رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۸۳ مطلب با موضوع «نویسندگان خارجی» ثبت شده است

دیروز- هاروکی موراکامی

عنوان: دیروز
نویسنده: هاروکی موراکامی
مترجم: مونا حسینی
نشر: بوتیمار
تعداد صفحات: 41
سال نشر: چاپ اول 1394 - چاپ دوم 1395

 دیروز داستانی کم و بیش کوتاه، در مورد یک دانش‌آموز ژاپنی در آستانه ورود به دانشگاه و چالش‌های روحی او در زمان دانشجویی و رویارویی‌اش با این بخش از زندگی‌ است.

 

- دانشگاه خیلی جای کسل کننده‌ایه. وقتی وارد شدم حسابی خورد تو ذوقم؛ اما دانشگاه نرفتن بیشتر می‌زنه تو ذوق آدم. (صفحه 14)

 

- پرسید: " برات سخت نیست؟ "

  "چی برام سخت نیست؟"

  "بعد از این مدت تنها شدن."

  صادقانه گفتم: " بعضی وقتا."

  " اما شاید تجربه‌ی همچین روزایی در جوونی لازمه. یه مرحله از بزرگ شدنه. نه؟"

  " تو این جوری فکر می‌کنی؟"

   " دووم آوردن تو زمستونای سخت باعث می‌شه یه درخت قوی‌تر بشه و حلقه‌های رشدش فشرده‌تر بشن."

  گفتم: " موافقم که آدما به همچنین دوره‌ای تو زندگی‌هاشون نیاز دارن..." (صفحه 24)

 

* اگر نخواهم در مورد همیشه جذاب بودن نوشته‌های موارکامی صحبت کنم، باید بگویم که آن چیز که مرا واداشت تا این کتاب را الان بخوانم، عنوان آن بود. بعد از خواندن کتابی با همین نام از آگوتا کریستوف، دلم می‌خواست محتوای کتاب‌هایی با یک نام را با هم مقایسه کنم.

** عنوان دیروز انتخاب شده توسط موراکامی برگرفته از اسم یک آهنگ است.

 

 

۳ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۱۱
مهدیه عباسیان

مولن کوچک

عنوان: مولن کوچک
نویسنده: ژان لویی فورنیه
مترجم: محمود گودرزی
نشر: مروارید
تعداد صفحات: 69
سال نشر: چاپ اول 1394

به نظرم بچه‌ها و روابط انسانی دغدغه‌های اصلی ژان لویی فورنیه‌ی فرانسوی هستند. فورنیه با کتاب بسیار قابل تامل "کجا می‌ریم بابا" این فرضیه را در ذهن خواننده ایجاد می‌کند و "مولن کوچک" مهر تاییدی می‌شود بر آن. 

این کتاب طنزی ظریف و تلخ است در مورد دو برادر که همیشه با تبعیض با آن‌ها برخورد شده است. برادر کوچک که اکثر اوقات نادیده گرفته می‌شود، دست به قلم شده و خاطرات روزمره‌اش را که چون واقعیت برادرش حضوری مهم‌تر و پررنگ‌تر از خودش دارد را ثبت کرده است. خاطراتی طنز گونه که گه‌گاه لبخندی تلخ را مهمان لب‌‌های خواننده و در ادامه با انتقامی عجیب او را شوکه می‌کند.

 

- آگوستن یکی از چشم‌های خرسم را کند. من زودتر دُم آهویش را جویده بودم. (صفحه 12)

- مثل تمام بچه‌ها ما مخملک و سرخک و آبله مرغان گرفتیم. آگوستن که همیشه می‌خواهد از بقیه بهتر باشد علاوه بر این‌ها اوریون هم گرفت. (صفحه 17)

- مادرمان به ما نگاه می‌کند، حس می‌کنم که به خاطر من معذب است. اشاره می‌کند که موهای سیخم را صاف کنم. دستور می‌دهد که لبخند بزنم. حالتش طوری است که آدم دلش می‌خواهد گریه کند. اضافه می‌کند: "برادرت را ببین، مثل او باش." آیا روزی می‌رسد که بفهمد من برادرم نیستم وبه هیچ عنوان حاضر نیستم مثل او باشم؟ (صفحه 27)

 

* این کتاب هم با تمام سادگی و کوتاهی‌اش کتاب قابل تاملی بود.

