رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۱۰۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تمرین نوشتن» ثبت شده است

جلویم ایستاده و با من حرف می زند. چشم هایش پر از اشک است. می گوید و می گوید. ذهنم پر از حرف است. پر از فکر. پر از سوال. دوست دارم من هم حرف بزنم. گریه کنم. اما نمی دانم چه باید کرد. آن قدر نمی دانم، نمی دانم و نمی دانم که راهم را میگیرم و می روم... می روم که برسم ولی نمی رسم. می روم که تمام کنم ولی تمام نمی شود...

بوی پیچ امین الدوله ها مستم می کند و می برد مرا به روزهای دور. خیلی دور. در روزهای دور، بچگی، پیراهن صورتی و موهای دم اسبی سِیر می کنم. مگسی از کنارم رد می شود و می برد مرا به یک روز کَز، در جایی که نمی دانم کجاست، در حالی که دراز کشیدم و به پنکه سقفی چرخان زل زده ام. گروهی می گویند و می خندند و از کنار من ِ در حال راه رفتن رد می شوند، من ولی ساکتم. صامت. حرفم نمی آید. خندیدنم هم. حتی گریه کردنم. تلفنم زنگ می خورد. دوستی قدیمی است. می خواهد مرا ببیند. سریع جوابش را می دهم که وقت ندارم. خداحافظی می کند و قطع می کنم. روی پله برقی ام که دوست دیگری زنگ می زند. به آنچه گفته ایم فکر می کنم و آنچه می خواهیم بگوییم و آنچه باید بگوییم. فقط فکر می کنم. نه جوابی می دهم و نه تکانی می خورم. آن قدر به گوشی در حال زنگ خوردن نگاه می کنم تا قطع می شود. خسته می شوم. از فکر کردن. از پله برقیِ بی انتها. از روسری ای که هی کج می شود. از آدم های خودخواهی که مراعات فکر کردن من را نمی کنند! از کسانی که می توانند شاد باشند، می توانند ناراحت باشند. از خودم. از سنگ شدن چند روزه ام. از بی حسی ام. خسته می شوم. آن قدر خسته که دلم می خواهد گوشی را پرت کنم پایین، با یک حرکت روسری ام را در آورم، بیاندازمش در جایی غیر قابل دسترس و بخزم در بغل همین رهگذر خندانِ خودخواه و یک دل سیر گریه کنم.

اما هیچ کدام از این کار ها را نمی کنم. به جایش، گوشی را توی کیفم میگذارم. روسری ام را صاف می کنم و شروع می کنم به حرف زدن با خود خسته ی درونم. که ببین جانِ من، ببین عزیزجان، ببین دختر خوب...نباید این قدر فکر کرد. بیا و دست از سر "گذشته"ی گذشته ی پر حسرت و "آینده" ی نیامده ی پر ابهام بردار. بیا و دریاب خودت را. گذشته ات درد می کند؟ نگذار این درد به حال و آینده هم سرایت کند. بیا و مطمئن قدم بردار. بیا و بستر تداوم را با منطق بساز. بیا و زندگی را زندگی کن...

پیرزنی کمک می خواهد، به سمتش می روم و کمکش می کنم. حالم بهتر می شود. از هزار، هفت تا هفت تا برعکس می شمارم و سعی می کنم بی فکر، به راهم ادامه دهم و عجب خوش میگذرد...

 

 

۳ نظر ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۵۲
مهدیه عباسیان

دست هایش را کنار صورتش گذاشت و سرش را چسباند به شیشه ماشین. زل زد به بادکنک هایی که صندلی عقب را پر کرده بودند. به چه فکر می کرد؟ شصت و دو ثانیه برای فکر، مقایسه یا رویاپردازی وقت داشت. سرش را کج کرد و زل زد به عروس خندان نشسته در صندلی جلو. هیچ حرکتی نمی کرد. ثانیه ها به سرعت سپری می شدند. تنها سی ثانیه باقی مانده بود. به گمانم در این سی ثانیه، به دنبال یافتن لحظه ای ناب، لحظه ای فارغ از سختی ها، به دنبال پاسخ دادن به این سوال که آیا او هم روزی این چنین می خندد یا نه، سی سال را جلو رفت.

چراغ سبز شد و وقت تمام. عروس و داماد خندان، متوجه دو دست کوچکی که امکان دیدن را برای آن دو چشم مهربان فراهم کرده بود، نشدند و رفتند. دست های دخترک از شیشه کنده شد. انگار در این دنیا نبود. ماشین ها حرکت می کردند و او همچنان بی حرکت همان جا ایستاده بود.

 

 

۳ نظر ۲۷ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۲۱
مهدیه عباسیان

در ترس غوطه ورم و بین آرامش و ناآرامی در نوسان. بین درست بودن و نبودن. بین اعتماد کردن و نکردن. یقین و شک. اطمینان و تردید. آونگی در درونم بین دو قطب متضاد در نوسان است و در هر رفت و برگشت دلم را ناگهان قرصِ قرص و به ناگاه خالی ِ خالی می کند.

