیدنم هم همینطور. برای همین، هر روز جیره‌ی دو روز را می‌خوانم. بعضی روزها اصلا نمی‌خوانم و روز آخر سه جیره‌ی باقی‌مانده را سر می‌کشم...

نمی‌دانم این کتاب را چطور باید معرفی کرد. اصلا این کتاب را باید معرفی کرد؟

دوست ندارم بنشینم، و مثل معرفی سایر کتاب‌ها بگویم " آنچه در این کتاب اتفاق افتاده، در زمان رضا‌خان و کشف حجاب بوده است و...".

دوست دارم به جای تمام چیزهایی که می‌توانم در مورد این کتاب بگویم و ترجیح می‌دهم نگفته بماند، بسنده کنم به اینکه: "حاج فتاحی بود و نوه‌ای به نام علی، دوستی به نام کریم و مالکِ آبشاری قهوه‌ای و هم‌چون یاسی به نام مه‌تاب".

دوست ندارم بگویم داستان در مورد چیست و از چه قرار است. دوست دارم به جایش کلیدواژه‌وار بگویم: "از ایران تا پاریس، از زندگی تا مرگ، از چرخش دور دنیا تا چرخش دور خود و رسیدن به مَن عَشَّقَ فَعَفَّ ثُمَّ ماتَ ماتَ شَهیدا".

همین!

 

- حکمتش را ول کن. این جایش به من و تو دخلی ندارد. وقتی رفیق آدم از آدم چیزی خواست، لطفش به این است که بی‌حکمت و بی‌ پرس‌و‌جو بدهی. اگر حکمتش را بدانی که به خاطر حکمت داده‌ای، نه به خاطر لوطی‌گری. جخ آمدیم و حکمتش را نفهمیدی، آن‌وقت چه؟ انجام نمی‌دهی؟ (صفحه 113)

- تنها بنایی که اگر بلرزد، محکم‌تر می‌شود، دل است! دلِ آدمی‌زاد. باید مثل انار چلاندش تا شیره‌اش در بیاید. (صفحه 138)

- حیوان ضاحک... این که می‌گویند حیوان ناطق عوضی است. خیالت مورچه‌ها با هم حرف نمی‌زنند؟ ندیده‌ای وقتی توی صف به هم می‌رسند، دو ساعت می‌ایستند و حال و احوال می‌کنند؟ پایانه‌های عصبی و گیرنده‌های شیمیایی! حرف مفت است. می‌ایستند و حال و احوال می‌کنند. آن‌ها هم نطق دارند... آدم و حیوان فقط در خندیدن توفیر می‌کنند. آدم‌ها - اگر آدم باشند- می‌فهمند که به همه چیز بایست خندید. انما الحیوه الدنیا لعب و لهو... (صفحه 163)

- نگاهش کردم. اشک در چشمان سیاهش حدقه زده بود و قطره قطره مثل مروارید از آن پوست سیاه فرو می‌چکید. دیگر نه اضمحلال بود، نه گوریل، نه سیاه‌طور... دامادمان بود، ابوراصف... (صفحه 432)

- هر زمانی که فهمیدی مه‌تاب را فقط به خاطرِ مه‌تاب دوست داری با او وصلت کن! (صفحه 554)

 

* به نظرم این داستان حیف می‌شد، اگر توسط نویسنده‌ای دیگر نوشته می‌شد...

** این یک خط را به اندازه‌ی چندین صفحه به‌به و چه‌چه در مورد توانایی امیرخانی در نویسندگی در نظر بگیرید.

*** دوست دارم در مورد این کتاب رو‌در‌رو با کسی که آن را خوانده است حرف بزنم. هضم یک تنه‌ی آن، هم انرژی‌بر و زمان‌بر است و هم دشوار.

**** یکی از معدود جاهایی که زیر سوال بردن مسائل زیستی، بسیار به من چسبید، در این کتاب بود!

***** مفاهیم پراکنده شده در تمام صفحات، من را یاد بخشی از کتاب تهران در بعدازظهر مستور انداخت. مستور در جایی از یکی از داستان‌ها انواع مراتب دوست داشتن را بیان می‌کند، منِ او ، و آنچه درویش از علی خواست، من را یاد والاترین نوع دوست داشتن طبقه‌بندی شده بر اساس مستور انداخت.

