رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۱۰۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تمرین نوشتن» ثبت شده است

دوست داشتن یک بازی دو سر برد است جان من!

چه وصالی در بر داشته باشد و چه نه، چه همراهی ای به دنبال داشته باشد و چه نه. چه آنقدر عاقل باشیم که به دیوانگی دوست داشتن تن دهیم و چه آنقدر دیوانه که عاقلانه در چارچوب ها گام برداریم؛ دوست داشتن یک بازی دو سر برد است...

 

 

۸ نظر ۲۲ دی ۹۵ ، ۱۴:۳۶
مهدیه عباسیان

گمانم اواسط هفت سالگی بود که طعمِ جدیدی از مهم بودن زیر دندانم رفت. دراز کشیده بودم، سرگرم مشق نوشتن بودم که خوابم برد. نمی­دانم چقدر گذشت که دستی نوازش گونه موهایم را از روی صورتم کنار زد، پیشانی ام را بوسید و با آرامشی عجیب پتویی را به رویم کشید.

نه ساله بودم که برای تکرار آن تجربه بی ­نظیر و از سر دلتنگی برای آن دست­ ها خودم را وسط درس خواندن به خواب سپردم. اما هیچ خبری نشد. نه از دستان نوازشگر، نه از آن آرامش غریب و نه از مهم بودن... با خودم لج کردم. تصمیم گرفتم فقط و فقط در صورت نوازش شدن چشم­ هایم را باز کنم. چشم­ ها بسته ماند... طولانی... ممتد... آن­قدر که وقتی در دل یک شب بی­ پایان بازشان کردم، از سرما مچاله شده بودم و چیزی به پایان بیست و پنج سالگی نمانده بود...

 

 

 

۲ نظر ۱۳ دی ۹۵ ، ۲۲:۵۷
مهدیه عباسیان

وقتی که فشار زیاد می‌شود و سرم شلوغ، وقتی هزاران کار دارم برای انجام دادن و هزاران فکر برای پرداختن، وقتی این معده‌ی لعنتی بی هیچ دلیلی به سخن می‌آید و کار‌های نکرده در ذهنم رژه می‌روند، نمی‌دانم چرا ناگهان سر و کله‌ی شماها هم پیدا می‌شود. شماهایی که اهل ماندن نبوده‌اید و نیستید، اما انگار تا ابد، در من ماندگارید.

نه عزیزان من؛ نه! شما نرفته‌اید. شما با من‌اید و من با شما.

وقتی که شنیدن عاشقانه‌های روزمره‌ی یک مادر و دختر دنیا را بارانی می‌کند، وقتی یک دوست "ماهم" را پسوند اسمم می‌کند و ته دلم را از نبودنش می‌لرزاند، وقتی کتابی به دست می‌گیرم و می‌خواهم بلافاصله حرف‌های کتابی‌ِ نگفتنی‌‌ام را برای تویی که دیگر نیستی بگویم، وقتی شب تا صبح با آن لبخند ته دل خالی‌کن ِ دوست‌داشتنی‌ات مهمان همیشگی خواب و خیالم می‌شوی و به بافته‌ها و یافته‌هایم گوش‌ می‌دهی، یعنی شماها در من‌اید. بخشی از من. جزء ثابتی از من. باز هم بگویم؟

می‌دانید عزیزانم؛

کاری ندارم که سرنوشت شما رفتن بود و سرنوشت من ماندن؛ یا انتخاب شما رفتن بود، و بیچارگیِ من ماندن. کاری ندارم که حالا که تمام ِ شما در من شناور است، اندکی از من هم در شما وجود دارد یا نه. فقط همین‌قدر بگویم که آنقدر در من‌اید، آنقدر با وجودم در هم آمیخته‌اید که ذره‌ای، فقط ذره‌ای فشار کاری می‌کند تا بیش از پیش در آنچه می‌بینم و آنچه می‌بویم و آنچه می‌زیم موج بزنید و بتراوید به سر و روی زندگی‌ام.