** عنوان کتاب برگرفته از کتاب "مولن بزرگ"، کتابی کلاسیک که در مدرسه‌های فرانسه درس داده می‌شود، است:

در «مولن بزرگ»، راوی داستان نوجوانی دبیرستانی است که قصه دوستش اگوستن مون را تعریف می‌کند که در جستجوی عشق خود در مکانی گمشده است. این کتاب به لحاظ استحکام سبک، ساختار داستان، پیشرفت تدریجی، رمز و راز و حوادث فوق طبیعی که رنگی از متافیزیک شاعرانه نیز چاشنی آن است کتابی کاملا پخته و هنرمندانه محسوب می‌شود. «مولن بزرگ» سرشار از رویاها و عوالم جوانی است و به‌گونه‌ای حیرت‌انگیز رویاهای سال‌های جوانی و میل ناشکیبایی انسان‌ها در به دست آوردن و تحقق بخشیدن به این رویاها را به تصویر می‌کشد. این رمان در میان ۱۰۰ کتاب قرن لوموند که فهرستی از کتاب‌های برگزیده قرن بیستم است و در سال ۱۹۹۹ توسط نشریه لوموند منتشر شد، رتبه نهم را داراست. «مولن بزرگ» به فارسی نیز ترجمه شده‌است. این رمان اول بار در سال ۱۳۴۳ توسط محمدمهدی داهی تحت عنوان «مُلن بزرگ» به فارسی ترجمه شد. مهدی سحابی نیز این کتاب را بار دیگر ترجمه و در چاپ اول به سال ۱۳۶۸، با عنوان «دوست من، مون» و در چاپ‌های بعدی با عنوان «مون بزرگ» منتشر کرده است.

*** از خودم برای خریدن کتاب‌های خوب و نخوانده قرار دادنشان در کتابخانه که دیدن و مطالعه‌شان پس از ماه‌ها تا این اندازه حال‌خوب‌کُن است، بسیار متشکرم.

 

 

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۰
مهدیه عباسیان

دیروز

عنوان: دیروز
نویسنده: آگوتا کریستوف
مترجم: اصغر نوری
نشر: مروارید
تعداد صفحات: 123
سال نشر: چاپ اول 1394

اولین کتابی که از آگوتا کریستوف خواندم، آخرین کتاب نوشته شده توسط او بود. کتابی در مورد مردی که دیروزش، امروزی توام با تنهایی، مهاجرت و تلخی‌ای خاص برایش رقم زده است. دیروزی که بخش‌هایی از آن ساخته‌ی خودش است و بخش‌های اعظم آن ناشی از سرنوشت. داستان در مورد ساندور نامی است که در یک کارخانه‌ی ساعت‌سازی مشغول به کار است. روزها در حین کار در ذهنش می‌نویسد و شب‌ها در فراغت آن‌ها را پیاده می‌کند. ساندور در تمام لحظه‌های زندگی‌اش چشم انتظار زنی رویایی است به نام لین، که تا به حال او را ندیده است. زنی که بالاخره او را ملاقات می‌کند.

 

- آدم نمی‌تواند مرگش را بنویسد. این را روان‌پزشک گفت، و من با او موافق هستم چون وقتی مرده‌ایم دیگر نمی‌توانیم بنویسیم. اما در درون خودم، فکر می‌کنم هر چیزی را می‌توانم بنویسم، حتی اگر غیر ممکن باشد، حتی اگر واقعی نباشد. معمولا به نوشتن در سرم اکتفا می‌کنم. راحت‌تر است. توی سر همه چیز بی هیچ مشکلی جریان دارد. اما به محض اینکه می‌نویسی، اندیشه‌ها عوض می‌شوند، از شکل می‌افتند و همه چیز جعلی می‌شود. به خاطر کلمات.