صدایی در درونم تکرار می شود. صدایی خاص و با قدرت. صدا رسا و رساتر می شود و به طرز اعجاب آوری هر دو قطب را یکسان می کند. آرامش و آرامش. درست بودن و درست بودن. اعتماد کردن و اعتماد کردن. یقین و یقین. اطمینان و اطمینان. محو می شوم.

و دلم قرص تر از قرص، به صدایی که بی وقفه تکرار می شود: " لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا"

 

 

۳ نظر ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۴۴
مهدیه عباسیان

آماده می شوم و کفش هایم را می پوشم. دلم برای کفش هایی که روزهاست جلوی در افتاده اند، می سوزد. از پله ها پایین می روم و جلوی آینه می ایستم. روسری ام را صاف می کنم، عینکم را تمیز می کنم و چشم میدوزم به کاغذ چسبیده روی دیوار و گوشه ی آویزانش. از این همه بی تفاوتی چیزی ته دلم تکان می خورد و راه می افتم. راه می روم و راه می روم و راه می روم. نگاهم می افتد به مورچه هایی که دوان دوان از این سو به آن سو می روند. نگاهم دوخته می شود به جای خالی چند تایی که زیر کفشم ماندند. دلم می گیرد از این اجل ناگهانی و چشم هایم خیس می شوند. نفسی عمیق می کشم. از نگهبانی رد می شوم. طبق معمول آقای نگهبان سرش پایین است و زل زده است به چیزی نامعلوم. دلم برای او هم می سوزد. تند تر می روم. چشمم می افتد به گل های خندان توی باغچه. ساقه شکسته یک گل را میبینم و دردش را حس می کنم. بغض می کنم. نفس پشت نفس. باز هم می روم. تلفنم زنگ می خورد. می ایستم. جواب می دهم. گربه ای پشمالو کنار پایم می آید، روی زمین دراز می کشد و خودش را لوس می کند. دلم برای بی کسی و جلب توجهش کباب می شود. از پله ها بالا می روم. وارد کتابخانه می شوم. وسایلم را برمی دارم. کیفم را توی کمد می گذارم. به سمت منطقه ی امنم حرکت می کنم. نگاهم می افتد به ساعت دیواری. به عقربه هایی که جز چرخیدن کاری ندارند. دلم برای آن ها هم می سوزد. صندلی را بیرون می کشم و می نشینم. دسته صندلی مثل هر روز به میز می خورد. روزی هزار بار به میز می خورد و نمی تواند از خودش محافظت کند. بغضم عمیق تر می شود. لپ تاپ را روشن می کنم. پیام هایم را چک می کنم. دوستی قدیمی تعداد بی شماری جملات ناب به سویم روانه کرده. مست می شوم و چشم هایم دوباره پر از اشک. به دوست داشتن و موجودات دوست داشتنی زندگی ام فکر می کنم. به دوری. به ساعت دیواری. به مورچه ها. به ساقه های شکسته. به شیشه ترک خورده. به دانشجویان خسته. به باتری ای که هی تمام می شود. به لکه روی عینک که پاک نمی شود. نفسم می گیرد. به دوست داشته شدن فکر می کنم. قطره اشکی از گوشه چشمم می افتد روی میز. سریع پاکش می کنم. کتاب را باز می کنم و خیره می شوم به کلمات. نخوانده بعضی کلمات می خندند و بعضی، می گریند. "بهشت" قیافه اش مهربان است و "نگرانی" معلوم است حال خوشی ندارد. از این همه بی اختیاری و ظواهر و برچسب و قضاوت رعشه بر اندامم می افتد. بعض روی بغض می آید. کتاب را می بندم. چشم هایم را هم. بازشان که می کنم، همه جا خیس است. اشک های وقت نشناس باز راهی به بیرون یافتند و دست از سرم بر نمی دارند. نفس عمیق می کشم. پاکشان می کنم. به هیچ چیز فکر نمی کنم. ولی نمی شود. دست من نیست. تمامی ندارند. اشک ها می آیند و می آیند و می آیند...

انگار دچار یک مرض جدید شده ام. یک مرض جدید ناشناخته. نمی دانم باید آن را گریه غیرارادی نامید یا گریه پاتولوژیک یا ناخویشتن داری عاطفی. نمی دانم رگه هایی از یک PTSD نهفته در درون است یا علائم شدید شده بیماری MS ای که از انتها در حال شروع شدن است! هرچه که هست به گمانم دچار یک مرض جدید شده ام...

 

 

۶ نظر ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۳۳
مهدیه عباسیان

امروز زادروز فردی است که دوست داشتن را برای اولین بار، در ترتیب بی نظیر کلمات "تا تو با منی زمانه با من است" او یافتم، درک کردم و زندگی کردم...
زادروز فردی، که تنها بردن اسمش من را به خوشبخت ترین دختر دنیا تبدیل می کند و دهانم را از طعم وصف ناپذیر دوست داشتن شیرین... فردی که تار و پود دوست داشتن و دوست داشته شدن را در روزهای کودکی در جانم تنید...