 

۲ نظر ۱۰ مهر ۹۵ ، ۲۲:۳۰
مهدیه عباسیان

تا چشم کار می‌کرد بیابان بود. بیابانی لم یزرع و خشک. نه! به گورستانی می‌مانست، وسیع و ناهموار. بی هیچ نشانی از قبرها. وسط گورستان چهارزانو نشسته بود و به دوردست‌ها خیره شده بود. هیچ خبری از هیچ موجود زنده‌ای نبود. گه گاه بادی تند می‌وزید و خاک را مهمان موهای پریشانش می‌کرد. گویی زمان نبود. یا اگر بود در این گورستان معنای خود را از دست داده بود. بی حرکت نشسته بود. شاید به انتظار کسی یا چیزی. همه چیز به گونه‌ای بود که می‌شد باور کرد همه‌ی جهان و جهانیان مرده‌اند و او تنها بازمانده است. نمی‌دانم چقدر گذشت. یک روز، دو روز، یک سال، ده سال یا صد سال، که کسی از آن حوالی رد شد. راهش را کج کرد، نزدیکش رفت و زل زد درون چشم‌هایش. صحبت کردن هم در آن گورستان مفهومی نداشت. مدتی به هم نگاه کردند و حرف‌های نگفته را چون ذرات معلق در هوا روانه درون هم کردند. رهگذر کمی عقب‌تر رفت و  روبه رویش چهار زانو روی زمین نشست و او، با رخوتی خاص که نشان‌دهنده‌ی توقفی چندساله بود بلند شد. کمی دور خودش چرخید. دستش را سایه‌بان چشم‌ها کرد و اطراف را خوب نگاه کرد. از این سو به آن سو رفت و به هر ناهمواری قبرگونه‌ای که رسید، کمی مکث کرد. لحظه به لحظه کندی‌اش کم‌تر می‌شد و بی‌قراری‌اش بیشتر. شبیه کسی که ناگهان به یاد می‌آورد چیزی را گم کرده، دنبال چیزی می‌گشت که خودش هم نمی‌دانست چیست. رهگذر دیگری آمد. جلویش رفت. بازویش را گرفت و او را متوقف کرد. اندکی در چشم‌هایش نگاه کرد. و کنار رهگذر اول نشست. بی‌قرارتر شد. چنگی در موهایش زد. نفسی عمیق کشید. چه باید می‌کرد؟ تا آن سر گورستان دوید. آرام، تند، نفس زنان، با دهانی خشک. ولی از آنچه که باید می‌یافت خبری نبود. سرش را که برگرداند؛ تعداد افراد بیشتر متعجبش کرد. لحظه به لحظه به تعداد افراد منتظری که نشسته بودند ، اضافه می‌شد. می‌ترسید. نگران بود. از چه؟ نمی‌دانست. هزار باره شروع کرد به قدم زدن. نمی‌شد. کنار یکی از ناهمواری‌ها زانو زد. به دست‌هایش نگاهی کرد و افتاد به جان زمین خاکی. تکه سنگی برداشت و به کار خود سرعت داد. کَند و کَند. حاصل تلاشش گودالی نه چندان بزرگ بود. رهگذر جدیدی با یک بیل کوچک سراغش آمد. بدون هیچ نگاهی، بیلچه را کنارش گذاشت و به رهگذران نشسته در کنار هم، پیوست. بیلچه را برداشت و دوباره کَند. آنقدر کَند، تا به آنچه که در قبر مدفون بود، رسید. تعجب، ترس و نگرانی در چشم‌هایش موج می‌زد. سریع بلند شد، نگاهی به قبرواره‌های اطرافش کرد. کمی بینشان چرخید و سراغ قبری دیگر رفت و باز کَند.