- شب موقع خروج از کارگاه فقط به اندازه‌ی چند خرید و غذا خوردن فرصت داریم و باید خیلی زود بخوابیم تا بتوانیم صبح بیدار شویم. گاهی وقت‌ها از خودم می‌پرسم من برای کار کردن زندگی می‌کنم یا کار به من فرصت زندگی می‌دهد.

- فردا، دیروز، این کلمه‌ها چه ارزشی دارند؟ فقط زمان حال وجود دارد. یک آن برف می‌بارد. آنِ دیگر، باران، بهد آفتاب است و بعد باد. همه‌ی این‌ها اکنون‌اند. نبودند. نخواهند شد. هستند. همیشه. همه با هم. چون همه چیز در من می‌زید نه در زمان. و در من همه ‌چیز اکنون است.

 

* هرچند که برخی از تلاش‌هایی که ساندور می‌کرد در ابتدا با چارچوب‌های ذهنی‌ام نمی‌خواند، اما وقتی خودم را جای او گذاشتم به او برای تمام تصمیماتش حق دادم.

** نوع روایت کریستوف در کنار ساده و صریح بودن، یک جذابیت خاصِ خوبِ دل‌نشینی هم داشت.

*** به گفته منتقدین کریستوف لایه‌های زیادی از خود خصوصی‌اش را با کلمات این کتاب در هم آمیخته و در اختیار خوانندگان قرار داده است.

 

 

۲ نظر ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۴
مهدیه عباسیان

مهمانسرای دو دنیا

نویسنده: اریک امانوئل اشمیت
مترجم: شهلا حائری
نشر:  قطره
تعداد صفحات: 116
سال نشر: چاپ اول 1385- چاپ دهم 1394

 هیچ یک نمی‌دانند چگونه گذرشان به مهمانسرای دو دنیا افتاد و چه زمانی از آن خارج خواهند شد و سر انجام به کجا خواهند رفت. شخصیت‌ها در این مکان رازآمیز گرد هم آمده‌اند تا درباره‌ی زندگی خود تأمل کنند و به دغدغه‌های همیشگی بشر بیندیشند. نمایش‌نامه‌ی مهمانسرای دو دنیا حکایتی است پر رمز و راز، شگفت‌انگیز و غافل‌گیر کننده در فضایی میان رویا و واقعیت، مرگ و زندگی، کمید و تراژدی.

 

- بی‌اشتهایی چه بسا بدترین دردهاست. وقتی سیر به دنیا می‌آین، قبل از اینکه فریاد بزنین دهنتون رو پرِ خوراکی می‌کنن، پیش از اینکه درخواست کنین بوسه می‌گیرین، قبل از اینکه پول درآرین خرج می‌کنین، اینا آدم رو خیلی اهل مبارزه بار نمی‌آره. برای ما بی اقبال‌ها، چیزی که زندگی رو اشتهاآور می‌کنه اینه که پر از چیزهاییه که ما نداریم. زندگی برای این زیباست که بالاتر از حد امکانات ماست. (صفحه 42)

- هرکس با داده‌های خاصی به دنیا می‌آد مثل توارث، خانواده، محیط اجتماعی، که همیشه روش سنگینی می‌کنه. به دِهی، کشوری، زبانی، زمانه‌ای تعلق داره. همه‌ی این چیزا شما رو مشخص و از سایرین متفاوت و متمایز می‌کنه، اما یه چیز و تنها یه چیز شما رو منحصر به فرد و تک می‌کنه و اون آزادیتونه. شما آزادین، آزاد. متوجهین؟ آزادین که سلامتیتون رو داغون کنین، آزادین که رگ دستتون رو بزنین، آزادین که از غم عشق هیچ وقت فارغ نشین، آزادین که تو گذشتتون بپوسین، آزادین که قهرمان شین، آزادین که تصمیمات اشتباه بگیرین، آزادین که تو زندگی شکست بخورین یا مرگتون رو تعجیل کنین. (صفحه 79)

