رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۸۳ مطلب با موضوع «نویسندگان خارجی» ثبت شده است

گریز دلپذیر

عنوان: گریز دلپذیر
نویسنده: آنا گاوالدا
مترجم: الهام دارچینیان
نشر: قطره
تعداد صفحات: 148
سال نشر: چاپ اول 1389 - چاپ دهم 1395

آنچه که گاوالدا را محبوب می کند، مهارت او در بیان روزمره گی های کم و بیش دردناک به زبان ساده است. به زبان محاوره و گه گاه طنز. انگار که روبه رویش نشسته ای و  همراه آنچه در یک برهه ی خاص بر او  گذشته است می شوی...

گریز دلپذیر داستانی کوتاه، ساده، دلنشین و دوست داشتنی در مورد 2 خواهر و 2 برادر است که با وجود مشکلات و سختی های موجود، زمانی را برای باهم بودن ایجاد می کنند و در سفری کوتاه سعی می کنند گریزی به گذشته بزنند و پیوندهای بینشان را محکم تر کنند.

 

- به آدم هایی که زندگی احساسی برایشان در درجه دوم اهمیت قرار دارد، به گونه ای رشک می برم، آنان شاهان این دنیایند، شاهانی رویین تن. (صفحه 15)

- دستمال دیگری بهش دادم و سرانجام گفتم: "به خاطر بچه ها، تو... تو نمی توانی به خاطر بچه ها کمی تحمل کنی؟" سوالم اشکش را به یکباره خشکاند. پس من هیچی نمی فهمیدم؟ این خود را کشتن به خاطر آن ها بود. برای آن که آن ها رنج نکشند. برای آنکه شاهد جر و بحث پدر مادرشان نباشند و وسط شب گریه نکند. چون در خانه ای که آدم ها یکدیگر را دوست ندارند، بچه ها نمی توانند بزرگ شوند، این طور نیست؟ نه. نمی توانند. شاید قد بکشند اما بال و پر نخواهند گرفت. (صفحه 68)

 

* به نظرم تمام آنچه گاوالدا می خواهد در این کتاب بگوید این است که قدر لحظه های باهم بودن را بدانیم زیرا آینده بسیار گنگ است.

** جملات زیادی در فضای مجازی منتشر شده است که به اشتباه به این کتاب نسبت داده شده اند. در حالی که این جملات در کتابی دیگر به نام "من او را دوست داشتم" هستند. مانند:

- گاهی بی هیچ بهانه یی کسی را دوست داری ، اما گاهی با هزار دلیل هم نمی توانی یکی را دوست داشته باشی.

و

- آموخته ام که وابسته نباید شد نه به هیچ کس، نه به هیچ رابطه اى. و این لعنتى نشدنى ترین کارى بود که آموخته ام.

 

۴ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۲
مهدیه عباسیان

قصه های امیرعلی 1

عنوان: قصه های امیرعلی1
نویسنده: امیرعلی نبویان
نشر: نقش و نگار
تعداد صفحات: 168
سال نشر: چاپ اول 1391- چاپ شانزدهم 1394

مدت ها بود که فکر می کردم به بیماری نادر "کوری چهره" یا "Prosopagnosia" که در آن فرد توانایی تشخیص دادن چهره سایر افراد - حتی نزدیکان - را ندارد، مبتلا هستم. این تصور زمانی قوت گرفت که بارها با افراد زیادی مواجه شدم که بسیار گرم و صمیمانه با من سلام و احوال پرسی و در مواردی روبوسی می کردند، در حالی من اصلا یادم نمی آمد که آن ها را می شناسم یا نه. یا در موارد بهتر، در صورت به یاد آوردن، نمی دانستم که آن ها جزو دوستان اند، یا فامیل؟! در دوران کارشناسی دیده بودمشان یا ارشد؟!

