رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۱۰۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تمرین نوشتن» ثبت شده است

1

توی مترو ایستاده بودم و برای حفظ تعادل در آن ازدحام، به میله بالای سرم متوسل شده بودم. دو تا دوست، نزدیکم بودند که یکی نشسته بود و دیگری کنارم ایستاده. دوستِ نشسته دائم مشغول صحبت کردن بود و دوستِ ایستاده بی هیچ علائم حیاتی، همچنان ایستاده. دستِ از میله آویزانم مانع دیدن چهره اش می شد، وگرنه دوست داشتم ببینم آیا این بی صدایی، نشان دهنده بی توجهی هم هست یا نه. یک دفعه دوستِ نشسته با صدای بلند تری خطاب به دوستِ صامت گفت: اَه...قیافشو! حالم بد شد.

- چی میگی؟

- چرا قیافت شبیه عاشقای بدبخته امروز؟ (ناخودآگاه سرم نود درجه، برای دیدن قیافه ی یک عاشق بدبخت چرخید.)

- برو بابا. سرم درد می کنه. حال ندارم. در ضمن من یک عاشق خوشبختم.

- عاشق خوشبخت نداریم. همه بدبختن. یه سری می دونن، یه سری هم حالا حالاها مونده تا بدونن.

 

2

در خوابگاه بودم و آن روز از آن روزهای شدیدا ناکوک من بود. روزهایی که به ندرت کسی صدایم را می شنید. ساکت نشسته بودم و سرگرم کارهای خودم بودم که یکی از دوستان وارد اتاق شد. شروع کرد به تعریف هزارباره یک ماجرا. و من بی حوصله تر از آن بودم که حتی عکس العملی نشان دهم. بدون گوش دادن، به انجام ادامه کارها مشغول شدم. صدایش که قطع شد، سرم را بلند کردم تا ببینم چه اتفاقی افتاده، چون همیشه برای تعریف با آب و تاب این ماجرا، بیش تر وقتم را می گرفت. همان طور که به او نگاه می کردم، گفت: چرا این شکلی شدی؟ با صدایی که از ته چاه در می آمد، جواب دادم چه شکلی؟ دوستِ عزیز ادامه داد: عین بچه های طلاق.

چشم هایم ناخودآگاه گرد شد. پرسیدم مگه چه شکلی ان؟

گفت: درمونده، بدبخت، بی چاره، افسرده... اوه حالا چه سوالایی می پرسیا. یه شکلی که تو هیچ وقت نبودی.

 

3

در یک جمع دوستانه بودیم. نمی دانم چه شد که بحث کشیده شد به ازدواج و عروسی. هرکس نظر خودش را می گفت و با بقیه در مورد این موضوع داغ! بحث می کرد. تمام مدت شنونده بودم. شنیدن نظرات دیگران، ابعاد جالب و خنده داری را به رویم می گشود. یکی از دوستان خواست تا من هم نظرم را بگویم و گفتم. چند لحظه ای سکوت حاکم شد. همه با تعجب نگاهم کردند و دوستِ صمیمی تر یک دفعه گفت: وای خدای من! احساس می کنم با یک پیر دختر دوستم! 

همه با خنده هایی قهقهه وار او را تایید کردند و  من یاد مامان خانمِ عزیز افتادم که گاهی می گوید: خداروشکر که مثه بقیه فکر نمی کنی وگرنه حسابمون با کرام الکاتبین بود. و گاهی اینکه: خدا به دادمون برسه، با این طرز فکر تو!

 

4

چهار - پنج سال پیش، یکی از دوستان، شب به خانه ی ما آمد تا بیشتر در کنار هم باشیم. تا صبح بیدار ماندیم و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف... این وسط گه گاه من به آشپزخانه می رفتم و با آذوقه بر می گشتم. صبح ما بودیم و چشمانی خواب آلود و انبوهی ظرف کثیف و یک اتاق کن فیکون شده. مشغول جمع و جور کردن شدم و به او اجازه ی کمک کردن ندادم. دوست قدیمی گفت: می دونی چه حسی دارم؟ اینکه من یک نامادری ام و تو رو مجبور کردم همه کارا رو خودت انجام بدی.