- راستش، خوشبختی تو کف دست آدمه. کافیه بی‌حرکت بمونین، همه‌چی رو فراموش کنین، دیروز و فردا رو از یاد ببرین. اگه آدم بتوه خودش رو کوچک کنه و در یه مبل کنار پنجره لم بده و در دم و لحظه‌ی حاضر زندگی کنه، می‌تونه از تمام مواهب عالم لذت ببره. سعادت واقعی رو چیزهای کمی می‌سازه. (صفحه 94)

- قبلا فکر می‌کردم این دنیایی که حالم رو بهم می‌زنه بر حسب تصادف و اتفاق به وجود اومده، آره فکر می‌کردم از ترکیب و مخلوط مولکول‌ها این آش شلم‌شوربا درست شده. اما حالا وقتی به لورا نگاه می‌کنم... به خودم می‌گم آخه مگه می‌شه که از برخورد تصادفی مولکول‌ها لورا درست شده باشه؟ همون ضربه‌هایی که سنگ‌ریزه‌ها و دودها رو به وجود آوردن، مگه می‌شه که همون‌ها آفریننده‌ی زیبایی لورا، لبخند لورا و صفای باطن لورا باشن. (صفحه 98)

 

* دوست دارم حرف‌های زیادی در مورد این کتاب بزنم، اما انباشته شدن آن‌ها را به بهای لو ندادن داستان، تحمل می‌کنم.

** معمولا بعد از نوشتن یادداشتم در مورد یک کتاب، کمی سرچ می‌کنم. اکثر قریب به اتفاق معرفی‌هایی که در مورد این کتاب خواندم طوری بود که پس از خواندن آن‌ها، مطالعه‌ی کتاب دیگر هیچ لطفی نداشت. عاجزانه خواهش می‌کنم فرصت هم‌مسیر شدن، شوکه و شگفت زده کردن/شدن را از نویسنده/خواننده نگیرید.

*** این کتاب را می‌توانید به کوتاهی یک خواب بعدازظهر بخوانید. به شما قول می‌دهم پس از تمام شدن کتاب از اینکه کتابی در دست دارید تعجب خواهید کرد.

 

 

۲ نظر ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۴۶
مهدیه عباسیان

ده فرزند هرگز نداشته‌ی خانم مینگ

عنوان: ده فرزند هرگز نداشته‌ی خانم مینگ
نویسنده: اریک امانوئل اشمیت
مترجم: فهیمه موسوی
نشر:  افراز
تعداد صفحات: 88
سال نشر: چاپ اول 1391 - چاپ سوم 1393

 اشمیت این بار توسط تاجری که به نقاط مختلف دنیا سفر می‌کند، مفاهیم ناب و بکرش را منتقل می‌کند. تاجری که این‌بار سر از چین - کشوری که در آن همه خانواده‌ها بالاجبار تنها یک فرزند دارد - در می‌آورد و در این حین با خانمِ مینگ آشنا می‌شود که تمام فکر و ذکرش ده فرزندش و آنچه بر آن‌ها گذشته می‌باشد. اما مگر می‌شود؟ چین و ده فرزند؟ خانمِ مینگ دروغ می‌گوید، خیالبافی می‌کند یا قانون را دور زده است؟

 

- شادی در همه چیز پنهان می‌شود، باید موفق شویم بیرون‌اش بکشیم (صفحه 19).