یک تنه افتاده بود به جان گورستان ِ آرام. از دور، تل خاک‌های کنار هر قبر جلب توجه می‌کرد. خسته شده بود. نفس نفس می‌زد. عرق می‌ریخت. حضور هر رهگذر جدید کار را سخت‌تر می‌کرد. یکی برای او بیل بزرگ‌تری آورده بود و دیگری کلنگ. یک نفر با نگاهش او را به قبرهای انتهایی هدایت کرده بود و دیگری زیر و رو کردن همین قبری که کنارش ایستاده بودند را خواسته بود. خسته بود ولی مهم نبود. باید تلاشش را می‌کرد. باید همه چیز را زیر و رو می‌کرد. باید به درخواست آن‌ها توجه می‌کرد. باید پاسخی برای نگاه منتظر این جمع پیدا می‌کرد. دوید و کَند. گریه کرد و کَند. مویه کرد و کَند. دلش آشوب شده بود. حالش بد بود. تلو تلو خوران، زمین می‌خورد و به هزار جان کندن بلند می‌شد و خودش را به قبر دیگر می‌رساند.

بالاخره تمام شد. حالا او بود و گورستانی شخم زده و صدها چشم که به او زل زده بودند. دیگر جانی برایش نمانده بود. رهگذران با ایما و اشاره، با نگاه او را به کندوکاو بیشتر سوق می‌دادند. برای هزارمین بار بلند شد تا به آنچه دیگران از او می‌خواهند تن دهد. بین قبرها راه رفت و مدتی به آنچه درون هر کدامشان بود خیره ماند. دوباره سر و کله‌ی رهگذرهایی جدید پیدا شد. به تماشای او ایستاده بودند و با نگاه‌های بی پایان ِ بی پروایشان او را به بازی گرفته بودند.

بی اندازه خسته بود. دوباره زمین خورد. در کنار قبری نیمه ویران و کلنگی بر روی تل خاک. مدتی روی زمین ماند. علاقه‌ای به بلند شدن نداشت. ولی باید کاری می‌کرد. این طور نمی‌شد. باید از دست این رهگذران لعنتی برای همیشه راحت می‌شد. نیرویی ناشناخته به کمکش آمد. بلند شد. محکم ایستاد. کلنگ را برداشت و بدون توجه به نگاه‌ها و درخواست‌ها به سمتشان رفت. آن‌ها ویرانی او را دیده بودند. مگر چیزی برای از دست دادن مانده بود؟

به نزدیک‌ترین رهگذر رسید. کلنگ را با بالا برد تا با فرودی خشمگین نابودش کند. اما فرودی نیاز نبود. خشمی لازم نبود. اصلا بود و نبود کلنگ مهم نبود. رهگذر اول در یک چشم به هم زدن ناپدید شد. بسیاری از رهگذران حباب گونه‌هایی بودند که اشاره‌ای کوچک ویرانشان کرد. مانده بودند تعدادی انگشت شمار. رهگذرانی که نه حباب بودند که ترکیدن راه رهایی از آن‌ها باشد، نه آدم بودند، که مردن و نه خیال، که واقعیت. بت‌هایی بودند که باید می‌شکستند. بت‌های دست ساز خودش، گذشتگانش و بایدها و نبایدهای القا شده به او. کلنگ را بالا برد و بت‌های سفت و سخت هزار ساله را شکست. ویران کرد.

حالا او مانده بود و خودش. هرچند که ویران بود، هرچند که ویران شده بود و ویران کرده بود، اما دیگر خودش بود. خودِ خودی که می‌توانست آزادانه بیاندیشد و بسازد.

 

 

۳ نظر ۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۱:۲۹
مهدیه عباسیان

مگر می‌شود فقط یک بار متولد شد و یک بار مرد؟ اگر تحولات جسمی، تولد و مرگ روزانه‌ی سلول‌ها و هر آنچه را که در جسم اتفاق می‌افتد ندید بگیری؛ اگر این موضوع که هر شب به نوعی می‌میری و هر روز صبح، به گونه‌ای زاده می‌شوی، را هم به کناری بگذاری، شاید بتوان گفت که جسم یک بار متولد می‌شود و یک بار هم می‌میرد. من، ولی در مورد چیزی فراتر از جسم حرف می‌زنم. چیزی در درونت که ارزش اصلی تو بر آن اساس است و آن هم عجیب با مرگ و زندگی گره خورده.