 

5

اگر اشتباه نکنم، کلاس سوم راهنمایی بودم. سر کلاس دینی نشسته بودیم که دبیرِ عزیز، عصبانی وارد کلاس شد. و با سر و صدای فراوان شروع کرد به صحبت کردن: "چه نشسته اید که یک جانی بالفطره در جامعه از این ور به آن ور می رود و جان کودکان معصوم را می گیرد. چه نشسته اید که با این آمار طلاق، من برای این مملکت آینده ای نمی بینم. حاضرم قسم بخورم که این جانی، این دیوانه زنجیری، یک فرزند طلاق است. زن و شوهر عین آب خوردن از هم جدا می شوند و بچه های به درد نخور و بزهکارشان می ماند روی دست اجتماع و وضع این می شود که می بینید. هرچه طلاق بیشتر، بچه هایی با مشکلات روانی و عاطفی بیشتر، و در نتیجه میزان ناامنی و آمار فسق و فجور و فساد و کوفت و زهرمار هم بیشتر... "

متاسفانه بخاطر حافظه ی بسیار دقیقم، خوب به خاطر دارم که همه هاج و واج فقط او را نگاه می کردیم که باز ادامه داد: " حالم امروز خیلی بد است. درس امروز، همین هایی که گفتم. خوب به آن ها فکر کنید."

 

 

***

هرچقدر که به این مثال ها و مثال های مشابه فکر می کنم، فقط به یک نتیجه می رسم. اینکه اکثر ما بدون تفکر و تعمق، بدون قصد و غرض از چنین واژگان دردآوری استفاده می کنیم، ولی به راستی آسیب می رسانیم. و در آسیبی که به اطرافیانمان وارد می کنیم، خواسته یا ناخواسته بودن، سهم چندانی ندارد. شبیه آن حکایت قدیمی که همه شنیده ایم: "بچه ها شوخی شوخی به سمت قورباغه ها سنگ پرتاب می کردند و قورباغه ها جدی جدی می مردند."

بیشتر که فکر می کنم می بینم، گاهی حتی بحث ناخواسته بودن هم نیست. بحث، بحث عادت هایی است که از گذشتگان و نسل های قبل تر به ارث می بریم و بی چون و چرا آن ها را حفظ می کنیم. بحث، بحثِ مسائلی است که به ناحق ملکه ذهن ما شده اند و ما هم هیچ تلاشی برای اطمینان یافتن از صحت آن ها نکرده ایم.

واقعا چرا اینگونه ایم؟ چرا چنین علاقه ی زیادی به پیش داروی و تعمیم دادن همه ی مسائل به هم را داریم؟ چرا نمی گذاریم آیندگان خود تجربه کنند و سعی می کنیم آن ها را با چنین افکار مسمومی واکسینه کنیم؟

ما چه کرده ایم که عاشقان را با غم و بدبختی و درد می شناسند؟ چرا تمام کسانی که در عشق شکست خوردند، دست به قلم شدند و آه و ناله ها را روانه اذهان عمومی کردند؟ چرا عاشقانِ به معشوق رسیده کاری نکردند و دست روی دست گذاشتند؟ اصلا یک سوال... مگر کمال عشق، رسیدن است؟ نه عزیز من! نه جان من! گاهی همه صفای عشق در نرسیدن است. گاه پایداری و زنده بودن عشق به آتش همیشه پرگداز دوری است. چرا این قدر مصرانه اصرار داریم تا عشق را قربانی وصال کنیم؟ چرا هیچ کداممان از حس شگفت انگیز عاشقی، حرفی نزدیم که کار به اینجا برسد؟

چرا دست از سر والدین جدا شده بر نمی داریم؟ چرا اشتباه والدین را به پای فرزندان می نویسیم؟ تا کی می خواهیم تصورات خود را مثل واقعیت جلوه دهیم؟ چند فرزند طلاق را می شناسیم که همه بزهکار و جانی باشند؟ جامعه آماری مان از چند نفر تشکیل شده؟

چرا این قدر به بار منفی بعضی کلمات می افزاییم و می افزاییم. چرا از نامادری هیولایی می سازیم که تبدیل می شود به کابوسی شبانه؟ تا کی می خواهیم کودکانمان را با داستان "سفید برفی و هفت کوتوله" و "سیندرلا" بزرگ کنیم؟ چرا تمام سهم کودکانمان از مطالعه ی والدینشان به همین چند داستان نادرست، ختم شده؟ چرا بیشتر کتاب نمی خوانیم تا ببینیم مثل "سه شنبه ها با موری" گاه یک نامادری می تواند همه کس باشد؟ یا نه اصلا چرا خودمان داستان هایی سرشار از دوستی و صلح نمی آفرینیم تا فرزندانی صلح طلب را به بار بنشانیم؟ تا کی می خواهیم همان کاری را کنیم که دیگران کردند و همان راهی را برویم که آن ها واردش شدند؟

 