این دغدغه ی فکری وجود داشت تا اینکه دوستی به شدت دوست داشتنی این کتاب را به من هدیه داد. نام نویسنده کتاب برایم آشنا بود ولی جز آشنا بودن هیچ اطلاعات کمک کننده ی دیگری به ذهنم خطور نکرد. بعد از دیدار انرژی بخش با دوست عزیز، توی مترو مشغول خواندن کتاب شدم. تصویر نویسنده که در پشت جلد چاپ شده بود، شدیدا آشنا بود ولی بازهم یادم نیامد آن را کجا دیده ام. و از آن جا که تصمیم گرفته بودم مقدمه کتاب ها را بعد از پایان شان بخوانم، یک راست سراغ داستان ها رفتم و نزدیک به نیمی از کتاب را در مترو خواندم، در حالی که مطمئن بودم لحن نویسنده برایم بسیار آشناست.

چند شب قبل یادم آمد زمانی که با یکی دیگر از دوستان عزیز، بخش هایی از فینال لباهنگ خندوانه را می دیدیم این نام را شنیده ام. و آن موقع بود که با فکر کردن های بسیار متوجه شدم، امیرعلی کیست. و پس از خواندن کتاب و مطالعه ی مقدمه، به این موضوع پی بردم که آشنا بودن لحن، به علت تماشای "رادیو هفت" بوده است. زیرا در آن برنامه دقیقا قسمتی با عنوان "قصه های امیرعلی" وجود داشت که خود امیرعلی داستان هایش را می خواند. و حال داستان های امیر علی در چهار جلد در دسترس است.

جلد اول از بیست و هشت قسمت با روایاتی طنزگونه از وقایع روزمره تشکیل شده است که لحظات شاد، مفرح و متفاوتی را به وجود می آورد. در واقع فکر می کنم بهتر است به جای یک نفس خواندن کتاب، شبی یک قسمت از آن را برای تلطیف حال و احوال مطالعه کرد.

 

- سه روز به همین منوال گذشت تا قرار شد من به عنوان مذاکره کننده به منزل شان بروم تا زمینه بازگشت دوست فراری ام را فراهم کنم. عصر روز موعود، من و مهران راهی شدیم! استاد در کوچه منتظر ماند و من زنگ را فشار دادم و رفتم بالا. جمشیدخان که گویا اصلا منتظر بنده بود، بعد از یک سلام و احوال پرسی سرد، درحالی که پشت به من و رو به پنجره ایستاده بود، شروع کرد به نصیحت کردن که به دلیل شکل خاص حرف زدنش، حضور یک مترجمِ همزمانِ خبره به شدت احساس می شد! و البته چون همسر محترمشان در اتاق تشریف داشتند، این مهم به عهده ایشان بود. با تمام شدن هر جمله جمشیدخان، بنده هاج و واج رو به مادر مهران می کردم تا افاضات ایشان را برایم به فارسی ترجمه کنند.

جمشیدخان فرمودند: "این یارو همه چی چی هستن!"

همسرش گفت: "بچه های این نسل همه بی خیالن."

 " چی رو که خودتون یارو کنین، فلان رو می دونین!"

" خودتون که پول در بیارین، قدرش رو می دونین."

" معلومه هر چقدر چی کنین، فلان تر می شه، ولی باید یارو کنین؟!"

"معلومه هرچی بیشتر به ماشین گاز بدین، تندتر می ره، ولی باید خودکشی کنین؟"

" فکر می کنه من فلانم یا بهمان که نتونم فرق یارو و چی چی رو بفهمم!"

مادر مهران گفت: " این رو دیگه منم نفهمیدم!"

خلاصه این مذاکرات نیم ساعتی طول کشید و سرانجام اعلام کرد تا اطلاع ثانوی، تمایلی برای رؤیت ریخت نامبارک مهران ندارد و در صورت آفتابی شدنش، بلایی بدتر از آن ماشین سرش خواهد آورد و با شعری که باز همسرش از ترجمه آن عاجز بود، جلسه را خاتمه داد. (صفحه 118)

:)

* دیشب پس از مطالعه بیشتر در مورد این بیماری متوجه شدم که خودبیمارانگاری ام درست نبوده است. چون مبتلایان به این بیماری که دچار نقصی در بخش Fusiform مغزشان هستند، حتی قادر به تشخیص چهره ی خود در یک عکس دسته جمعی یا آینه نیستند. و معمولا برای شناسایی اطرافیان از علامت گذاری هایی مثل نوع لباس و رفتار و ... استفاده می کنند.