****** از 20 به این کتاب 20 می‌دهم.

******* باز هم به‌به...

 

 

۵ نظر ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۵۲
مهدیه عباسیان

دختری در قطار

عنوان: دختری در قطار
نویسنده: پائولا هاوکینز
مترجم: مهرآیین اخوت
نشر: هیرمند
تعداد صفحات: 412
سال نشر: چاپ اول 1394- چاپ هفتم 1395

* در دوران کودکی اطرافم پر از مجلات جنایی بود. همیشه به رغم مخالفت های پدر و مادرم و گاه یواشکی سراغشان می رفتم. حوادثی که درون آن مجلات شرح داده شده بود و علل همیشه مبهم قتل ها آن قدر برایم جذاب بودند که در دوران نوجوانی تصمیم خودم را مبنی بر "کالبدشکاف" شدن گرفتم و حتی بر این اساس هم برای دانشگاه انتخاب رشته کردم. ولی افتادن در دام عاشقی رشته ای دیگر باعث شد هدفم را تغییر دهم.

** بارها به خودم قول داده ام که گول کتاب های پر فروش را نخورم ولی چندی پیش که یکی از دوستان از پرفروش بودن این کتاب صحبت کرد، با سرچی کوتاه، فهمیدن ژانر پلیسی آن و بیدار شدن بخش کالبدشکاف درون، وسوسه شدم این کتاب را بخوانم.

دختری در قطار داستانی بلند با روایت متناوب سه زن به نام های ریچل، مگان و آنا است که بخشی از زندگی گره خورده به همِ هر سه آن ها را در بازه ای از زمان به تصویر کشیده است. ریچل شخصیت اصلی داستان است که بیشتر داستان با محوریت او سپری می شود. زنی که مشکلات و مصائب زندگی در حال مغلوب کردن او هستند و باعث می شود بیشتر از واقعیت در خیال زندگی کند.

 

*** تنها دلیلی که باعث شد این کتاب را نیمه تمام رها نکنم، رودربایستی با خودم بود. در ابتدای کتاب وقتی هر یک بخش تمام می شد و بخش بعدی با روایت شخصی دیگر و زاویه دید او شروع می شد، اسامی، افراد و نسبت ها در ذهنم قاطی می شدند و نمی توانستم بفهمم ربط هر نفر به نفر بعدی چیست. یکی دوبار تصمیم گرفتم دیگر ادامه ندهم ولی برای ثابت کردن به خودم که ذهنم آن قدرها هم تنبل نیست، جیره ی هر روز این کتاب را خواندم تا تمام شود.

**** به نظرم می شود از روی این کتاب یک فیلم به شدت زرد درست و حسابی ساخت.

***** داستان های واقعی مجلات بچگی اصلا قابل قیاس با آنچه که در این کتاب خواندم نبود. توصیه می کنم حتی اگر تمام کتاب های موجود در دنیا را خواندید و هیچ کتاب دیگری برای خواندن نبود، باز هم سراغ این کتاب نروید.

****** بسیار خوشحالم که به جای پرداخت 23 هزار تومان، این کتاب را با 7 هزار تومان در نرم افزار طاقچه خواندم.

 

 

۵ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۴۹
مهدیه عباسیان

گریز دلپذیر

عنوان: گریز دلپذیر
نویسنده: آنا گاوالدا
مترجم: الهام دارچینیان
نشر: قطره
تعداد صفحات: 148
سال نشر: چاپ اول 1389 - چاپ دهم 1395

آنچه که گاوالدا را محبوب می کند، مهارت او در بیان روزمره گی های کم و بیش دردناک به زبان ساده است. به زبان محاوره و گه گاه طنز. انگار که روبه رویش نشسته ای و  همراه آنچه در یک برهه ی خاص بر او  گذشته است می شوی...

گریز دلپذیر داستانی کوتاه، ساده، دلنشین و دوست داشتنی در مورد 2 خواهر و 2 برادر است که با وجود مشکلات و سختی های موجود، زمانی را برای باهم بودن ایجاد می کنند و در سفری کوتاه سعی می کنند گریزی به گذشته بزنند و پیوندهای بینشان را محکم تر کنند.