در دل هر روزه‌ی زندگی، بارها مرگ را به چشم می‌بینی و تجربه‌اش می‌کنی. تو زنده‌ای اما چیزی در درون تو برای همیشه حیات را بدرود می‌گوید. تو راه می‌روی اما بخشی از وجودت می‌میرد و تا همیشه فلج می‌مانی. تو حرف می‌زنی اما قطعه‌ای از درونت لال می‌شود از بیان خودش. ولی...  ولی، خنکای نهفته در بعضی لحظات، آرامش مستتر در برخی احساسات و ناب بودن مجموعه‌ای از تجربیات کاری می‌کند تا دم به دم متولد شوی. هر لحظه، با دردی شیرین، با رنجی به جان خریدنی، با طعمی تکرار نشدنی. بدون مرگ. تا ابد.

تقویم‌ها خبر از تولد جسمت می‌دهند. می‌گویند زاده‌ی تابستانی و بیست و پنچ بهار را پشت سر گذاشته‌ای. اما نگاهی ساده به دلت و عمق چشمانت، نشان می‌دهد که بیش از این‌ها سن داری، در یک روز پاییزی متولد شده‌ای و پس از آن هر روز، هر لحظه متولد می‌شوی. اینکه تقویم‌ها چه می‌گویند را بسپار به آنانی که به آن بها می‌دهند عزیز من! بگذار ندانند از آن پاییزی و پاییز از آن توست.

 

 

۴ نظر ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۰۱
مهدیه عباسیان

کاغذ و خودکار را گذاشته‌ام جلویم تا بنویسم و خالی شوم. اما نوشتنم نمی‌آید. اسمم را هزار جور روی کاغذ می‌نویسم. یک بار پررنگ، یک بار کم‌رنگ. خوش خط. بد خط. زل می‌زنم به اسمی که مال من هست و نیست. چطور با این یک کلمه شناخته می‌شوم؟ سرم درد می‌کند. از زل زدن به کاغذ، در، دیوار و چشم‌های منتظر توی آینه. سقف Orbit ام درد می‌کند. آنقدر که یقین دارم اگر زل زدن‌ها ادامه داشته باشد چشم‌هایم از کاسه بیرون می‌افتند. دراز می‌کشم، دفترم را روی صورتم می‌گذارم و چشم‌هایم را می‌بندم. در اتاق را باز می‌کنی و می‌پرسی خوابم یا بیدار. با چشم‌های بسته بیدار بودنم را اعلام می‌کنم. می‌آیی بالای سرم روی تخت می‌نشینی و تمام نگرانی و دلسوزی‌ات را می‌ریزی توی صدایت، قربان صدقه‌ام می‌روی و می‌خواهی تا حرف‌های نگفته‌ام را برایت بگویم. دلم برایت می‌سوزد. دلم برای خودم هم می‌سوزد. دلم برای هرچه زن است می‌سوزد. بلند می‌شوم و می‌نشینم. تو روی تخت نشسته‌ای و من روی زمین. موهای پریشانم را پشت گوشم می‌زنم و دنبال دستمال عینکم می‌گردم. پیدایش نمی‌کنم. همانطور که سرم پایین است، شیشه‌های عینک را با یقه بلوزم تمیز می‌کنم و می‌گویم : "تو بگو من چکار کنم. منم همون کار رو می‌کنم." و  این باز زل می‌زنم به توی نگرانی که تا یک لحظه‌ی پیش تار بودی. دوباره در افکار درهم و برهمی که لحظه‌ای امانم نمی‌دهند دست و پا می‌زنم. چشم‌ها بهترند یا کلمات؟ اگر چشم‌هایش را نمی‌دیدم؟ اگر آن نگاه ترسناک تا اعماق وجودم رسوخ نمی‌کرد؟ اگر ته دلم خالی نمی‌شد؟ اگر ... شروع می‌کنی به حرف زدن و ناخواسته نجاتم می‌دهی از غرق شدن در اقیانوسی نا آرام.