- کارگاه عروسک نوزاد که خانم مینگ در آن جا مشغول بوده، مرا تحت تاثیر قرار داد. صندوق‌های بزرگ میله‌ای اعضای صورتی رنگ بدن را حمل می‌کردند، یکسان و طبقه‌بندی شده: صندوق سرها، صندوق بالاتنه‌ها، صندوق بازوهای راست، صندوق بازوهای چپ، صندوق پاهای راست، صندوق پاهای چپ. می توان گفت یک کشتارگاه معکوس بود، جایی که موجودات تکه تکه وارد می‌شدند و کامل خارج می‌شدند. هزاران نوزاد هر روز این جا متولد می‌شدند. کنار در خروجی، بدن‌های روی هم تلنبار شده را مشاهده کردم: چنان شخصیت‌های واقعی را منعکس می‌کردند که از تجمع آن ها در یک جا شوکه شده بودم. شباهت آن ها هم مرا مات و مبهوت می‌کرد. کدام یک را باید انتخاب کرد؟ کدام یک را باید سوا کرد؟ چرا این یکی؟ چرا آن یکی نه؟  در ضمن این افکار، این بدشانسی را داشتم که دورنمای کارخانه را تماشا کنم: کارگران آسیایی، ماسک زده و کلاه به سر و پوشیده در لباس‌های سرهمی، به هم شبیه بودند! بر خود لرزیدم ... چی؟ شرط ما این بود؟ تصور می‌کنیم که کم‌یاب هستیم در حالی که از یک قالب درست می‌شویم؟ شبیه به هم هستیم، حتی در ادعای منحصر به فرد بودنمان شبیه به هم هستیم ... برای جدا کردن خودم از این شرایط شوم، حرکت کردم، رفتم تا عروسک‌های نوزاد را بررسی کنم. اگر این‌ها امروز قابل تعویض هستند، فردا، به محض این که کودکی انتخابشان کند، از هم متفاوت می‌شوند، سرشار از عشق، سرنوشتی برایشان حک می‌شود، با تجربه از هم متمایز می‌شوند. این تخیل است که متمایز می‌کند، تخیل از ابتذال و تکرار و یکنواختی جلوگیری می‌کند. در سرنوشت اسباب‌بازی‌ها سرنوشت انسان‌ها را پیدا کردم: تنها تخیل است که با تولید خیالات و سعی در ایجاد رویاها، انسان‌های بدیع و خلاق می‌سازد، بدون آن، ما به هم نزدیک‌ایم، زیادی نزدیک، مشابه، دمر افتاده روی همدیگر در صندوق‌های واقعیت (صفحات 32-34).

 

* همیشه بعد از خواندن یکی از کتاب‌های اشمیت ناخودآگاه یاد بهترین استاد دوران کارشناسی‌ام و امتحان‌های دلچسبی که می‌گرفت می‌افتم. در یکی از امتحان‌های پایان ترم، خواسته بود تا همانندسازی و ترجمه DNA را برای یک کودک هفت ساله توضیح دهیم. چون بر این عقیده بودند که ساده بیان کردن یکی از نشانه‌های فهم کامل یک موضوع است.

اشمیت هم همین‌گونه است. آن‌قدر در این مفاهیم زیبا غرق است که به همین سادگی و تنها در 88 صفحه می‌تواند حال خوشی را مهمان لحظاتت کند...

ده فرزند هرگز نداشته‌ی خانم مینگ

 

۰ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۱۹
مهدیه عباسیان

عنوان: قلب سگی
نویسنده: میخاییل بولگاکف
مترجم: آبتین گلکار
نشر: ماهی
تعداد صفحات: 192
سال نشر: چاپ اول 1391- چاپ چهارم 1394

قلب سگی یک کتاب تمثیلی است. تمثیلی از تبدیل یک سگ به انسان و ارتباط آن با انقلاب شوروی. دو پزشک به همراه شاگردشان، یک سگ را در اتاق عملی ساده در خانه­‌ی دکتر جراحی می­‌کنند و غده­‌ی هیپوفیز و غدد جنسی یک انسان را به او پیوند می­‌زنند. این جراحی نتیجه­‌ای دور از ذهن دارد. به مرور زمان، به شدت شگفت‌­انگیزانه سگ تبدیل می­شود به انسانی که عنان کنترل او از دست می‌­­رود و سرانجام دکتر و همکارانش را مجبور به عمل عجیب دیگری می­‌کند.

