رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۱۰۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تمرین نوشتن» ثبت شده است

نشسته ای روی مبل و زل زده ای به تلویزیون. نشسته ام روی مبل و زل زده ام به تو. فوتبال می بینی، گه گاه بر می گردی و به من نگاه می کنی، به نکته ای اشاره می کنی، می پرسی فلان چیز را دیدم و یا اینکه شیرین می خندی. عجیب شیرین و به ناگاه تمام قندهای عالم از داشتنت و در کنارت بودن در دلم آب می شود.

نشسته ای روی مبل و نشسته ام روی مبل. تو درگیر فوتبال و صعودی؛ و من درگیر تو و دوست داشتنت. صدایی در ذهنم می گوید بروم و اندکی کتاب بخوانم. صدایی دیگر با فریاد می گوید که نه. بنشین و در او غرق شو . بنشین و تو هم در تکاپوی صعود باش. صعود به اعماق وجودش... به درجات بالاتر و عمیق تری از دوست داشتنش...

 

 

۲ نظر ۲۳ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۵
مهدیه عباسیان

در من شهر کوچکی وجود دارد. دختری در آن زندگی می کند که بی اندازه پدر و مادر را دوست دارد و به هیچ قیمتی توان آزردنشان را ندارد. دوستی وجود دارد که گاه مهربان است و گاه سرسخت و لجباز. خواهری که خود را مادر می داند. دانشجویی که بخش بزرگی از هدف زندگی را نهفته در درس می بیند. دانشمندی که خفته است و به دنبال فرصتی برای بیداری است. کودکی که برخی اوقات شاد است و دوان دوان از این سو به آن سو می رود، بعضی اوقات غمگین و خسته و سایر اوقات شیطان و پر سر و صدا؛ همسری که می خواهد تا ابد همراه باشد. مادری که... آشنایی که... شاگردی که...

در من ساکنین بی شماری وجود دارند. ساکنین آشنا و نا آشنا. شناخته شده و شناخته نشده. کسانی که راه برخورد با آن ها را می دانم و کسانی که راه کنترلشان را هنوز نیاموخته ام. در من افرادی وجود دارند که هر روز با حسی نو، رفتاری متفاوت و تلنگری جدید، از خواب بیدار می شوند و زندگی را از سر می گیرند.

در من شهر کوچکِ پر جمعیتی وجود دارد. شهری پر دغدغه. شهری گاه آرام و گاه نابه سامان. شهر ِکوچک ِدرون را همه جا همراه خود دارم و به فراخور زمان و مکان، هر بار یکی از شهروندان زمام امور را به دست می گیرد.

این منِ پر جمعیت در کنار "او" که می نشیند همه چیز فرق می کند. دیگر خبری از تک تک شهروندان نیست. دختر، دوست، خواهر، دانشجو، دانشمند، کودک، ریز و درشت، پیر و جوان، مهم و غیر مهم، همه و همه دست به دست هم می دهند تا "او" را بهتر ببینند، بهتر بشنوند، بهتر ببویند و بهتر زندگی کنند. پای "او" که وسط می آید، همه و همه یکی می شوند و تنها برای "او"... شهرِ پرجمعیت، به طرزی عجیب و عمیق در هم گره می خورد و  موجودی جدید را می آفریند: "منِ او".

 

 

۴ نظر ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۵۷
مهدیه عباسیان

صدای محوی می آمد. صدایی خیلی خیلی محو. صدا کم کم بلند و بلندتر شد. چشم هایم را باز کردم. چند لحظه طول کشید تا یادم بیاید کجا هستم و کی خوابیده ام و حدوداً چه ساعتی باید باشد. دستم خواب رفته بود. غلطی زدم و پتو را روی سرم کشیدم و دوباره چشم هایم را بستم. دوباره همان صدا آمد. همان قدر محو و همان قدر غیر قابل تشخیص. بی حرکت دراز کشیده بودم. صدای دورِ محو ِ ته دل خالی کن همچنان تکرار می شد. نمی دانم چرا آرام و قرار را از من گرفته بود. صدا متوقف شد. اما در ذهن من دائم تکرار می شد. تکراری همراه با تداعی تصاویر مِه گرفته ِ عجیبی که نمیدانم تجربه شان کرده بودم یا تنها خیال بودند.