می‌گویی که چشمان قرمز و ساکت بودن زیادی‌ام حالت را بد کرده. می‌گویی به خاطر تمام اصرارهایت عذاب وجدان داری و می‌ترسی مسبب حال بد الانم تو باشی. می‌پرسی: "از من ناراحتی؟"

ای کاش می‌توانستم به همه بفهمانم که فقط چند روز، نه حرفم می‌آید، نه نوشتن، نه زندگی کردن. ولی نمی‌توانم. شما که همه نیستید. حالتان از من بدتر است و نگرانی در تمام رفتارتان موج می‌زند. جواب می‌دهم: "ناراحت هستم. ولی نه از تو." چشم‌هایت پر از اشک می‌شود. سرت را پایین می‌اندازی و می‌گویی: " جایگاه ما طوریه که شاید حرف زدن با من برات سخت باشه، برو بیرون. با یکی از دوستات حرف بزن. حالت بهتر می‌شه. اصلا چرا نمی‌ری قدم بزنی؟ چرا چپیدی تو این اتاق؟"

دلم می‌خواهد حرف بزنم. بی وقفه. تا ابد. دلم می‌خواهد بنشینم و همه غوغای درونم را به تصویر بکشم. نیازمند شنیده شدنم. حالا که اینجایی، چه کسی بهتر از تو؟ جایگاهمان مگر چه مشکلی دارد عزیز من؟ عقب‌تر می‌روم، تکیه می‌دهم به دیوار و می‌افتم به جان نگفته‌های انبار شده در وجودم.

" راستش رو بخوای بیشتر از اینکه از بد تموم شدن این ماجرا ناراحت باشم، از خودم و عملکردم شوکه‌ام. ناراحتیم مال یه چیز دیگه‌اس. نمی‌دونم چطوری بگم." نگاه نگرانت هولم می‌کند. حواسم پرت می‌شود و کلمات از دستم خارج می‌شوند. به جای تو، نگاهم را می‌دوزم به گل‌های برجسته‌ی پتویی که در بغلم گرفته‌ام.

"ببین بیا تصور کنیم زندگی هر کدوممون یه لیوان آبه. هر زندگی‌ای یه ناخالصی‌هایی داره، مال یکی کمتر، مال یکی بیشتر. من سال‌ها وقت گذاشتم، سال‌ها جون کندم تا تونستم از شر این ناخالصی‌هایی که داشتن کاملا برعکس، منو تو خودشون حل می‌کردن خلاص شم. کلی مهارت‌ مختلف یاد گرفتم و همشون رو به کار بستم تا اون ناخالصی‌ها رو که هر کدوم یه وزن و یه چگالی خاص داشتن رو مجبور به رسوب کردن کنم. بعد یه دفعه یه نفر پیدا شد و اومد نشست جلوی من و از من خواست خودم رو براش هم بزنم. من خودمو برای هر کسی هم نمی‌زنم. اینو شماها می‌دونستید، به خودشم گفتم. شاید اصرارهای شما بود که فکر کردم اون هر کس نیست. نمی‌دونم. گفتن این چیزا چه فایده‌ای داره؟ من حالم خوبه. خیلی خیلی خوب. فقط یه آدمِ هم خوردم. اون چیزایی که ته نشین شده بودن، دوباره معلق شدن. یه آدم هم خورده حق نداره این شکلی باشه؟"

سرم را بلند می‌کنم و نگاهت می‌کنم. همچنان منتظری. منتظر شنیدن. چقدر خوب که حرفی نمی‌زنی. چقدر خوب که به جای نگاه کردن به من، با رو تختی بازی می‌کنی. دوست دارم باز هم حرف بزنم. انگار افکارم به محض ملبس شدن با کلمات، از ریخت و قیافه می‌افتند و دیگر نمی‌توانند ویرانگر باشند. 