 

 

۳ نظر ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۴۷
مهدیه عباسیان

عنوان: سوءتفاهم
نویسنده: آلبر کامو
مترجم: خشایار دیهیمی
نشر: ماهی
تعداد صفحات: 96
سال نشر: چاپ اول 1390- چاپ چهارم 1393

مادر و دختری تنها مسافرخانه ای دارند که از طریق آن گذران زندگی می کنند. دختر رویای دریا و شهرها و مکان های دیگر را در سر دارد و برای رسیدن به آن ها مادرش را هم با خود همراه می کند. هر از چندگاهی مسافری وارد مسافرخانه می شود که انگار دست سرنوشت او را وسیله ای قرار داده، برای تحقق آرزوی های دختر. چون شبانه توسط مادر و دختر به قتل می رسد تا پول هایش برای آن امر مهم ذخیره شود... این روند ادامه دارد تا اینکه ژان - پسر این خانواده که بیست سال پیش آن ها ترک کرده بوده است - وارد مسافر خانه می شود.

 

* در این نمایشنامه هم مثل کتاب های دیگر کامو پوچی و سوال های فلسفی که انسان را به گیجی سوق می دهد، موج می زد.

** پیشنهاد می کنم اگر می خواهید این کتاب را بخوانید، مقدمه را بعد از تمام شدن کتاب بخوانید. چون تحلیل و فاش کردن کل داستان از لطف آن می کاهد.

*** منفعل بودن شخصیت های داستان های کامو حرصم را در می آورد. آن ها خیلی راحت خودشان را به شرایط می سپارند، خیلی سریع قانع می شوند، و انگار که حوصله ی تلاش و جنگیدن را ندارند. در طی خواندن این نمایشنامه بارها دوست داشتم یقه ی ژان را بگیرم و سرش داد بزنم. یا بروم بنشینم جلوی مادر، و از او خواهش کنم این قدر بی تفاوت نباشد.

 

 

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۴۵
مهدیه عباسیان

اعتراف من

عنوان: اعتراف من
نویسنده: لئون تولستوی
مترجم: سعید فیروزآبادی
نشر: جامی
تعداد صفحات: 165
سال نشر: چاپ اول 1386 - چاپ دوم 1390

کتاب حاوی اعترافاتی از تولستوی درباره پوچ انگاری زندگی و بی معنا بودن آن است. در یک بازه ی زمانی خاص تولستوی خود را احاطه شده با سوال های مهمی می بیند، که نه فلسفه برایشان پاسخی در چنته دارد و نه علوم تجربی و نظری. سوالاتی که بی جواب ماندنشان زندگی را دچار سکون می کند و حقیقت زندگی را بی معنایی جلوه می دهد. سوالاتی چون چرا چنین زندگی می کنم؟ راه نجات نیست؟ سرانجام چگونه است؟ اگر این راه و روش زندگی باشد، مرگ پاسخی ناعادلانه به خوب بودن است، چون نیک و بد، یک سرانجام پیش رو دارند. و ...

تولستوی زمانی که علم را در پاسخ گویی به سوالاتش ناتوان می بیند، تصمیم می گیرد که در دل مفاهیم زندگی و مردم عام به کند و کاو بپردازد که نتیجه ی آن بررسی رسیدن به چهار راه حل بود:

1- ناآگاهی: به این معنا که فرد اصلا نفهمد که زندگی بیهوده است و مرگ از آن بهتر است.

2- راه دوم اینکه فرد زندگی را همان گونه که هست، بپذیرد و بدون اندیشیدن به آینده، از زندگی کام جوید.

3- راه سوم آن که فرد با مشاهده ی بیهودگی و حماقت زندگی، به آن پایان بخشد و دست به خودکشی زند.

4- و راه چهارم - راهی که تولستوی برگزید- ادامه دادن به زندگی در عین آگاهی از بیهودگی آن. راهی بس دردناک و عذاب آور.

اما این راه حل ها هم دردی را دوا نمی کنند و او را به جست و جوی بیشتر سوق می دهند. به سمت چیزی که فراتر از عقل بود. چیزی به نام "دین و ایمان".