من هم مثل معلم دینی کلاس سوم راهنمایی، بر این باورم که با این وضع آینده ای در کار نیست. اما نه به خاطر آمار طلاق، بلکه به خاطر پیش داوری های نابه حق. به خاطر انتقال افکار مسموم و نادرست. به خاطر ملکه کردن مفاهیم از بن غلط در ذهن کودکانمان. کودکانی که نسل های بعد را پرورش می دهند و نسل های بعد آیندگان را ... و ما داریم، دانسته یا ندانسته با رفتار و عکس العمل هایمان جدی جدی آینده دنیا را تباه می کنیم... ما به آیندگان بدهکاریم. باور می کنید؟

۱ نظر ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۲۰
مهدیه عباسیان

نشسته ام روی تخت، پشت لپ تاپ و به اسم آماده کردن ارائه پس فردا هر کاری می کنم جز آن کار که باید. از چک کردن تلگرام، میل و چت کردن گرفته تا خرید اینترنتی کتاب و دیدن ده باره و هزارباره ی عکس های موجودات دوست داشتنی و فراموش نشدنی زندگی ام. حوصله ام سر می رود، هندزفری را بر می دارم و کارهای بی نتیجه ام را همراه می کنم با موسیقی های در اعماق ِجان نفوذ کُن. دو خط در مورد تونل زنی کوانتومی می خوانم، دو بیت شعر را به آن اضافه می کنم، همزمان جواب اس ام اس برادر جان و سوال دوست قدیمی را می دهم و سعی می کنم ربط بین بیولوژی و کوانتوم و رسپتورهای بویایی را بالاخره کشف کنم. به نتیجه ای نمی رسم. صدای آهنگ را زیادتر می کنم و از خیر شرکت همزمان در بحث بچه های اتاق می گذرم. در فهم فرکانس ناتقارنی دست و پا می زنم که یک دفعه، اسمم را می شنوم. دوست جان می پرسد که صدای این آهنگ تمرکزم را بهم می زند یا نه؟!

از خودم برای نقش بچه های درس خوان را بازی کردن، خوشم می آید و سعی می کنم به این بازی ادامه دهم و می گویم: نه... راحت باشید. من مشکلی ندارم.

آن یکی گوشی هندزفری را هم در می آورم تا ببینم چه آهنگی بود که قصد برهم زدن تمرکز منِ متمرکز درسخوان را داشت. به گمانم ترکی است. حتی یک کلمه از آن را هم نمی فهمم. بی خیال گوش دادن به صحبت دو دوست دیگر بر سر شهریار و حیدر بابا می شوم و دوباره می روم سر کوانتوم و برهم کنش های کایرال. ولی نمی شود. این آهنگ نمی گذارد. چیزی بین ملودی ها و صدای خواننده و کلمه های غیر قابل فهم ادا شده وجود دارد که تمرکزم را فقط و فقط معطوف به خودش می کند. دلم می خواهد از هم اتاقی ترک زبانم بخواهم برایم ترجمه اش کند ولی او هم مثل من سخت مشغول است. به دوست جان می گویم: این آهنگ رو برام می فرستی؟ نگاهی می کند و می گوید: به درد تو نمی خوره...

چند دقیقه می گذرد. نگران اینم که اگر یادش برود که آهنگ را بفرستد، چی؟ بلند می گویم: منتظرما... دوست جان نگاهم می کند و ادامه می دهم: آهنگ...

آهنگ را دانلود می کنم و پلی پشت پلی... چیزی خاص درونش وجود دارد که نمی شود به راحتی از کنارش گذشت. دوست ترک زبان نصیحت می کند: زیاد گوش ندی، افسرده شی. لبخندی می زنم و میگویم حواسم هست. چشم هایم را می بندم و چندبار دیگر گوش می دهم.

درباره اثر کوانتومی در بیولوژی که چیزی دست گیرم نشد ولی به نتیجه ی جدیدی می رسم. باید این وسط توجیحی برای انتقال درد باشد. احتمالا درد هم با پرتاب الکترون ها، ارتعاشاتی ایجاد می کند که جزو محدوده ی تونل زنی کوانتومی غیر الاستیک می شود و باعث می شود بدون داشتن زبان مشترک، موضوع مشترک و حتی بدون دانستن هیچ چیز، درد را این قدر عمیق و این قدر شدید حس کرد...

بی خیال مولکول های بویساز و رسپتورها و الکترون های معلق در هوا می شوم و برای اِن اُمین بار به آهنگ گوش می دهم...

