کاغذ و خودکار را گذاشتهام جلویم تا بنویسم و خالی شوم. اما نوشتنم نمیآید. اسمم را هزار جور روی کاغذ مینویسم. یک بار پررنگ، یک بار کمرنگ. خوش خط. بد خط. زل میزنم به اسمی که مال من هست و نیست. چطور با این یک کلمه شناخته میشوم؟ سرم درد میکند. از زل زدن به کاغذ، در، دیوار و چشمهای منتظر توی آینه. سقف Orbit ام درد میکند. آنقدر که یقین دارم اگر زل زدنها ادامه داشته باشد چشمهایم از کاسه بیرون میافتند. دراز میکشم، دفترم را روی صورتم میگذارم و چشمهایم را میبندم. در اتاق را باز میکنی و میپرسی خوابم یا بیدار. با چشمهای بسته بیدار بودنم را اعلام میکنم. میآیی بالای سرم روی تخت مینشینی و تمام نگرانی و دلسوزیات را میریزی توی صدایت، قربان صدقهام میروی و میخواهی تا حرفهای نگفتهام را برایت بگویم. دلم برایت میسوزد. دلم برای خودم هم میسوزد. دلم برای هرچه زن است میسوزد. بلند میشوم و مینشینم. تو روی تخت نشستهای و من روی زمین. موهای پریشانم را پشت گوشم میزنم و دنبال دستمال عینکم میگردم. پیدایش نمیکنم. همانطور که سرم پایین است، شیشههای عینک را با یقه بلوزم تمیز میکنم و میگویم : "تو بگو من چکار کنم. منم همون کار رو میکنم." و این باز زل میزنم به توی نگرانی که تا یک لحظهی پیش تار بودی. دوباره در افکار درهم و برهمی که لحظهای امانم نمیدهند دست و پا میزنم. چشمها بهترند یا کلمات؟ اگر چشمهایش را نمیدیدم؟ اگر آن نگاه ترسناک تا اعماق وجودم رسوخ نمیکرد؟ اگر ته دلم خالی نمیشد؟ اگر ... شروع میکنی به حرف زدن و ناخواسته نجاتم میدهی از غرق شدن در اقیانوسی نا آرام.
میگویی که چشمان قرمز و ساکت بودن زیادیام حالت را بد کرده. میگویی به خاطر تمام اصرارهایت عذاب وجدان داری و میترسی مسبب حال بد الانم تو باشی. میپرسی: "از من ناراحتی؟"
ای کاش میتوانستم به همه بفهمانم که فقط چند روز، نه حرفم میآید، نه نوشتن، نه زندگی کردن. ولی نمیتوانم. شما که همه نیستید. حالتان از من بدتر است و نگرانی در تمام رفتارتان موج میزند. جواب میدهم: "ناراحت هستم. ولی نه از تو." چشمهایت پر از اشک میشود. سرت را پایین میاندازی و میگویی: " جایگاه ما طوریه که شاید حرف زدن با من برات سخت باشه، برو بیرون. با یکی از دوستات حرف بزن. حالت بهتر میشه. اصلا چرا نمیری قدم بزنی؟ چرا چپیدی تو این اتاق؟"
دلم میخواهد حرف بزنم. بی وقفه. تا ابد. دلم میخواهد بنشینم و همه غوغای درونم را به تصویر بکشم. نیازمند شنیده شدنم. حالا که اینجایی، چه کسی بهتر از تو؟ جایگاهمان مگر چه مشکلی دارد عزیز من؟ عقبتر میروم، تکیه میدهم به دیوار و میافتم به جان نگفتههای انبار شده در وجودم.
" راستش رو بخوای بیشتر از اینکه از بد تموم شدن این ماجرا ناراحت باشم، از خودم و عملکردم شوکهام. ناراحتیم مال یه چیز دیگهاس. نمیدونم چطوری بگم." نگاه نگرانت هولم میکند. حواسم پرت میشود و کلمات از دستم خارج میشوند. به جای تو، نگاهم را میدوزم به گلهای برجستهی پتویی که در بغلم گرفتهام.