 

- به آدم هایی که زندگی احساسی برایشان در درجه دوم اهمیت قرار دارد، به گونه ای رشک می برم، آنان شاهان این دنیایند، شاهانی رویین تن. (صفحه 15)

- دستمال دیگری بهش دادم و سرانجام گفتم: "به خاطر بچه ها، تو... تو نمی توانی به خاطر بچه ها کمی تحمل کنی؟" سوالم اشکش را به یکباره خشکاند. پس من هیچی نمی فهمیدم؟ این خود را کشتن به خاطر آن ها بود. برای آن که آن ها رنج نکشند. برای آنکه شاهد جر و بحث پدر مادرشان نباشند و وسط شب گریه نکند. چون در خانه ای که آدم ها یکدیگر را دوست ندارند، بچه ها نمی توانند بزرگ شوند، این طور نیست؟ نه. نمی توانند. شاید قد بکشند اما بال و پر نخواهند گرفت. (صفحه 68)

 

* به نظرم تمام آنچه گاوالدا می خواهد در این کتاب بگوید این است که قدر لحظه های باهم بودن را بدانیم زیرا آینده بسیار گنگ است.

** جملات زیادی در فضای مجازی منتشر شده است که به اشتباه به این کتاب نسبت داده شده اند. در حالی که این جملات در کتابی دیگر به نام "من او را دوست داشتم" هستند. مانند:

- گاهی بی هیچ بهانه یی کسی را دوست داری ، اما گاهی با هزار دلیل هم نمی توانی یکی را دوست داشته باشی.

و

- آموخته ام که وابسته نباید شد نه به هیچ کس، نه به هیچ رابطه اى. و این لعنتى نشدنى ترین کارى بود که آموخته ام.

 

۴ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۲
مهدیه عباسیان

جای خالی سلوچ

عنوان: جای خالی سلوچ
نویسنده : محمود دولت آبادی

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 497
سال نشر: چاپ اول 1358 - چاپ بیست و چهارم 1394

اولین کتابی که از دولت آبادی خواندم، سلوک بود. کتابی که چیز زیادی از آن دستگیرم نشد. دومین کتاب نون نوشتن بود. کتابی دوست داشتنی و جالب، که باعث شد سعی کنم طور دیگری در مورد دولت آبادی فکر کنم. جای خالی سلوچ کتاب سوم است و آنقدر قدرتمند و شگفت انگیز من را به بازی گرفت، در خودش غرق کرد و گه گاه گریاند که با خودم فکر کردم، محمود دولت آبادی راز اهلی کردن را خوب می داند و حال، منِ اهلی شده به خودم قول داده ام که حتما حتما جایی برای خواندن "کلیدر" و "روزگار سپری شده مردم سال خورده" و باز خوانی "سلوک" باز کنم.

داستان با جای خالی سلوچ آغاز می شود. مِرگان (همسر سلوچ) یک روز صبح بیدار می شود می بیند سلوچ رفته است و او می ماند و تمام تلاشی که باید برای نگه داشتن شیرازه زندگی و مراقبت از سه فرزندش عباس، ابراو و هاجر کند.

دولت آبادی این کتاب را به همه مادران تقدیم کرده است. و بازه ای از زندگی زنی تنها، فقیر، و بار سنگین روی دوشش را طوری با کلمات اصیل و توصیفات عالی به تصویر می کشد که خودت را در دل داستان و در کنار مِرگان می بینی و سختی و مشقتش را با تمام وجود حس می کنی.

 

- مِرگان عاشق شویش بود! این را حالا حس می کرد. او عاشق سلوچ بود! به یاد می آورد که عاشق مردش بوده است. عشقی که از یاد رفته بوده است! تازه به یاد می آورد که عشق خود را به مردش از یاد برده بوده است.

