رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۱۰۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تمرین نوشتن» ثبت شده است

نشسته ام روی تخت، پشت لپ تاپ و به اسم آماده کردن ارائه پس فردا هر کاری می کنم جز آن کار که باید. از چک کردن تلگرام، میل و چت کردن گرفته تا خرید اینترنتی کتاب و دیدن ده باره و هزارباره ی عکس های موجودات دوست داشتنی و فراموش نشدنی زندگی ام. حوصله ام سر می رود، هندزفری را بر می دارم و کارهای بی نتیجه ام را همراه می کنم با موسیقی های در اعماق ِجان نفوذ کُن. دو خط در مورد تونل زنی کوانتومی می خوانم، دو بیت شعر را به آن اضافه می کنم، همزمان جواب اس ام اس برادر جان و سوال دوست قدیمی را می دهم و سعی می کنم ربط بین بیولوژی و کوانتوم و رسپتورهای بویایی را بالاخره کشف کنم. به نتیجه ای نمی رسم. صدای آهنگ را زیادتر می کنم و از خیر شرکت همزمان در بحث بچه های اتاق می گذرم. در فهم فرکانس ناتقارنی دست و پا می زنم که یک دفعه، اسمم را می شنوم. دوست جان می پرسد که صدای این آهنگ تمرکزم را بهم می زند یا نه؟!

از خودم برای نقش بچه های درس خوان را بازی کردن، خوشم می آید و سعی می کنم به این بازی ادامه دهم و می گویم: نه... راحت باشید. من مشکلی ندارم.

آن یکی گوشی هندزفری را هم در می آورم تا ببینم چه آهنگی بود که قصد برهم زدن تمرکز منِ متمرکز درسخوان را داشت. به گمانم ترکی است. حتی یک کلمه از آن را هم نمی فهمم. بی خیال گوش دادن به صحبت دو دوست دیگر بر سر شهریار و حیدر بابا می شوم و دوباره می روم سر کوانتوم و برهم کنش های کایرال. ولی نمی شود. این آهنگ نمی گذارد. چیزی بین ملودی ها و صدای خواننده و کلمه های غیر قابل فهم ادا شده وجود دارد که تمرکزم را فقط و فقط معطوف به خودش می کند. دلم می خواهد از هم اتاقی ترک زبانم بخواهم برایم ترجمه اش کند ولی او هم مثل من سخت مشغول است. به دوست جان می گویم: این آهنگ رو برام می فرستی؟ نگاهی می کند و می گوید: به درد تو نمی خوره...

چند دقیقه می گذرد. نگران اینم که اگر یادش برود که آهنگ را بفرستد، چی؟ بلند می گویم: منتظرما... دوست جان نگاهم می کند و ادامه می دهم: آهنگ...

آهنگ را دانلود می کنم و پلی پشت پلی... چیزی خاص درونش وجود دارد که نمی شود به راحتی از کنارش گذشت. دوست ترک زبان نصیحت می کند: زیاد گوش ندی، افسرده شی. لبخندی می زنم و میگویم حواسم هست. چشم هایم را می بندم و چندبار دیگر گوش می دهم.

درباره اثر کوانتومی در بیولوژی که چیزی دست گیرم نشد ولی به نتیجه ی جدیدی می رسم. باید این وسط توجیحی برای انتقال درد باشد. احتمالا درد هم با پرتاب الکترون ها، ارتعاشاتی ایجاد می کند که جزو محدوده ی تونل زنی کوانتومی غیر الاستیک می شود و باعث می شود بدون داشتن زبان مشترک، موضوع مشترک و حتی بدون دانستن هیچ چیز، درد را این قدر عمیق و این قدر شدید حس کرد...

بی خیال مولکول های بویساز و رسپتورها و الکترون های معلق در هوا می شوم و برای اِن اُمین بار به آهنگ گوش می دهم...