این کشف برای تولستوی آن قدر عمیق بود که موعظه وار به همه می گفت:

 

 نمی شود بدون خدا زندگی کرد.  خیلی زود حس خواهید کرد که تنها از سر لج بازی ایمان نمی آورید، از سر آزردگی است. آزردگی از این نکته که چرا دنیا چنین است. هستند کسانی که زنی را بی نهایت دوست می دارند، اما نمی خواهند احساس خود را بیان کنند، چون می ترسند که او آنان را درک نکند. افزون بر این، شجاعت ابراز عشق را هم ندارند. ایمان هم چون عشق، شجاعت و دلاوری می خواهد. باید به خود نهیب زد و گفت که من ایمان دارم. آن وقت تمامی کارها درست می شود، همه چیز چنان به نظر می رسد که خود می خواستید. همه جا روشن و دوست داشتنی می شود. ایمان همان عشق آتشین و ژرف است. باید ژرف تر عشق بورزید تا عشق به ایمان بدل شود. وقتی به زنی عشق می ورزید، او را بهترین انسان روی زمین می پندارید و این یعنی ایمان. کسی که ایمان ندارد، نمی تواند عشق ورزی کند. امروز دل به یکی می بندد و سرآغاز سال به دیگری. چنین دلی آواره ی کوی و برزن و سترون است. شما با ایمان، چشم به جهان گشوده اید. درست نیست که از راه راست منحرف شوید. هربار که از زیبایی سخن می گویید از خود بپرسید که زیبایی چیست؟ و این پاسخ را بشنوید که برترین، کامل ترین  و زیباترین همان خداست. (صفحه 51)

 

 

* قریب به هفتاد صفحه ی اول کتاب، مقدمه ی مترجم و یادداشت های مارکسیم گورکی درباره تولستوی بود. یادداشت هایی گاه جالب و گاه کسل کننده.

** تولستوی پس از رسیدن به مرحله ی ایمان، کمی در دین های مختلف به تحقیق می پردازد و بعد وارد کلیسا می شود. اما بعضی آداب و مناسک را نمی تواند هضم کند. و به این نتیجه می رسد که تمام آنچه که در مذهب اوست، حقیقت نیست. او باور داشت که حقیقت در اندیشه های دینی نهفته است، ولی فریب هم با آن ها آمیخته شده است.

در نتیجه از کتاب دیگری (ایمان من نهفته در چیست؟ 1883) صحبت می کند که نتیجه تلاش هایش را برای تفکیک حقایق از ناراستی ها را در آن عرضه می کند.

 

۲ نظر ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۱۸
مهدیه عباسیان

جاودانه ها

عنوان: جاودانه ها (متن دو زبانه)
نویسنده: جبران خلیل جبران
مترجم: مسیحا برزگر
نشر: کتاب خورشید
تعداد صفحات: 200
سال نشر: چاپ اول 1381 - چاپ یازدهم 1384

به قول اوشو:

در نوشته های جبران شخص او غایب است. شما او را در نوشته هایش نمی یابید. رمز زیبایی کارهای او نیز در همین نکته نهفته است. او به جهان فرصت داده بود تا از نوک قلم او جاری شو و او تنها واسطه ی این سیلان و جریان باشد. ... بدیهی است که جبران خلیل نمی توانسته همه ی تجربه ی خویش را در قالب کلمات بریزد. تجربه ی گلستانی شکوفا، در ژرفای وجود او باقی ماند و او فقط دامنی از گل را برای ما هدیه آورد. اما همین دامن گل کافی است تا دلیلی باشد بر آن گلستانی که وجود دارد.

و حال مجموعه ی دو زبانه ای دیگر از جبران خلیل جبران...

 

- تنها مرگ و عشقند که همه چیز را دگرگون می کنند. (صفحه 30)

- ما می میریم تا به زندگی حیات ببخشیم همان طور که انگشتان ما رشته ها را می ریسند برای بافتن جامه ای که خود هرگز به تن نخواهیم کرد. (صفحه 40)

- دردی که با عشق، خلاقیت و مسئولیت همراه باشد، مایه ی نشاط می گردد. (صفحه 166)

 

* ماه هاست که این کتاب را خوانده ام. وب تکانیِ امشب باعث شد برای کم کردن تعداد کارهای نکرده ای که قرار است انجامشان به سال بعد موکول شود، یادداشت چند کلمه ای اش را کامل کنم.