هفده سال! مگر می شود چیزی سال ها در تو گم باشد و تو در آن بی خبر بمانی؟ عاشق شویت بوده و این را از یاد برده باشی؟! این حرف را کجا می شود برد؟ (صفحه 33)

- راه رفته را باید رفت. چه با ناله و نکنم، چه با خموشی و بردباری. (صفحه 47)

- روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند. روز و شب است. روشنی دارد، تاریکی دارد. پایین دارد، بالا دارد، کم دارد، بیش دارد. (صفحه 145)

- مِرگان این را یاد گرفته بود که اگر دلمرده و افسرده به کار نزدیک شود، به زانو در خواهد آمد. کار، بر او سوار خواهد شد. پس، با روی گشاده و دل باز به کار می پیچید. طبیعت کار چنین است که می خواهد تو را زمین بزند، از پا در آورد. این تو هستی که نباید پا بخوری. نباید از پا در بیایی! و مرگان ، نمی خواست خود را ذلیل کار ببیند. مرگان کار را درو می کرد. (صفحه 245)

- عشق، مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن، عاشق بودن بدهد؟ گاه عشق گم است، اما هست. هست، چون نیست! عشق مگر چیست؟ آنچه که پیداست؟ نه! عشق اگر پیدا باشد، که دیگر عشق نیست! معرفت است. عشق از آن رو هست که نیست. پیدا نیست و حس می شود. می شوراند. منقلب می کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد. می گریاند. می چزاند. می کوباند و می دواند. گاه، آدم، خودِ آدم عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو عشق می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی! بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده! شاید نخواهی هم. شاید هم، بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی. (صفحات 249 - 248 )

 

* فکر کنم اگر روزی قرار باشد این کتاب به یک فیلم تبدیل شود - با روند نام گذاری فیلم های امروز - نامش به جای جای خالی سلوچ "مِرگان" باشد.

 

 

۱ نظر ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۱۲
مهدیه عباسیان

تماما مخصوص

عنوان: تماماً مخصوص
نویسنده : عباس معروفی

نـشر: گردون - برلین
تعداد صفحات: 396
سال نشر: چاپ اول 1388 - چاپ دوم 1389

معروفی نویسنده ی به شدت قدَری است. طوری کلمات را کنار هم می چیند، طوری آینده را در دل حال و گذشته را به صورت ذراتی معلق، در همه فضای داستان می پراکَند، که ناخودآگاه کتاب را می بندی، نفسی تازه می کنی و در دلت به او" دمت گرم" ی می گویی.

معروفی در کنار  شیوه ی جالب و دلنشین روایت داستان هایش که همیشه بخش هایی از خودش را در درونشان جا گذاشته است، یا داستان هایی که بخش هایی از خود او هستند، طبق معمول مهارتش را هم به رخ می کشد.

تماماً مخصوص بخشی از زندگی فردی است به نام عباس، که در اوایل دهه هفتاد به آلمان پناهنده می شود و حال در جدالی نفس گیر و جذاب با خود، اطرافیان، گذشته، سفری ناخواسته و در کل شرایطی تماماً مخصوص به سر می برد.

 

- تقدیر مثل گلوله همیشه در راه است، گاه پنج دقیقه دیر می رسی گاهی زود، مسیر زندگی ات عوض می شود. می توانستی مرده باشی، و هنوز زنده ای. (صفحه 23)

- همیشه می خواستم بدانم که مرز احساس و منطق کجا تعیین می شود. در آلمان فهمیدم که مرز احساس و منطق در فرهنگ تعیین می شود، در درازای تاریخ. آلمانی ها کانت دارند و ما حافظ. (صفحه 93)

- دنیا پر از آدم هایی است که همدیگر را گم کرده اند. (صفحه 97)

- تاریخ مثل یک صفحه ی کاغذ است که ما روی پهنه اش زندگی می کنیم و درد می کشیم، دردی به پهنای کاغذ. و وقتی گذشتیم در پرونده ی تاریخ به شکل خطی دیده می شویم. همان خط لبه ی کاغذ. گاهی هم اصلا دیده نمی شویم. (صفحه 106)

- خیلی ها فکر می کنند سلامتی بزرگ ترین نعمت است، ولی سخت در اشتباه اند. وقتی سالم باشی و در تنهایی پرپر بزنی، آنی مرض می گیری، بدترین نحوست ها می آید سراغت، غم از در و دیوارت می بارد، کپک می زنی. کاش مریض باشی ولی تنها نباشی. (صفحه 159)

- "اردو اصلا کجا هست؟"

"رامسر"

"توی این هوا و رامسر؟ اگر نروی چطور می شود؟"

"هیچ"

"پس نرو." و نگاهم کرد: "سفر به ما نیامده." و پای چرخ خیاطی بی حرکت و ساکت ماند تا بشنود که می گویم چشم، نمی روم. و من نرفتم. ماندم.