" چیزی که خیلی ذهنم رو مشغول کرده، زن بودنه. احساس می‌کنم خدا زن رو آفریده تا بگذره. از خودش. تمام و کمال. در ازای هیچ. بگذره و با دیدن خوشحالی یه نفر دیگه شاد شه. من از زن بودن خودم شوکه‌ام. از اینکه می‌تونم این قدر راحت برای آدمهایی که هنوز به حریمم راهشون ندادم، از خودم و خواسته‌هام بگذرم متعجب می‌شم. بهم نخندیا، ولی من نمی‌دونستم که انقدر زنم! از این که یه دنیا دختر خندون و آمادی گذشت و پاکبازی دارن درونم زندگی می‌کنن، ترسیدم. نمی‌دونم باید چطور کنترلشون کنم."

سرت را بلند کردی و زل زدی به من. تعجب جای نگرانی را گرفته. می‌گویی که چرا انقدر پیچیده به قضیه نگاه می‌کنم. عذرخواهی می‌کنی برای تمام حمایت‌ها و حرف‌های از سر اطمینانت در مورد اویی که حتی خودش هم از خودش مطمئن نبود. عذرخواهی به چه کارم می‌آید جانِ من؟ قانعت می‌کنم که این وضع، وضع خوبی‌ست و برای آرام شدن چاره‌‌ای جز کاویدن آنچه اتفاق افتاده، ندارم. باید تکلیفم را با خیلی مفاهیم و با خودم روشن کنم. باز از حسم حرف می‌زنم و می‌گویم: "باورت شد که حس و انرژی‌ای که می‌گویم رد خور ندارد؟" باورت می‌شود. من اما از باور گذشته‌ام. من تازه، پس گذشت این همه سال از زندگی، به احساس‌ام، آنچه از زندگی می‌خواهم و خدا ایمان آورده‌ام. حرف‌هایم تمامی ندارد، ولی این حرف زدن‌ها و این کلمات راضی‌ام نمی‌کند. فکر می‌کنم درست حرف زدن را بلد نیستم. حرف‌هایی که می‌زنم آن چیزهایی نیستند که واقعا می‌خواهم بگویم. چقدر چیزی که در ذهن من است با آنچه تو می‌شنوی فرق دارد.

می‌پرسی به چه چیز با این دقت فکر می‌کنم. می‌گویم: " به قاصر بودن کلمات، آدم‌ها و حتی دنیا."

 

 

۵ نظر ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۱۴
مهدیه عباسیان

آدمیزاد است دیگر...

بارها و بارها با این جمله نوشتن را برایت آغاز کرده‌ام. بارها خودکار برداشته‌ام و یک "آدمیزاد است دیگر" نوشته‌ام، و همه‌ی آنچه دلم می‌خواهد باز بگویم و نمی‌توانم را در آن سه نقطه خلاصه کرده‌ام. بارها نشسته‌ام پشت لپ‌تاپ و ناخودآگاه وسط کارهای بی سر و ته، نوشته‌ام "آدمیزاد است دیگر" و آن‌قدر زل زده‌ام به آن، که چشم‌هایم پر از اشک شده است. اشک‌هایی که نمی‌دانم از سر انقباض طولانی مدت عضلات چشم‌اند یا از آنچه که در ذهنم جان می‌گیرد و در قلبم ریشه می‌دواند.

این بار می‌خواهم بگویم آدمیزاد است دیگر، عزیز من. یک دفعه به خود می‌آید و می‌بیند تنها خاکستری از او به جا مانده. در توهم خاموشی غرق می‌شود. از توهم خاموشی خوشحال می‌شود، غافل از اینکه شعله‌های ریزی در آن زیر می‌سوزد و می‌سوزاند.