اگر درست فهمیده باشم، بولگاکف توسط این داستان نمادین می­خواهد از ضرورت پذیرش یک جامعه برای انقلاب و تحول سخن بگوید. اگر سگ نمادی از مردم شوروی باشد و جراحی عجیب و غریب انجام شده بر روی آن، نماد انقلاب شوروی، می­‌توان به این نتیجه رسید که زمانی که ظرفیت آن وجود ندارد، زمانی که جامعه آماده‌­ی پذیرش این تحول عظیم نیست، نه تنها وضع بهتر نمی­‌شود بلکه مشکلات، هرج و مرج و بی برنامگی از ابتدای کار بیشتر هم خواهد شد.

 

- وای، چشم قضیه‌­ی مهمی است. چشم هواسنج است. همه چیز در چشم مشخص می­‌شود: معلوم است چه کسی روحش سرشار از گرماست، چه کسی ممکن است بی­خود و بی‌­جهت با نوک چکمه­‌اش لگد بزند به دنده­‌ی تو، و چه کسی خودش از همه می­‌ترسد (صفحه 23).

- سگی که نامش شاریک بود دراز به دراز روی تخت باریک جراحی افتاده بود و سرش بی هیچ اختیاری روی بالش مشمع سفید این طرف و آن طرف می افتاد. موهای شکمش کاملا تراشیده شده بود و حالا دکتر بورمنتال، شتاب زده و نفس زنان با ماشینی که پر از مو شده بود، سر شاریک را می­‌تراشید (صفحه 86).

 

* بولگاکف در حال تحصیل پزشکی بوده است که ناگهان ادامه تحصیل را رها می­‌کند و به نویسندگی روی می­‌آورد. عقاید او مخالف با انقلاب شوروی بوده است. بنابراین داستان­‌هایش (مرشد و مارگاریتا – قلب سگی) پس از مرگش منتشر می­‌شوند.

** این کتاب شبیه کتاب­‌های علمی تخیلی بود ولی علمی تخیلی نبود! به عبارت بهتر می‌­توان گفت بولگاکف سعی کرده بود که چنین اثری بیافریند ولی نه نوع روایت داستان تعلیق و کشش لازم را ایجاد می­‌کرد و نه آدم باورش می­‌شد که او دانشجوی پزشکی بوده است و حالا می­‌خواهد با پیوند غدد هیپوفیز و جنسی آن هم با کمترین امکانات از یک سگ به انسان برسد...

*** بعد از خواندن این کتاب که چیزی حدود سه ماه به درازا کشید، به این نتیجه رسیدم که ادبیات روس را دوست ندارم. همیشه وقتی شروع به خواندن کتابی می­‌کنم، اسم­‌های روی کاغذ جان می­‌گیرند، با شکل و شمایل آدمیزاد به این طرف و آن طرف می‌­روند، دنیایی واقعی­‌تر از آنچه واقعیت نام دارند می­‌سازند و مرا هم، در هرآنچه برایشان اتفاق می­افتد سهیم می­‌کنند. اما نمی­دانم چرا در تمام طول مطالعه­‌ی این کتاب، منِ متخیلِ درونم گوشه­‌ای نشسته بود، این پایش را روی آن پایش انداخته بود و سوت می‌­زد. انگار که برای به حرکت درآوردن و سه بعدی کردن اسم­‌های عجیب و غریب روس مثل فیلیپ فیلیپوویچ، ایوان آرنولدوویچ بورمنتال، ویتالی آلکساندرویچ و ... هیچ کاری از دستش بر نمی‌­آمد که نمی‌­آمد.

 

 

۲ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۶
مهدیه عباسیان

نوای اسرارآمیز

عنوان: نوای اسرار آمیز
نویسنده: اریک امانوئل اشمیت
مترجم:شهلا حائری
نشر: قطره
تعداد صفحات: 96
سال نشر: چاپ اول 1385 - چاپ چهاردهم 1395

اشمیت برایم جزو آن دسته از نویسندگان است که بدون هیچ شکی و با اعتماد صد‌در‌صد سراغ کتاب‌هایش می‌روم. آن‌قدر به توانایی‌اش در توصیفات خوب و به کار گرفتن ذهن خواننده ایمان دارم، که ناخودآگاهم راه رهایی از خستگی و آشفتگی امتحاناتِ تمام نشدنی را اشمیت‌خوانی تشخیص می‌‌دهد و زمانی به خودم می‌آیم که بیش از نیمی از کتاب را خوانده‌ام.