چشم های مامان درخشید. گفت: " این که می خواهم بمانی، فقط از ترس تنهایی است. وقتی نباشی تمام عید من می شود تنهایی." و باز پا زد: "در و دیوار شاخم می زند. روزم هزار سال می شود. من که جز تو کسی را ندارم." (صفحه 160)

- فهمیدم زمانی که تحمل فرهنگ همدیگر را نداریم، حرفی هم نداریم. فرهنگ زبان نمی طلبد، باید دل گرو گذاشت. گاهی پوشش ها و روکش ها نمایشی است برای نگه داشتن مرزها. آدم ها را نمی شود به صرف زبان و فرهنگ از هم سوا کرد، در جنگ ها و مصیبت ها که همه نیازمند و یکسان می شوند، فرهنگ بشری با زبان انسان اولیه به همه چیز فرمان می راند، آن وقت زمان تفاهم است و نقاب ها فرو می افتد. (صفحه 222)

- از هزار تا آدم یک رفیق سوا کن، از آن یکی هم بترس. (صفحه 228)

- چه جوری عواطف و خاطرات را قورت دادی؟ هسته آلبالو که نبود! (صفحه 239)

- عشق یعنی چی؟ یعنی تپش های بی دلیل قلب؟ یعنی نگاهی که روی اجزای صورتت می چرخد و بعد دیگر نیست؟ یعنی دیر جنبیدن و حسرتی که می ماند؟ شاید هم یعنی درد کشیدن و فشرده شدن دل که آدم هستی اش بیاید پشت چشم هاش. (صفحه 270)

- زندگی یعنی سیرک، بچه شیرهای کوچولو که شلاق بر تن شان می چسبد تا به حلقه ی آتش نگاه کنند، تکه ای گوشت نیم پز آبدار، یک شلاق، حلقه ی آتش، مربی، گوشت، شلاق، نگاه، مربی، شلاق، اشک، و بعد اراده ی پریدن. بچه شیرها زود یاد می گیرند که از حلقه ی آتش بگذرند، روزی می رسد به زودی که شلاق بر تن شان فرود نمی آید، ولی حرکت شلاق در هوا و ترکیدنش بر زمین همه ی درد کودکی را باز می گرداند تا شیر خسته از حلقه بگذرد که شب بتواند تنهایی اش را مرور کند. زن ها این جوری مادر می شوند، مردا این جوری پا به میدان مبارزه می گذارند، و بعد اشاره ی یک شلاق کافی است که هرکس با پیشداوری خود زندگی را تعریف کند. (صفحه 287)

- سفر یعنی دور شدن از یکنواختی. وسعت دید نسبت مستقیم دارد به بعد مسافت؛ هرچه دورتر، وسعت دید بیشتر. و من این را پیش از سفر نمی دانستم. سفر یعنی اینکه وقتی صبح از خواب بیدار شدی تعجب کنی، و از خودت بپرسی من این جا چه می کنم؟ (صفحه 306)

- عشق لحظه ی کشف دارد. نمی شود فراموشش کرد. حتی اگر آن عشق تمام شده باشد، از یادآوری لحظه ی کشفش مثل زخم تازه خون می آید. تا یادش می افتی مثل اینکه همان موقع با کارد زده ای توی قلبت. (صفحه 324)

 

* برای حل کردن ابهامات موجود در ذهنم در مورد این کتاب که برای بار دوم می خواندم، نیاز به بحث است. یک بحث طولانی برای پی بردن به همه ابعاد و یافتن جوابی برای علامت سوال های شناور.

** انگار که معروفی مهمان ناخوانده ی تعطیلات نوروز من است. سال گذشته، سال بلوا را همراه خود آورده بود...

 

 

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۱۰
مهدیه عباسیان