بعضی روزها به طرز عجیبی سخت اند، بعضی لحظات به طرزی باورنکردنی طولانی و بعضی شب ها به طرزی غریب سنگین. انگار که شب با تمام سیاهی اش تو را در بر می گیرد. چادر سیاهش را دورت می پیچد، دست و پایت را می بندد، نه میگذارد تکانی بخوری و نه حتی نفسی بکشی. تو را می فشرد در خودش. فشار. درد. رنج...
هر آنچه درونت است می تراود بیرون. هیولاهای خفته. بمب های نهفته. حس های پنهان و افکار پریشان در کنار چشم های گریان و قلبی بی ضربان...
بعد تو می مانی در حصار هیولاهای گرسنه و تیک تیک بمب هایی که چیزی به انفجارشان نمانده. دست هایت بسته است. حرف زدن را فراموش کرده ای. فریاد زدن را، کمک گرفتن را و حتی فکر کردن را. چه باید کرد؟
تقلا می کنی، تلاش می کنی. هیولاها دوراند و موقعیت های بمب گونه در لحظات آخر عمرشان. باید تصمیم بگیری. باید انتخاب کنی. باید یک سیم را ببری. سخت است. خیلی سخت. سخت و نفس گیر و حتی وحشتناک. به هر سیم که نزدیک می شوی هیولایی از دور خودنمایی می کند. سمت سیم دیگر می روی و هیولاهای دیگر نزدیک می شوند. کدام را باید برید؟ به چه قیمت؟
وقت کم است. در کنار توی ِنشسته، دو بمب قرار دارد که چیزی به انفجارشان نمانده. باید یکی را نجات دهی. باید تصمیم بگیری. دستت به سمت هیچ کدام نمی رود. هیولاهای غرّان ساکت شده اند و چشم به تو و تصمیمی که خواهی گرفت، دوخته اند.
تیک تیک تیک تیک
نگاهت را می دوزی به هیولاهایی که چون موش در دستت هستند، سیم هایی که زندگی ات را می سازند، سیم هایی که ویرانت می کنند و خودت...
نگاهت را می دوزی به شب. به تاریکی. به کور سوی نور. به روزهای پیش رو. به روزهای بی پایانی که در انتهایشان آدم ها تمام میشوند.
تیک تیک تیک تیک
وقتی نمانده. دست هایت می لرزد. چشم های خیست نمی بیند. نفست بند آمده. تمام دخترکان عالم در دلت رخت می شویند و تو همچنان مستاصلی. که چه کنی. که کدام راه درست است؟ کدام انفجار؟ کدام هیولا؟ کدام سیم؟ کدام تصمیم...
چشم هایت را می بندی. نفسی عمیق می کشی. الهی به امید تویی می گویی و دست به کار می شوی. سیمی را می بری و بمب منفجر می شود.
چشم هایت را که باز می کنی، شب تمام شده. نه خبری از بمب ها هست و نه از هیولاها. سکوت است و سکوت است و سکوت. حتی نمی دانی زنده ای یا مرده. هیچ چیز یادت نمی آید. فقط میدانی تصمیمی گرفته ای و وارد مرحله ای دیگر شده ای...