نویسنده‌ای نامدار به نام زنورکو که جایزه‌ی نوبل ادبی را گرفته است، تنها در جزیره‌ای در دریای نروژ زندگی می‌کند. او شدیدا مردم‌گریزانه به زندگی خود ادامه می‌دهد و به هیچ وجه راضی با دیدار با هیچ فرد و روزنامه‌نگاری نمی‌شود. اما فردی به نام لارسن که خود را روزنامه‌نگار معرفی می‌کند بالاخره موفق می‌شود با او دیدار کند تا در مورد آخرین کتاب او که به موضوعی کاملا متفاوت پرداخته، صحبت کند. بیست کتاب قبلی زنورکو در مورد مسائل فلسفی بودند ولی او به یک‌باره در کتاب بیست‌و‌یکم از عشق حرف می‌زند و سروصدایی عظیم بر پا می‌کند. نوای اسرارآمیز نمایشنامه‌ای در یک پرده است که به بازی بی‌رحمانه‌ی موش و گربه‌‌ای تبدیل می‌شود و رابطه‌ مرموز بین این دو فرد را با فراز و فرودهایی به جا و غافل‌گیرکننده به تصویر می‌کشد.

 

- انسان‌ها ممنوعیت را خلق کردند. مثل سوارکارهای مسابقه‌ی پرش از مانع، به نظرشون رسید که جاده‌ی پر‌مانع کمتر کسل‌کننده است. ممنوعیت در آن ها میل جذاب و در عین حال تلخ نافرمانی را به وجود آورد. ولی آدم از این‌که همیشه از همون کوه بالا بره خسته می‌شه. پس آدم‌ها خواستند چیزی پیچیده‌تر از فسق و فجور به وجود بیارن، در نتیجه غیرممکن را آفریدند یعنی عشق رو. (صفحه 25)

- لذت در لحظه است، زودگذره، سطحیه، زود هم از بین می‌ره. در حالی که عشق تداوم داره. یعنی بالاخره محکمه، پر‌ تلاطمه، پابرجاست! عشق زمان را به ابعاد یک داستان می‌بره، مرحله‌های مختلفی درست می‌کنه، پا پیش گذاشتن داره، رد کردن داره، غم و غصه، آه و ناله، شادی، رنج، بالا پایین داره، خلاصه عشق جذابیت راه‌های پر‌پیچ و خم و داره. (صفحه 26)

- از وجود شما یک رایحه‌ای به مشام می‌رسه، بوی زننده‌ی زندگی یکنواخت. بوی دمپایی، آبگوشت، زیرسیگاری تمیز، چمن مرتب و ملافه های خوشبو... در شما نمی‌بینم که خطر کنید تا به خوشبختی متفاوتی از خوشبختی سایرین برسید. همه چیز طبق قاعده و عبوس است. (صفحه 35)

- ریشه‌ی نفرت هیچوقت خود نفرت نیست، چیز دیگه‌ای رو بیان می‌کنه... رنج، ناکامی، حسادت، اضطراب... (صفحه 36)

- در عشق و عاشقی‌های آتشین همه به هم قول ابدیت می‌دن، اما این ابدیت خیلی زود می‌گذره. ... مثل اینه که قول بدین همیشه تب داشته باشید. برای این‌که عشقمون محکم شه جدایی را بهش تحمیل کردم. (صفحه 49)

- روزمرگی دیوارهای فاصله رو برنمی‌داره، برعکس دیوارهای عظیم نامرئی به وجود می‌‌آره، دیوارهای شیشه‌ای، که هر روز بلندتر می‌شن، در طول سال‌ها ضخیم‌تر می‌شن و زندانی درست می‌کنن که توش آدم‌ها هر روز همدیگه رو می‌بینن ولی دیگه هیچوقت به هم نمی‌رسن. (صفحه 62)

 

* کتاب خوب و دوست‌داشتنی‌ای بود. وقتی که شروع به خواندن کتاب کردم هر لحظه امکان داشت خوابم ببرد ولی آن‌قدر عالی کلمات کنار هم چیده شده بودند و آن‌قدر به جا، اشمیت شوکه‌ام کرد که کتاب را تا انتها خواندم.