"ببین بیا تصور کنیم زندگی هر کدوممون یه لیوان آبه. هر زندگیای یه ناخالصیهایی داره، مال یکی کمتر، مال یکی بیشتر. من سالها وقت گذاشتم، سالها جون کندم تا تونستم از شر این ناخالصیهایی که داشتن کاملا برعکس، منو تو خودشون حل میکردن خلاص شم. کلی مهارت مختلف یاد گرفتم و همشون رو به کار بستم تا اون ناخالصیها رو که هر کدوم یه وزن و یه چگالی خاص داشتن رو مجبور به رسوب کردن کنم. بعد یه دفعه یه نفر پیدا شد و اومد نشست جلوی من و از من خواست خودم رو براش هم بزنم. من خودمو برای هر کسی هم نمیزنم. اینو شماها میدونستید، به خودشم گفتم. شاید اصرارهای شما بود که فکر کردم اون هر کس نیست. نمیدونم. گفتن این چیزا چه فایدهای داره؟ من حالم خوبه. خیلی خیلی خوب. فقط یه آدمِ هم خوردم. اون چیزایی که ته نشین شده بودن، دوباره معلق شدن. یه آدم هم خورده حق نداره این شکلی باشه؟"
سرم را بلند میکنم و نگاهت میکنم. همچنان منتظری. منتظر شنیدن. چقدر خوب که حرفی نمیزنی. چقدر خوب که به جای نگاه کردن به من، با رو تختی بازی میکنی. دوست دارم باز هم حرف بزنم. انگار افکارم به محض ملبس شدن با کلمات، از ریخت و قیافه میافتند و دیگر نمیتوانند ویرانگر باشند.
" چیزی که خیلی ذهنم رو مشغول کرده، زن بودنه. احساس میکنم خدا زن رو آفریده تا بگذره. از خودش. تمام و کمال. در ازای هیچ. بگذره و با دیدن خوشحالی یه نفر دیگه شاد شه. من از زن بودن خودم شوکهام. از اینکه میتونم این قدر راحت برای آدمهایی که هنوز به حریمم راهشون ندادم، از خودم و خواستههام بگذرم متعجب میشم. بهم نخندیا، ولی من نمیدونستم که انقدر زنم! از این که یه دنیا دختر خندون و آمادی گذشت و پاکبازی دارن درونم زندگی میکنن، ترسیدم. نمیدونم باید چطور کنترلشون کنم."
سرت را بلند کردی و زل زدی به من. تعجب جای نگرانی را گرفته. میگویی که چرا انقدر پیچیده به قضیه نگاه میکنم. عذرخواهی میکنی برای تمام حمایتها و حرفهای از سر اطمینانت در مورد اویی که حتی خودش هم از خودش مطمئن نبود. عذرخواهی به چه کارم میآید جانِ من؟ قانعت میکنم که این وضع، وضع خوبیست و برای آرام شدن چارهای جز کاویدن آنچه اتفاق افتاده، ندارم. باید تکلیفم را با خیلی مفاهیم و با خودم روشن کنم. باز از حسم حرف میزنم و میگویم: "باورت شد که حس و انرژیای که میگویم رد خور ندارد؟" باورت میشود. من اما از باور گذشتهام. من تازه، پس گذشت این همه سال از زندگی، به احساسام، آنچه از زندگی میخواهم و خدا ایمان آوردهام. حرفهایم تمامی ندارد، ولی این حرف زدنها و این کلمات راضیام نمیکند. فکر میکنم درست حرف زدن را بلد نیستم. حرفهایی که میزنم آن چیزهایی نیستند که واقعا میخواهم بگویم. چقدر چیزی که در ذهن من است با آنچه تو میشنوی فرق دارد.
میپرسی به چه چیز با این دقت فکر میکنم. میگویم: " به قاصر بودن کلمات، آدمها و حتی دنیا."