۲ نظر ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۳۷
مهدیه عباسیان

یازده و نیم را منهای پنج می کنم و می بینم فقط پنج و نیم ساعت دیگر تا زمانی که صبح باید بیدار شوم باقی مانده است. نگرانم. شاید نگران خواب ماندن، نرسیدن به موقع، این همه کار نکرده و انبوه وسایل تلنبار شده روی تخت. تند تند وسایل ها را جمع می کنم و دوباره تفریق را در ذهنم انجام می دهم. ظرف ها را می شورم، از منفذ کوچکِ پنجره ی آشپزخانه آسمان را نگاه می کنم، در صف دستشویی منتظر می مانم و مسواک می زنم. لباس ها و وسایلم را آماده می کنم. هم اتاقی عزیز روزهاست در مورد اینکه در روز خواستگاری چه بپوشد، مشورت می کند. تمام خستگی و نگرانی هایم را در چشم هایم می ریزم و زل می زنم به چشم هایش و حرف هایش را نشنیده تایید می کنم، بلکه یک امشب من را معاف کند. اما او راز چشم ها را نمی داند و بی وقفه ادامه می دهد. و من مدام در ذهنم تفریق می کنم. خدا کمک می کند، سرش درد می گیرد و بقیه بحث را به فردا موکول می کند. از خوابیدن روی تخت به هم ریخته که با هر نفس فریاد گوش خراشی سر می دهد، صرف نظر می کنم و بالشت را روی زمین می اندازم و دراز می کشم. گوشی در حال خاموش شدن است. بلند می شوم و دنبال شارژرِ سکته کرده ام می گردم. یک شارژر دیگر هم به سه راهی هست ولی نمی دانم چرا دلم می خواهد امشب از همین شارژر خراب استفاده کنم. پس از چند دقیقه کلنجار رفتن جریان برق وصل می شود. دراز می کشم و چشم هایم را می بندم. از شدت خستگی چشم هایم می سوزند و پر از اشک می شوند. بازشان که می کنم مغزم از شدت نور بالای سرم تیر می کشد. دوباره بلند می شوم، چراغ را خاموش می کنم و سه باره دراز می کشم. آخ... عینک جا ماند. نای بلند شدن ندارم. عینک را کنار بالشت روی زمین می گذارم و آرزو می کنم نصف شب له نشود. دوباره تفریق می کنم. 4 ساعت مانده. یک دور نقشه را نگاه می کنم. گوشی را در دورترین نقطه از خودم می گذارم. خودم را متقاعد می کنم تا به هیچ چیز فکر نکنم و چشم هایم را می بندم. غلت می زنم گوشی را برمی دارم، چهار آلارم به فاصله یک ربع می گذارم و دوباره دراز می کشم. از شدت خستگی خوابم نمی برد. صد بار از این پهلو به آن پهلو می شوم. چیزی روی دستم راه می رود و قلقلکم می دهد. جدی نمی گیرم و دستم را می خارانم. گردنم هم می خارد. بازو هم. گوشی را بر می دارم و نور می اندازم تا ببینم چه خبر است. مورچه است. یعنی مورچه ها هستند. عین یک قطعه شیرینی دورم جمع شده اند. حوصله بالا رفتن از تخت و بین آن همه خرت و پرت خوابیدن را ندارم. سعی می کنم به قلقلک لشکر مورچه ها توجه نکنم و بخوابم. جواب تفریق فقط و فقط سه ساعت و چهل دقیقه است. چشم هایم را می بندم. انگار که وسط اتاق کناری ام. حرف هایشان را می شنوم و آهنگ دردناکشان با روانم بازی می کند. به پهلوی راست می خوابم، پتو را روی سرم می کشم و دستم را روی گوش چپم می گذارم. کم کم دارد چشمانم گرم ِ خواب می شود که نمی دانم چی از دست نمی دانم کی در آشپزخانه می افتد و خواب را فراری می دهد. یک مورچه را با غیظ می کُشم و چند خمیازه طولانی می کِشم، اشک های جاری شده را پاک می کنم و این بار دست به دامن خدا می شوم که فقط سه ساعت و بیست دقیقه مانده، جان من کاری کن بخوابم. چشم هایم را برای هزارمین بار می بندم.

نه... نمی برد. یادم می آید که جایی نوشته بود، طاق باز بخوابید، چند نفس عمیق بکشید و از 25 شروع کنید، برعکس شمردن. هر شماره را یک فکر کنید و بعد از ذهن بیرون. طاق باز دراز می کشم، چندین نفس عمیق می کشم و چون ذهنم در حال انفجار است به جای 25 از 30 شروع می کنم.