 

 

۱ نظر ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۰
مهدیه عباسیان

پنج‌شنبه بود که عموی بابا مرد. مدت‌ها بود که مریض بود و شنیدن خبر مرگش آنقدرها هم دور از ذهن نبود. عمو ابراهیم بزرگترین عمو بود. پسر بزرگ خانواده. سال‌ها پیش عموهای کوچکتر دانه دانه رفتند و حالا بعد از عمو ابراهیم، بابابزرگ و عمو آخری مانده‌اند. عمو ابراهیم پسر نداشت. این اواخر که دائم در بستر بیماری بود تازه می‌فهمیدم پسر داشتن یعنی چه. حتی اگر مثل او پنج دختر داشته باشی که چهار تایشان مثل پروانه دورت بچرخند، اما باز هم انگار دلگرمی پسر داشتن چیز دیگری‌ست. آن قدر که دختر یکی به آخر نیاز به حمایتی مردانه را در چشم‌های پدر و مادرش می‌بیند، قید ازدواج را می‌زند و مثل یک مرد کنارشان می‌ماند. در مراسم ختم عمو دامادها در تکاپو بودند، پسر عموها مثل پسرهای نداشته‌ از این ور به آن ور می‌رفتند و چهار دختر همیشه حاضر، در غم از دست دادن پدر گریه می‌کردند.

هر قدر هم که به عقب برگردیم، به عید سال قبل که برای عید دیدنی خانه‌ی عمو رفته بودیم، به عید‌های قبل‌تر، به زمانی که عمو اصغر مرد، به مراسم ختم و چهلم عمو اسماعیل و قبل‌تر و قبل‌تر باز هم هیچ ردی از پنجمین دختر نیست. هیچ ردی. من خوب به خاطر دارم. آن وقت‌ها عمو ابراهیم خیلی جوان‌تر بود. ولی باز هم یادش می‌رفت که نوه‌ی برادرش به او محرم است و می‌تواند او را ببوسد. همیشه خانه‌ی آن‌ها که می‌رفتیم یا آن‌ها که خانه‌ی بابابزرگ می‌آمدند عمو مکث می‌کرد، کمی در چشم‌هایم زل می‌زد و بعد انگار حجاب نداشتن من یادش می‌انداخت که ما به هم محرمیم. بغلم می‌کرد، می‌بوسیدم و از همه‌ی فامیل هم بیشتر عیدی می‌داد. همه‌ی این اتفاق‌ها در حالی می‌افتاد که یک چهره‌ی مهربان ِ خندان با موهایی صاف که از زیر روسری‌های رنگی بیرون ریخته بود، به ما نگاه می‌کرد. چهره‌ی مهربان دختر ِ آخر. دختری که در تمام طول مهمانی فقط لبخند می‌زد و خیلی سخت می‌شد صدایش را شنید. برای فهمیدن دلیل کم حرفی‌اش باید باز هم به عقب برگردیم. به روزهایی که دیگر من هیچ چیز از آن‌ها خاطرم نیست.

به سال‌های دوری که دخترِ آخر عاشق بود. دلداده‌ی همان عقدی که در آسمان‌ها بسته‌اند. دل‌بسته‌ی پسر ِ آخرین عمو. به سال‌هایی که دختر عمیق می‌خندید، طوری که دندان‌های سفیدش معلوم می‌شدند و صدایش به راحتی شنیده. سال‌های دوری که شور جوانی، عشق، انگیزه، امید، امید و امید در چشم‌هایش موج می‌زد. امید به یک آینده‌ی خوب. به یک زندگی متفاوت. به پسر خوانده شدن آنکه قدم به دلش گذاشته بود. روزها می‌گذشت و روز به روز لبخندهای دخترِ آخر عمیق‌تر می‌شد و برق چشم‌هایش خیره کننده‌تر. نمی‌دانم هیچ کس خاطرش نیست یا تمایلی به، به خاطر آوردن ندارد. نمی‌دانم چه شد که پسر ِ آخرین عمو این عشق را نخواست و رفت. رفت ولی دختر ِ آخر این رفتن را باور نکرد. مطمئنم که به همه گفت اشتباه می‌کنید. این خط و این نشان. گفت من منتظر می‌مانم تا پشیمان شود و برگردد. یقین دارم که هر بار تلفن زنگ زد، دلش که هیچ، تمام وجودش هری ریخت پایین. در خیابان، در پارک هر کس شبیه به او را دید قلبش دیوانه‌وار تپید. به گمانم چند سال بعد، روزی که پسر ِ آخرین عمو ازدواج کرد تازه فهمید رفتن یعنی چه. فهمید بعضی رفتن‌ها انتخاب‌اند و هیچ آمدنی در پی ندارند. اما دیر بود. جوانه‌های آن عشق سال‌ها بود که در وجودش ریشه دوانده بود و نه می‌توانست آن درخت عظیم را یک تنه بخشکاند، نه از بُن درش آورد و نه نادیده‌اش بگیرد. دیگر کار از کار گذشته بود.