ناگهان "لا اله الاالله" بلندی شنیدم و چشم هایم بازِ باز شد. صدای محو مربوط به تشییع جنازه بود؟ این موقع صبح؟ ناخودآگاه جلوی پنجره رفتم. پیشانی ام را تکیه دادم به شیشه و از 4 طبقه بالاتر زل زدم به دو مرد سیاه پوشی که وسط کوچه ایستاده بودند و افرادی که کم کم به آن ها می پیوستند. تا به حال از بالا شاهد حرکت یک جنازه بر روی دست ها نبودم. بی حرکت دراز کشیده بود. پارچه ای روی صورتش بود و انبوهی گل پر پر شده بر روی تنش. جنازه از دیدم خارج شد و زنی مویه کنان جایگزین آن شد. بی تابی می کرد. ضجه می زد. ناگهان روی زمین نشست و بلند گریه کرد. صدای گریه اش غیر قابل تحمل بود. دو زن سیاه پوش چادری کنارش آمدند. زن سمت چپ سرش را در آغوش گرفت. چیزی در گوشش زمزمه کرد. چادرش را به دندان گرفت و دستِ زن بی تاب را گرفت و با کمک زن سمت راست بلندش کردند. سر ِ زن پایین خم شده بود. تنها رنگ ِ متضاد موجود در این جمعیتِ یک دست مشکی، موهای زن بود که از زیر شال سیاه رنگش بیرون ریخته بود و با هر ضجه در هوا تکان می خورد. از بقیه عقب مانده بودند. زن توان راه رفتن نداشت. با کمک دو زن دیگر پاهایش را روی زمین کشید و آن قدر اندک اندک جلو رفت، که دیگر دیده نشد. صدا دوباره محو شد و  انگار نه انگار که اصلا صدایی بوده و مُرده و زنده گانی که از این حوالی گذشته اند. سکوت همه جا را فرا گرفت.

 

 

۳ نظر ۱۰ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۱۰
مهدیه عباسیان

برای اولین بار توی راهرو با هم مواجه می شویم. سریع سلام می کنم و به راهم ادامه می دهم. بدون دقت به چهره اش و بدون هیچ گونه به خاطر سپردن. دیدارهای بعدی هم همین گونه رقم می خورد. سرم پایین است و تند تند از این ور به آن ور می روم و فقط سلام میکنم. همین. یکی دو روز می گذرد. "خسته نباشید" هم کنار سلام های بی انرژی هر روزم می نشیند و باز هم توجهی به او نمی کنم.

از دانشگاه بر میگردم. هوا به شدت گرم است. از پله ها بالا می آیم و چادرم را در می آورم. به طبقه سوم می رسم. همزمان با کفش ها، روسری ام را هم در می آورم. در حال گذاشتن کفش ها توی جاکفشی ام، که صدایی توجهم را به خودش جلب می کند. صدایی غیر معمول. صدای حرف زدن یک کودک. صدای یک کودک در خوابگاه از غیر معمول ترین و هیجان انگیز ترین صداهایی است که می توان شنید. به دنبال صدا می روم و با یک دختر دو سه ساله مواجه می شوم، که با بسته ای چیپس مشغول است و هر از چندگاهی "مامان" را صدا می کند. مات و مبهوت می مانم. که این کودک، کیست؟ این جا چه می کند؟ برایم این سوال به وجود می آید که چرا در تمام اتاق ها بسته است؟ مهمان کدام یکی از بچه هاست و چرا این وسط تنها؟ سوال ها یکی پس از دیگری به ذهنم هجوم می آوردند که در حمام باز می شود، کمی بیرون می آید، با دستکش و مقنعه ای به هم ریخته و صورتی عجیب خسته و شدید نگران می گوید" جانم مامان" و من را غرق در تعجب می کند. بی اختیار سلام و با عجله در اتاق را باز می کنم. قفل است. دوست دارم هرچه سریعتر از آنجا بروم. بر می گردم، کلید را از جای همیشگی بر میدارم و در کوتاه ترین زمان ممکن وارد اتاق می شوم. در را می بندم و همان جا می نشینم. صدای صحبت مادر و دخترانه شان همچنان می آید. دخترک با ناله، خستگی و بی حوصله می گوید "بریم"، و او ملتمسانه و قربان صدقه وار، خواهش می کند که صبر کن.