30- نخوابیدن امشب و خوابیدن سر همایش فردا

29- کارهای نکرده

28- جزوه های ننوشته

27- کتاب های نخوانده و نیمه تمام

26- نکند صبح با عینک کج و معوج مواجه شوم؟

25- "او"

انگار بعضی فکرها سنگین تر و وسیع تر از آنند که بشود از ذهن بیرونشان کرد. هی فکر می کنم و فکر است که در ادامه می آید. می آید و می آید و می آید. کمی حل می شود و سبک. به زور بیرونش می کنم. 24...23...22...21... نمی دانم در حال سر و کله زدن با فکر شماره چند هستم که خوابم می برد. با نگرانی از خواب می پرم و ساعت را نگاه می کنم. جواب تفریق می گوید تنها 2 ساعت مانده. چرا نگرانم؟ مگر بدترین حالت ممکن چیزی بدتر از خواب ماندن و به همایش نرسیدن است؟ خب فوقش نمی رسم دیگر. اما نه... رسیدن یا نرسیدن به آنجا مهم نیست. پس مشکل کجاست؟ چرا این قدر بی قرارم؟ شاید این حال بد اثرات جانبی افکار تجمع یافته است. فکر کردن را دوباره شروع می کنم.

20- آینده... درس، سمینار، پایان نامه، عید، دکتری و هر آنچه که به آینده مربوط است، ناخودآگاه ردیف می شوند کنار هم. آماده ی بیرون کردن این گروه هستم که "او" هم می آید و کنار بقیه می نشیند. من که "او" را بیرون کرده بودم. از خیر حل شدن این شماره می گذرم و میروم سراغ فکر بعدی. 19 را بیرون می کنم. 18 هم. 17، 16 و 15 را نیز. می رسم به 14. گذشته... گذشته، از "واقعا گذشته ها" شروع می شود و باز هم به "او" که نمی دانم چرا نمی گذرد، ختم می شود. لجم در آمده. لعنت به من با این "او"یم. گریه ام می گیرد. نمی دانم دقیقا برای چه. برای خودم، برای "او" و همه ی "او" های زندگی ام. پتو را روی سرم می کشم و بدون شمردن فکر می کنم. درهم و آشفته فکر می کنم و اشک ها سُر می خورند از کنار چشمم و می روند تا توی گوشم. انگار که ذراتی از "او" در اشک ها حل شده اند که با بیرون آمدنشان این همه سبک می شوم. پتو را از روی سرم بر می دارم و به تاریکی زل می زنم و فکر می کنم. به اینکه شاید واقعا بعضی فکرها حل نشدنی اند و بعضی گذشته ها نگذشتنی. اینکه هرچه قدر هم تلاش کنی، بعضی فکر ها هستند که تومور وار درونت رشد می کنند. اگر حضورشان را پذیرفتی که هیچ. وگرنه در صورت دستکاری زیاد، متاستاز می دهند و چه بخواهی و چه نخواهی از زندگی ساقط ات می کنند. حضور "او" را به عنوان یک تومور بدخیم می پذیرم و بلند می شوم تا حاضر شوم.

 

۳ نظر ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۱۵
مهدیه عباسیان

من چشم را انتخاب می کنم. اگر بخواهم از تمام بدن یک چیز را انتخاب کنم، آن چشم است. چون چشم دریچه ای ست رو به درون. دریچه ای که هیج چیز نمی تواند برایش مانعی تلقی شود. دخترک کوچک گل فروشی را در نظر بگیر که با سایر همکارانِ! هم قد و قواره اش می خندد و می دود و به ظاهر شاد است. لحظه ای کوتاه به چشمانش بنگر. غم نهفته ی درونش را می بینی. به پسرک خسته ای که پشت چراغ قرمز، سَرسَری شیشه ی ماشینت را تمیز می کند، توجه کن. لباس کثیف و صورت سیاه و شیشه ی بینتان نمی تواند مانع آن شود که به عمق نگاه اش دست نیابی. یا آن پسر واکس زن ِ نشسته در کنار پیاده رو. محال است به چشمانش نگاه کنی و نفهمی که پر است از حسرت جای کودکت بودن.

چشم ها اینگونه اند. اگر عمیق بنگری، رسوخ می کنند تا عمق وجود دیگری و ناپیدایی باقی نمی گذارند. بچه هایی از این دست و حرف های نگفته و غم های انبارشده ی درونشان من را با قدرت چشم آشنا کرد و به من فهماند، ندانستن و در جریان نبودن، بهانه های خوبی برای بی تفاوتی نیستند. تنها کافی ست به چشمان یک نفر نگاه کنی، تا در جریان باشی!

۱ نظر ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۱۹
مهدیه عباسیان