جلویم ایستاده و با من حرف می زند. چشم هایش پر از اشک است. می گوید و می گوید. ذهنم پر از حرف است. پر از فکر. پر از سوال. دوست دارم من هم حرف بزنم. گریه کنم. اما نمی دانم چه باید کرد. آن قدر نمی دانم، نمی دانم و نمی دانم که راهم را میگیرم و می روم... می روم که برسم ولی نمی رسم. می روم که تمام کنم ولی تمام نمی شود...
بوی پیچ امین الدوله ها مستم می کند و می برد مرا به روزهای دور. خیلی دور. در روزهای دور، بچگی، پیراهن صورتی و موهای دم اسبی سِیر می کنم. مگسی از کنارم رد می شود و می برد مرا به یک روز کَز، در جایی که نمی دانم کجاست، در حالی که دراز کشیدم و به پنکه سقفی چرخان زل زده ام. گروهی می گویند و می خندند و از کنار من ِ در حال راه رفتن رد می شوند، من ولی ساکتم. صامت. حرفم نمی آید. خندیدنم هم. حتی گریه کردنم. تلفنم زنگ می خورد. دوستی قدیمی است. می خواهد مرا ببیند. سریع جوابش را می دهم که وقت ندارم. خداحافظی می کند و قطع می کنم. روی پله برقی ام که دوست دیگری زنگ می زند. به آنچه گفته ایم فکر می کنم و آنچه می خواهیم بگوییم و آنچه باید بگوییم. فقط فکر می کنم. نه جوابی می دهم و نه تکانی می خورم. آن قدر به گوشی در حال زنگ خوردن نگاه می کنم تا قطع می شود. خسته می شوم. از فکر کردن. از پله برقیِ بی انتها. از روسری ای که هی کج می شود. از آدم های خودخواهی که مراعات فکر کردن من را نمی کنند! از کسانی که می توانند شاد باشند، می توانند ناراحت باشند. از خودم. از سنگ شدن چند روزه ام. از بی حسی ام. خسته می شوم. آن قدر خسته که دلم می خواهد گوشی را پرت کنم پایین، با یک حرکت روسری ام را در آورم، بیاندازمش در جایی غیر قابل دسترس و بخزم در بغل همین رهگذر خندانِ خودخواه و یک دل سیر گریه کنم.
اما هیچ کدام از این کار ها را نمی کنم. به جایش، گوشی را توی کیفم میگذارم. روسری ام را صاف می کنم و شروع می کنم به حرف زدن با خود خسته ی درونم. که ببین جانِ من، ببین عزیزجان، ببین دختر خوب...نباید این قدر فکر کرد. بیا و دست از سر "گذشته"ی گذشته ی پر حسرت و "آینده" ی نیامده ی پر ابهام بردار. بیا و دریاب خودت را. گذشته ات درد می کند؟ نگذار این درد به حال و آینده هم سرایت کند. بیا و مطمئن قدم بردار. بیا و بستر تداوم را با منطق بساز. بیا و زندگی را زندگی کن...
پیرزنی کمک می خواهد، به سمتش می روم و کمکش می کنم. حالم بهتر می شود. از هزار، هفت تا هفت تا برعکس می شمارم و سعی می کنم بی فکر، به راهم ادامه دهم و عجب خوش میگذرد...