** این کتاب، به همراه چند کتاب دیگر امانت های یک دوست به شدت حساس، هستند. امانت هایی که همیشه با احتیاط کامل با آن ها برخورد می کردم و می کنم. ولی یک رگبار بسیار شدید در مهر ماه، از این کتاب و دیگر وسایلی که به همراه یک شکلات در کیفم بودند، چیزی ساخت که نمی دانم چطور باید در چشم های دوست حساس نگاه کنم!

 

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۵۳
مهدیه عباسیان

نان سال های جوانی

عنوان: نان سال های جوانی
نویسنده: هانریش بل
مترجم: محمد اسماعیل زاده
نشر: چشمه
تعداد صفحات: 136
سال نشر: چاپ اول 1380- چاپ ششم 1390

عنوان کتاب به خوبی نشانگر محتوای داستان روایت شده توسط هانریش بل است. داستان زندگی پسری که از نوجوانی برای کار کردن به شهر آمده است و همیشه حسرت یک دل سیر نان گرم خوردن را با خود به همراه دارد. اما یک ملاقات مفاهیم زندگی اش را تغییر می دهد و متوجه می شود که گرسنگی های دیگری هم وجود دارند که در آن ها نان نمی تواند سیری بخش باشد. آن وقت حرف از پاسخ دیگری به میان می آید. پاسخی چون عشق...

 

- بعدها اغلب به این فکر می کردم که اگر دنبال هدویگ به راه آهن نمی رفتم چه می شد: وارد یک زندگی دیگر می شدم، درست مثل اینکه آدم اشتباها سوار قطار دیگری شود. زندگی ای که آن وقت ها برایم قبل از اینکه هدویگ را بشناسم، کاملا قابل قبول و قابل تحمل می نمود؛ در هر حال وقتی در این باره با خود فکر می کردم، چنین تصور می کردم. اما زندگی ای که مثل قطار دیگر آن طرف سکو، پیش رویم قرار داشت، قطاری که چیزی نمانده بود سوار آن شوم؛ این زندگی را اکنون در خواب و خیال می بینم و می دانم این زندگی که آن زمان به نظرم قابل تحمل می رسید، برایم تبدیل به جهنم می گردید، خود را می بینم که در این زندگی بی هدف و سرگردان ایستاده ام، می بینم که لبخند می زنم، حرف زدنم را می شنوم، درست مثل کسی که در خواب، تبسم و حرف زدن برادر دوقلویی را که هرگز نداشته است، ببیند یا بشنود، برادر دوقلویی که شاید پیش از آنکه نطفه اش از بین برود برای لحظه ای کوتاه به وجود آمده بود. (صفحه 8 - 9)

- برای من اهمیتی نداشت که ولف مرا پسر خوبی بداند، بلکه برایم مهم این بود که او به ناحق مرا چنین انسانی تصور نکند. (صفحه 73)

- آن وقت ها ، وقتی در خانه خودمان زندگی می کردم، کتاب های پدرم را بلند می کردم تا نان بخرم. کتاب هایی که او خیلی به آن ها علاقه داشت. کتاب هایی که در زمان تحصیلش به خاطرشان گرسنگی را تحمل کرده بود - کتاب هایی که بابت شان پول بیست عدد نان را پرداخت کرده بود، من به قیمت نصف نان می فروختم. (صفحه 104)

 

* توصیفات کتاب عالی بود. آن قدر خوب، ملموس و دلچسب بعضی وقایع شرح داده شده بودند که به هانریش بل برای داشتن چنین توانایی حسودی ام می شود.

** چندین علامت سوال بزرگ در مورد "هدویگ" ،"اولا" و اینکه چه شد که هدویگ نیامده همه چیز را تغییر داد، در ذهنم هستند، که طبق معمول چنین مباحثی دست نخورده باقی می مانند.

 

 

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۱۸
مهدیه عباسیان

کجا ممکن است پیداش کنم

عنوان: کجا ممکن است پیدایش کنم
نویسنده: هاروکی موراکامی
مترجم: بزرگمهر شرف الدین
نشر: جهان نو
تعداد صفحات: 166
سال نشر: چاپ اول 1386 - چاپ دهم 1394

مجموعه پنج داستان دیگر ( فاجعه معدن در نیویورک - کجا ممکن است پیدایش کنم - سگ کوچک آن زن در زمین - راه دیگری برای مردن - خواب) از نویسنده ای که با موضوعات و ایده های خاصش، امتحانش را پس داده است.