۲ نظر ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۳۷
مهدیه عباسیان

یازده و نیم را منهای پنج می کنم و می بینم فقط پنج و نیم ساعت دیگر تا زمانی که صبح باید بیدار شوم باقی مانده است. نگرانم. شاید نگران خواب ماندن، نرسیدن به موقع، این همه کار نکرده و انبوه وسایل تلنبار شده روی تخت. تند تند وسایل ها را جمع می کنم و دوباره تفریق را در ذهنم انجام می دهم. ظرف ها را می شورم، از منفذ کوچکِ پنجره ی آشپزخانه آسمان را نگاه می کنم، در صف دستشویی منتظر می مانم و مسواک می زنم. لباس ها و وسایلم را آماده می کنم. هم اتاقی عزیز روزهاست در مورد اینکه در روز خواستگاری چه بپوشد، مشورت می کند. تمام خستگی و نگرانی هایم را در چشم هایم می ریزم و زل می زنم به چشم هایش و حرف هایش را نشنیده تایید می کنم، بلکه یک امشب من را معاف کند. اما او راز چشم ها را نمی داند و بی وقفه ادامه می دهد. و من مدام در ذهنم تفریق می کنم. خدا کمک می کند، سرش درد می گیرد و بقیه بحث را به فردا موکول می کند. از خوابیدن روی تخت به هم ریخته که با هر نفس فریاد گوش خراشی سر می دهد، صرف نظر می کنم و بالشت را روی زمین می اندازم و دراز می کشم. گوشی در حال خاموش شدن است. بلند می شوم و دنبال شارژرِ سکته کرده ام می گردم. یک شارژر دیگر هم به سه راهی هست ولی نمی دانم چرا دلم می خواهد امشب از همین شارژر خراب استفاده کنم. پس از چند دقیقه کلنجار رفتن جریان برق وصل می شود. دراز می کشم و چشم هایم را می بندم. از شدت خستگی چشم هایم می سوزند و پر از اشک می شوند. بازشان که می کنم مغزم از شدت نور بالای سرم تیر می کشد. دوباره بلند می شوم، چراغ را خاموش می کنم و سه باره دراز می کشم. آخ... عینک جا ماند. نای بلند شدن ندارم. عینک را کنار بالشت روی زمین می گذارم و آرزو می کنم نصف شب له نشود. دوباره تفریق می کنم. 4 ساعت مانده. یک دور نقشه را نگاه می کنم. گوشی را در دورترین نقطه از خودم می گذارم. خودم را متقاعد می کنم تا به هیچ چیز فکر نکنم و چشم هایم را می بندم. غلت می زنم گوشی را برمی دارم، چهار آلارم به فاصله یک ربع می گذارم و دوباره دراز می کشم. از شدت خستگی خوابم نمی برد. صد بار از این پهلو به آن پهلو می شوم. چیزی روی دستم راه می رود و قلقلکم می دهد. جدی نمی گیرم و دستم را می خارانم. گردنم هم می خارد. بازو هم. گوشی را بر می دارم و نور می اندازم تا ببینم چه خبر است. مورچه است. یعنی مورچه ها هستند. عین یک قطعه شیرینی دورم جمع شده اند. حوصله بالا رفتن از تخت و بین آن همه خرت و پرت خوابیدن را ندارم. سعی می کنم به قلقلک لشکر مورچه ها توجه نکنم و بخوابم. جواب تفریق فقط و فقط سه ساعت و چهل دقیقه است. چشم هایم را می بندم. انگار که وسط اتاق کناری ام. حرف هایشان را می شنوم و آهنگ دردناکشان با روانم بازی می کند. به پهلوی راست می خوابم، پتو را روی سرم می کشم و دستم را روی گوش چپم می گذارم. کم کم دارد چشمانم گرم ِ خواب می شود که نمی دانم چی از دست نمی دانم کی در آشپزخانه می افتد و خواب را فراری می دهد. یک مورچه را با غیظ می کُشم و چند خمیازه طولانی می کِشم، اشک های جاری شده را پاک می کنم و این بار دست به دامن خدا می شوم که فقط سه ساعت و بیست دقیقه مانده، جان من کاری کن بخوابم. چشم هایم را برای هزارمین بار می بندم.

نه... نمی برد. یادم می آید که جایی نوشته بود، طاق باز بخوابید، چند نفس عمیق بکشید و از 25 شروع کنید، برعکس شمردن. هر شماره را یک فکر کنید و بعد از ذهن بیرون. طاق باز دراز می کشم، چندین نفس عمیق می کشم و چون ذهنم در حال انفجار است به جای 25 از 30 شروع می کنم.