من خیلی دیر در جریان این داستان قرار گرفتم. خیلی سال بعد از عروسی پسر ِ آخرین عمو. وقتی که دیگر عید دیدنی‌ها و مهمانی‌ها بدون دخترِ آخر برگزار می‌شد. از آن وقت که دیگر رمقی برای لبخند زدن نداشت و خودش را حبس می‌کرد در اتاق و تنهایی و فکر کردن را به تمام زندگی ترجیح می‌داد. آخرین باری که او را دیدم لرزه بر اندامم افتاد. همه او را می‌دیدیم ولی انگار که او هیچ کداممان را نمی‌دید. انگار یک شخص نامرئی هم در جمع بود که به او زل زده بود و چشم از او بر نمی‌داشت. دیگر نه در چشم‌هایش نشانی از زندگی وجود داشت و نه شبیه زنده‌ها بود. در تمام طول مهمانی به مراسم عروسی پسرِ آخرین عمو فکر کردم و  او را به جای عروس قرار دادم و تصور کردم اگر او الان مادر آن دو پسر کاکل زری بود، چه می‌شد؟ سال‌ها گذشت. هیچ کس درباره او حرفی نمی‌زد و سوالی نمی‌پرسید. انگار که چنین فردی هیچ وقت وجود نداشته است. بارها از مادربزرگ جویای حالش شدم. او می‌گفت نباید پرسید و خانواده‌اش را ناراحت‌تر کرد. من ولی همیشه گوش‌هایم تیزِ شنیدن خبری درباره او بود. آخر سر یک روز باخبر شدم که افسردگی و بی انگیزگی از دختر آخر موجودی ساخته که نه می‌تواند حرف بزند و نه حرکت کند. فهمیدم که در یک آسایشگاه روانی زندگی می‌کند و باز لرزه بر وجودم افتاد. از آن روز به بعد هر وقت که به دختر ِ آخر عمو فکر می‌کنم، اسمش را می‌شنوم و یا جای خالی‌اش خودنمایی می‌کند، ناخودآگاه دختری نشسته بر روی یک ویلچر در پشت پنجره‌ی یک اتاق در ذهنم شکل می‌گیرد که همچنان منتظر است.

در تشییع جنازه و مراسم عمو همه آمدند، چند قطره‌ای اشک ریختند و محزون شدند. برادرهای بازمانده خودشان را روی جسم بی جان برادر انداختند و ضجه زدند. دخترها جیغ زدند و از حال رفتند. زن عمو کمرش خم‌تر از قبل شد. عمو را درون قبر گذاشتند، رویش خاک ریختند. باز هم گریه کردند و برایش دعا خواندند. آدم‌هایی که به قبرستان می‌آمدند همان‌هایی نبودند که قبرستان را ترک می‌کردند ولی آرام‌تر بودند. خیلی آرام. انگار که دفن کردن عمو، گریه و حضور بقیه برای همدردی، باعث شده بود آنچه رخ داده بود را راحت‌تر بپذیرند و با آن کنار بیایند. ای کاش دخترِ آخر هم سال‌ها پیش به سوگ پسرِ آخرین عمو که به هر دلیلی رفته بود می‌نشست و نمی‌گذاشت غم ذره ذره او را ببلعد. با تمام سختی‌ها ولی به گمانم شاهد رفتن‌های متوالی بودن و به سوگ نشستن بهتر است از غرق شدن در غمی بی‌پایان و متوجه سایر رفتن‌ها نشدن.

 

 

۵ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۱۰
مهدیه عباسیان