** سرگرم شدن با این کتاب در ابتدا باعث شد حس گنگ امتحان سخت و مبهم آنزیمولوژی را فراموش کنم. ولی جمله آخر کتاب و انتهای دور از ذهن آن کاری کرد، که به حالت اولیه برگردم و فضاهای سیناپسی‌ام حداقل میزان سروتونین و دوپامین را تجربه کنند.

*** نشر قطره را برای اینکه می‌شود به توضیحات پشت جلدش اعتماد کرد، دوست دارم.

 

۲ نظر ۰۱ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۰
مهدیه عباسیان

دختری در قطار

عنوان: دختری در قطار
نویسنده: پائولا هاوکینز
مترجم: مهرآیین اخوت
نشر: هیرمند
تعداد صفحات: 412
سال نشر: چاپ اول 1394- چاپ هفتم 1395

* در دوران کودکی اطرافم پر از مجلات جنایی بود. همیشه به رغم مخالفت های پدر و مادرم و گاه یواشکی سراغشان می رفتم. حوادثی که درون آن مجلات شرح داده شده بود و علل همیشه مبهم قتل ها آن قدر برایم جذاب بودند که در دوران نوجوانی تصمیم خودم را مبنی بر "کالبدشکاف" شدن گرفتم و حتی بر این اساس هم برای دانشگاه انتخاب رشته کردم. ولی افتادن در دام عاشقی رشته ای دیگر باعث شد هدفم را تغییر دهم.

** بارها به خودم قول داده ام که گول کتاب های پر فروش را نخورم ولی چندی پیش که یکی از دوستان از پرفروش بودن این کتاب صحبت کرد، با سرچی کوتاه، فهمیدن ژانر پلیسی آن و بیدار شدن بخش کالبدشکاف درون، وسوسه شدم این کتاب را بخوانم.

دختری در قطار داستانی بلند با روایت متناوب سه زن به نام های ریچل، مگان و آنا است که بخشی از زندگی گره خورده به همِ هر سه آن ها را در بازه ای از زمان به تصویر کشیده است. ریچل شخصیت اصلی داستان است که بیشتر داستان با محوریت او سپری می شود. زنی که مشکلات و مصائب زندگی در حال مغلوب کردن او هستند و باعث می شود بیشتر از واقعیت در خیال زندگی کند.

 

*** تنها دلیلی که باعث شد این کتاب را نیمه تمام رها نکنم، رودربایستی با خودم بود. در ابتدای کتاب وقتی هر یک بخش تمام می شد و بخش بعدی با روایت شخصی دیگر و زاویه دید او شروع می شد، اسامی، افراد و نسبت ها در ذهنم قاطی می شدند و نمی توانستم بفهمم ربط هر نفر به نفر بعدی چیست. یکی دوبار تصمیم گرفتم دیگر ادامه ندهم ولی برای ثابت کردن به خودم که ذهنم آن قدرها هم تنبل نیست، جیره ی هر روز این کتاب را خواندم تا تمام شود.

**** به نظرم می شود از روی این کتاب یک فیلم به شدت زرد درست و حسابی ساخت.

***** داستان های واقعی مجلات بچگی اصلا قابل قیاس با آنچه که در این کتاب خواندم نبود. توصیه می کنم حتی اگر تمام کتاب های موجود در دنیا را خواندید و هیچ کتاب دیگری برای خواندن نبود، باز هم سراغ این کتاب نروید.

****** بسیار خوشحالم که به جای پرداخت 23 هزار تومان، این کتاب را با 7 هزار تومان در نرم افزار طاقچه خواندم.

 

 

۵ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۴۹
مهدیه عباسیان