30- نخوابیدن امشب و خوابیدن سر همایش فردا

29- کارهای نکرده

28- جزوه های ننوشته

27- کتاب های نخوانده و نیمه تمام

26- نکند صبح با عینک کج و معوج مواجه شوم؟

25- "او"

انگار بعضی فکرها سنگین تر و وسیع تر از آنند که بشود از ذهن بیرونشان کرد. هی فکر می کنم و فکر است که در ادامه می آید. می آید و می آید و می آید. کمی حل می شود و سبک. به زور بیرونش می کنم. 24...23...22...21... نمی دانم در حال سر و کله زدن با فکر شماره چند هستم که خوابم می برد. با نگرانی از خواب می پرم و ساعت را نگاه می کنم. جواب تفریق می گوید تنها 2 ساعت مانده. چرا نگرانم؟ مگر بدترین حالت ممکن چیزی بدتر از خواب ماندن و به همایش نرسیدن است؟ خب فوقش نمی رسم دیگر. اما نه... رسیدن یا نرسیدن به آنجا مهم نیست. پس مشکل کجاست؟ چرا این قدر بی قرارم؟ شاید این حال بد اثرات جانبی افکار تجمع یافته است. فکر کردن را دوباره شروع می کنم.

20- آینده... درس، سمینار، پایان نامه، عید، دکتری و هر آنچه که به آینده مربوط است، ناخودآگاه ردیف می شوند کنار هم. آماده ی بیرون کردن این گروه هستم که "او" هم می آید و کنار بقیه می نشیند. من که "او" را بیرون کرده بودم. از خیر حل شدن این شماره می گذرم و میروم سراغ فکر بعدی. 19 را بیرون می کنم. 18 هم. 17، 16 و 15 را نیز. می رسم به 14. گذشته... گذشته، از "واقعا گذشته ها" شروع می شود و باز هم به "او" که نمی دانم چرا نمی گذرد، ختم می شود. لجم در آمده. لعنت به من با این "او"یم. گریه ام می گیرد. نمی دانم دقیقا برای چه. برای خودم، برای "او" و همه ی "او" های زندگی ام. پتو را روی سرم می کشم و بدون شمردن فکر می کنم. درهم و آشفته فکر می کنم و اشک ها سُر می خورند از کنار چشمم و می روند تا توی گوشم. انگار که ذراتی از "او" در اشک ها حل شده اند که با بیرون آمدنشان این همه سبک می شوم. پتو را از روی سرم بر می دارم و به تاریکی زل می زنم و فکر می کنم. به اینکه شاید واقعا بعضی فکرها حل نشدنی اند و بعضی گذشته ها نگذشتنی. اینکه هرچه قدر هم تلاش کنی، بعضی فکر ها هستند که تومور وار درونت رشد می کنند. اگر حضورشان را پذیرفتی که هیچ. وگرنه در صورت دستکاری زیاد، متاستاز می دهند و چه بخواهی و چه نخواهی از زندگی ساقط ات می کنند. حضور "او" را به عنوان یک تومور بدخیم می پذیرم و بلند می شوم تا حاضر شوم.

 

۳ نظر ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۱۵
مهدیه عباسیان

من چشم را انتخاب می کنم. اگر بخواهم از تمام بدن یک چیز را انتخاب کنم، آن چشم است. چون چشم دریچه ای ست رو به درون. دریچه ای که هیج چیز نمی تواند برایش مانعی تلقی شود. دخترک کوچک گل فروشی را در نظر بگیر که با سایر همکارانِ! هم قد و قواره اش می خندد و می دود و به ظاهر شاد است. لحظه ای کوتاه به چشمانش بنگر. غم نهفته ی درونش را می بینی. به پسرک خسته ای که پشت چراغ قرمز، سَرسَری شیشه ی ماشینت را تمیز می کند، توجه کن. لباس کثیف و صورت سیاه و شیشه ی بینتان نمی تواند مانع آن شود که به عمق نگاه اش دست نیابی. یا آن پسر واکس زن ِ نشسته در کنار پیاده رو. محال است به چشمانش نگاه کنی و نفهمی که پر است از حسرت جای کودکت بودن.

چشم ها اینگونه اند. اگر عمیق بنگری، رسوخ می کنند تا عمق وجود دیگری و ناپیدایی باقی نمی گذارند. بچه هایی از این دست و حرف های نگفته و غم های انبارشده ی درونشان من را با قدرت چشم آشنا کرد و به من فهماند، ندانستن و در جریان نبودن، بهانه های خوبی برای بی تفاوتی نیستند. تنها کافی ست به چشمان یک نفر نگاه کنی، تا در جریان باشی!

۱ نظر ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۱۹
مهدیه عباسیان