باورم نمی شود. خیلی جوان است. خیلی خیلی جوان. به گمانم هم سن ایم. به راحتی هم من می توانستم جای او باشم و هم او جای من. به راحتی ِیک جابه جایی ساده و یا هرچیز دیگر. دلم می خواهد دوباره بیرون بروم و با دقت ببینمش. دلم می خواهد در تمیز کردن این خوابگاه به درد نخورِ همیشه کثیف، یا در سرگرم کردن دخترک تنهای خسته اش کمکش کنم. دلم می خواهد به یک چای دعوتش کنم و بگویم می داند که خیلی زیباست؟

اما هیچ کار نمی کنم. آن قدر همان جا پشت در می نشینم، فکر می کنم، غصه می خورم و به روش خودم عدالت را اجرا می کنم، که وقتی به خودم می آیم دیگر هیچ صدای مادر و دخترانه ای به گوش نمی رسد.

 

 

۴ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۴۳
مهدیه عباسیان

سرش را برگرداند و از پنجره به بیرون نگاه کرد. آسمان آبی تر بود. ابرها سفیدتر. کوه ها قهوه ای تر. بیابان خاکی تر و درخت ها سبزتر. چقدر همه چیز متفاوت بود. رنگ ها جلوه ای دیگر از خودشان را به نمایش گذاشته بودند. همه چیز تغییر کرده بود. انگار دنیا شفاف تر شده بود.

سرش را برگرداند و زل زد به "او"ی در حال رانندگی. همایون می خواند و "او" با عینکی بر چشم، زل زده بود به جاده ی بی انتها. سرش را به سمتش نگه داشت و تکیه داد به صندلی. شروع کرد به حرف زدن. سوال پرسید و "او" جواب داد. خاطره گفت و "او" خندید. حرف زدنشان تمام شد و دوباره سکوت همه جا را فرا گرفت. غرق شد در صدای در حال پخش. همراه شد با کلماتی که بر جان می نشستند. چشم هایش را بست. چند لحظه ای گذشت. چشم هایش را باز کرد و "او" دوباره پدیدار شد. در چهره اش چیزی آرامش بخش وجود داشت. در سکوت چهره اش را کاوید. به دنبال عامل آرامش بود. نگاهش خیره ماند به سایه ای از عینک که دور چشمش افتاده بود و چشمی که مستقیم را نگاه می کرد. تمامِ تمامِ دنیا خلاصه شد در آن دو سانتی متر، در آن منطقه ی کوچک، که آرامش را کُرور کُرور روانه درونش میکرد. گردنش از کج بودن درد گرفته بود. ولی مهم نبود. مهم، زندگی کردن در منطقه ی امنی بود، که گه گاه به سمتش مایل می شد و حسی ناب را برایش ایجاد می کرد.

 

 

۱ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۳۰
مهدیه عباسیان

ذرات ناشناخته ای در درونم شناور اند. ذرات ناشناخته ای که صدها حس و هزاران فکر شناخته شده را به یادم می آورند. ذرات ناشناخته ای که نمی گذارند لحظه ای فارغ از تو باشم.

آن روز روی نیمکت، کنار هم نشسته بودیم. حرف می زدیم. چشم هایت دیده نمی شد. باز هم حرف زدیم و حرف زدیم و حرف. عینکت را درآوردی. زل زدی به من. چشم هایت جور خاصی بود. ذرات ناشناخته از چشمان تو وارد چشمان من شدند و من را به منی دیگر تبدیل کردند... به همین راحتی... در من، منی متولد شد که تو را در خود دارد و می تواند دوست بدارد...