 

- مطمئن نیستم فرق بین این دو را بدانم - فرق بین نگاه کردن به هوا و فکر کردن را. ما همیشه فکر می کنیم، مگر نه؟ نه این که زندگی می کنیم تا فکر کنیم، اما برعکسش هم درست نیست، که ما فکر می کنیم تا زندگی کنیم. من بر خلاف دکارت معتقدم که ما گاهی فکر می کنیم تا نباشیم. (صفحه 51)

- گاه معنا دارترین چیزها از دل بی تکلف ترین آغازها بیرون آمده اند. (صفحه 75)

 

* طبق معمول موضوعات موراکامی جالب و جذاب بودند. در داستان های موراکامی نباید به انتظار انتها و پایان خاصی بود. هر چه هست در دل داستان قرار دارد.

** همه داستان ها را به نوعی دوست داشتم. ولی داستان "راه دیگری برای مردن" خیلی دردناک و وحشتناک بود. طوری که ناخودآگاه یکی از چشمانم، برای کاهش میزان درد ورودی بسته می شد!

 

 

۱ نظر ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۰۱
مهدیه عباسیان

زنده تر از زندگی

عنوان: زنده تر از زندگی
نویسنده: کریستین بوبن
مترجم: دل آرا قهرمان
نشر: کتاب پارسه
تعداد صفحات: 96
سال نشر: چاپ اول 1392

نوشته های بوبن به گونه ای اند که باید آرام آرام آن ها را بخوانی و به کلمات اجازه دهی تا در وجودت ته نشین شوند. زنده تر از زندگی مجموعه افکار و احساسات مردی در ستایش همسرش پس از مرگ اوست. مجموعه ای با ریتم کند و آرام اما دلنشین و دوست داشتنی... 

 

- همه جا دنبال چیزی می گردم که شایسته ی ستایش باشد، حتی در بدترین ها. (صفحه 16)

- هزاران راه برای حرف زدن با مرده ها وجود دارد. دیوانگی یک کودک چهار سال و نیمه لازم بود تا بفهمیم که شاید بهتر است به جای حرف زدن با آن ها به حرفشان گوش بدهیم و این که آن ها فقط یک حرف به ما می زنند: باز هم زنذگی کنید و همواره بیشتر و بیشتر زندگی کنید، خود را آزار ندهید و خنده را فراموش نکنید. ( صفحه 38)

- تعداد کمی از کتاب ها زندگی را تغییر می دهند. وقتی آن را عوض می کنند برای همیشه این اتفاق می افتد، درهایی باز می شوند که حتی گمان وجودشان هم نمی رفت، آدم داخل می شود و هرگز به عقب بر نمی گردد. (صفحه 42)

- ما نمی توانیم کسی را دوست داشته باشیم مگر اینکه بخواهیم او را بی اختیار در قلب خویش جای دهیم، در حالی که بودن یعنی دل دادن به کسانی که دوستشان می داریم بی آنکه هرگز آن ها را از آن خویش کنیم، و چگونه می توان دل را برای ابد به کسی داد؟

پاسخ را تو می دانی. پاسخ را همه می دانند. پاسخ یعنی همواره ی زندگی در اضطراب این پرسش ماندن. پاسخ یعنی پاسخ ندادن و برای ابد در درون پاسخ ماندن، رقصان، خندان، به شیوه ی گیسلن. (صفحه 54)

 

* فکر می کنم بیشترین زمانی که تا به حال صرف خواندن کتابی کرده ام متعلق به این کتاب است. چیزی بیشتر از دو ماه. "زنده تر از زندگی" همسفر دو ماهه من در اتوبوس، مترو، دانشگاه و همه جا بود. در هر لحظه جرعه ای از آن را می نوشیدم، چشمانم را می بستم و به بوبن این فرصت را می دادم تا با ترکیب خاص کلماتش کاری را کند، که می خواهد...

 

 

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۸
مهدیه عباسیان