زادروزت مبارک.
هوشنگ جان ابتهاج...

 

 

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۱۱
مهدیه عباسیان

شده ام شبیه دخترکان جوان بیست سال قبل. آن ها که تا آمدند طعم عاشقی را بچشند، یار نامش سرباز و راهی دیاری دیگر شد. شبیه دخترانی که هر روز چشم به ساعت دوختند تا زمان مورد نظر فرا برسد، تلفن را بردارند، شماره نوشته روی کاغذ را بگیرند و با تمام وجود دل بسپارند به بوق اشغال تلفن. هی بگیرند و بگیرند و بگیرند تا فاصله بوق ها زیاد شود. ناگهان قلبشان از شوق در سرشان بتپد، ناگهان تمام وجودشان از دلتنگی به زبان بیاید، چشم هایشان برق بزند و آن چند ثانیه ی کوتاه را مثل یک عمر زندگی کنند و خدا و همه مقدسات را قسم دهند تا یک نفر پیدا شود، آن تلفن را جواب دهد و این فاصله ناخواسته ی لاجرم را حتی برای لحظه ای، حتی به اندازه گفتن و شنیدن "سلام"ی یا صدای نفسی از میان بردارد.

شده ام شبیه دخترکان جوان بیست سال قبل. با این تفاوت که دلتنگ صدای فردی ام که سرباز نیست و  متفاوت است از یار و عشق و یک دوست داشتنی تازه وارد. هر روز رأس ساعت شش، نماز را خوانده و نخوانده تلفن را برمیدارم. شماره را میگیرم و میگیرم و میگیرم. از بوق اشغال که خبری نمیشود، از عمق جان فریاد خوشحالی سر میدهم و نفس را در سینه حبس میکنم و خودم را آماده می کنم تا بگویم میشود فقط چند کلمه، خیلی کوتاه گوشی را به او بدهید؟ اما هر بار بعد از آن همه شماره گرفتن، بعد از آن همه ملتمسانه صحبت کردن قسمت نمیشود با او صحبت کنم.

شده ام شبیه دخترکان جوان بیست سال قبل. وقتی روزهاست هیچ خبری از "او"یم ندارم. وقتی روزها طنین صدایش را در گوشم میشنوم و شب ها هربار به یک شکل و یک صورت در خواب می بینمش.

شده ام شبیه دخترکان جوان بیست سال قبل. با این تفاوت که "او"ی من مساوی میشود با تمام آنچه که در این زندگی داشته ام و دارم. مساوی میشود با آن کس که مادرانه دوست می دارمش...

 

 

 

۲ نظر ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۱۹
مهدیه عباسیان

مدت هاست که به دوست داشتن فکر میکنم.

مدت های مدیدی است که به چرایی و چگونگی آن می اندیشم و ناخودآگاه تو هم می آیی و می نشینی کنار تمام فکرهای درهم و برهم... فکرهای درست و نادرست...

چند روزی ست که تمام درونیاتم خلاصه می شود در تو و تو و تو...

به دوست داشتن فکر می کنم نتیجه اش می شود تو. به عشق فکر می کنم، تو می تراوی بیرون. به زندگی فکر می کنم، به تنهایی، به نیاز به فهمیده شدن، درک شدن، همراه داشتن، یاری شدن و به هرآنچه که باید باشد...

و تو به تنهایی همه را بس می شوی.

امّا چرا حساب کتاب ها درست نیست؟

دوست داشتن "او"هایم بی پروایم می کند و از خود بی خود. به ابراز سوقم می دهد و بیان و گریبان چاک دادن...

پس چرا فکرهایم به دوست داشتن به جای ختم شدن به "او" ها به تو منتهی می شود؟

چه میخواهی بگویی؟!

اینکه دوست داشتن فقط برای توست؟

اینکه سرچشمه تویی؟

اینکه من تنها مدعی دوست داشتنت هستم؟

یا اینکه چون تو را نیافتم سرم با "او"هایم گرم است؟

کدام؟!

 

 

۷ نظر ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۱۵
مهدیه عباسیان

همه دست به قلم شده اند تا از مادر بنویسند و برای او...

چند روزی است که دوست دارم من هم بنویسم. شب موقع خواب به آنچه خواهم نوشت فکر می کنم و صبح با این فکر که چه می توان کرد بیدار میشوم...

آخر، تصمیم گرفتم تمام فکرهای درست و نادرست را کنار بگذارم و خودم را به نوشتن بسپارم. اما تمام آن چیزی که میخواهم بگویم و نمیدانم چطور می توان گفت و چطور می توان ادا کرد خلاصه می شود در یک جمله آزار دهنده و اشک هایی که این روزها بی اختیار به بهانه او و برای او سرازیر شدند:

" چقدر می خواهمش و چه بد، که ندارمش..."

 

۲۸ دی ۹۵ ، ۲۳:۱۳
مهدیه عباسیان