 

 

۲ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۴۳
مهدیه عباسیان

دل، حاصل خیزترین نقطه جهان هست... چه نمایی داشته باشد چون بایرترین نقطه هستی و چه دل انگیزی زیباترین و سرسبزترین جنگل ها را، چه به نرمی و تازگی چمن زاری باشد و چه به سختی، سختی و سختی خیابان های زیر پایمان، باز هم دل حاصل خیز ترین نقطه جهان است. باید به جانش افتاد. زیر و رویش کرد. شخمش زد. آن را کاوید. ناخالصی ها را دور ریخت. داشته ها را یاد آوری کرد و نداشته ها را فراهم...

این کارها که تمام شد، می ماند پاشیدن بذر و به انتظار رویش نشستن. فارغ از هرگونه نگرانی، ترس، تشویش و ابهام. چرا که دل حاصل خیزترین نقطه جهان است. فقط آستین ها را بالا زدن می خواهد، اندکی صبوری و بسیاری توکل...
 

۲ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۲:۰۲
مهدیه عباسیان

بعضی روزها به طرز عجیبی سخت اند، بعضی لحظات به طرزی باورنکردنی طولانی و بعضی شب ها به طرزی غریب سنگین. انگار که شب با تمام سیاهی اش تو را در بر می گیرد. چادر سیاهش را دورت می پیچد، دست و پایت را می بندد، نه میگذارد تکانی بخوری و نه حتی نفسی بکشی. تو را می فشرد در خودش. فشار. درد. رنج...

هر آنچه درونت است می تراود بیرون. هیولاهای خفته. بمب های نهفته. حس های پنهان و افکار پریشان در کنار چشم های گریان و قلبی بی ضربان...

بعد تو می مانی در حصار هیولاهای گرسنه و تیک تیک بمب هایی که چیزی به انفجارشان نمانده. دست هایت بسته است. حرف زدن را فراموش کرده ای. فریاد زدن را، کمک گرفتن را و حتی فکر کردن را. چه باید کرد؟

تقلا می کنی، تلاش می کنی. هیولاها دوراند و موقعیت های بمب گونه در لحظات آخر عمرشان. باید تصمیم بگیری. باید انتخاب کنی. باید یک سیم را ببری. سخت است. خیلی سخت. سخت و نفس گیر و حتی وحشتناک. به هر سیم که نزدیک می شوی هیولایی از دور خودنمایی می کند. سمت سیم دیگر می روی و هیولاهای دیگر نزدیک می شوند. کدام را باید برید؟ به چه قیمت؟

وقت کم است. در کنار توی ِنشسته، دو بمب قرار دارد که چیزی به انفجارشان نمانده. باید یکی را نجات دهی. باید تصمیم بگیری. دستت به سمت هیچ کدام نمی رود. هیولاهای غرّان ساکت شده اند و چشم به تو و تصمیمی که خواهی گرفت، دوخته اند.

تیک تیک تیک تیک

نگاهت را می دوزی به هیولاهایی که چون موش در دستت هستند، سیم هایی که زندگی ات را می سازند، سیم هایی که ویرانت می کنند و خودت...

نگاهت را می دوزی به شب. به تاریکی. به کور سوی نور. به روزهای پیش رو. به روزهای بی پایانی که در انتهایشان آدم ها تمام میشوند.

تیک تیک تیک تیک

وقتی نمانده. دست هایت می لرزد. چشم های خیست نمی بیند. نفست بند آمده. تمام دخترکان عالم در دلت رخت می شویند و تو همچنان مستاصلی. که چه کنی. که کدام راه درست است؟ کدام انفجار؟ کدام هیولا؟ کدام سیم؟ کدام تصمیم...

چشم هایت را می بندی. نفسی عمیق می کشی. الهی به امید تویی می گویی و دست به کار می شوی. سیمی را می بری و بمب منفجر می شود.

چشم هایت را که باز می کنی، شب تمام شده. نه خبری از بمب ها هست و نه از هیولاها. سکوت است و سکوت است و سکوت. حتی نمی دانی زنده ای یا مرده. هیچ چیز یادت نمی آید. فقط میدانی تصمیمی گرفته ای و وارد مرحله ای دیگر شده ای...

 

 

 

۱ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۰۸
مهدیه عباسیان