رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۱۰۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تمرین نوشتن» ثبت شده است

تازه چشم هایم گرم خواب شده بودند که صدای باز شدن در را شنیدم. خسته تر از آن بودم که بلند شوم و ببینم چه خبر شده است. داشتم کم کم در خوابی عمیق فرو می رفتم که صدایم کرد. توجهی نکردم. در حالی که بازویم را تکان می داد، دوباره صدایم کرد. چشم هایم را باز کردم. چهره اش خیلی خسته بود. آن قدر خسته که حتی تار دیدن هم مانع فهمیدنش نمی شد. گفت: "بلند شو بریم خونه پایین. امشب رو اون جا بخواب. صبح برگرد. اون بنده خدا تنهاست."

ذهنم قدرت مخالفت نداشت. نیرویی ناشناخته به کمکم آمد. سریع بلند شدم. روی همان لباس ها مانتو و روسری پوشیدم و در کوتاه ترین زمان ممکن هرچه را که ممکن بود لازمم شود، برداشتم. در آخرین لحظه عینکم را زدم و از خانه بیرون رفتم. بنده خدا جلو نشسته بود. در عقب ماشین را باز کردم. سلام کردم و نشستم. نیم نگاهی به من انداخت و گفت اگر می دانست که خوابیده بودم فکر دیگری می کرد. چشم هایم بسته بود و حوصله عکس العمل نشان دادن نداشتم. حرفی نزدم. فقط صدای ماشین بود که سکوت را می شکست. هیچ کداممان حرفی نمی زدیم. چشم هایم را باز کردم. دلم هری ریخت پایین. من کجا بودم؟ داشتم کجا می رفتم؟ چقدر از این خیابان ها بدم می آمد. چقدر از این کوچه پس کوچه ها، چقدر از آدم هایش که می توانستند تا ابد به تو زل بزنند، نگاهت کنند، تحلیلت کنند، سری تکان بدهند و قضاوتت کنند متنفر بودم. جلوی خانه نگه داشت. من و بنده خدا پیاده شدیم و او رفت. هر چه به خانه نزدیک تر می شدم، ضربان قلبم بیشتر می شد. نمی دانم لکه ها و اثر انگشت های روی عینک بودند، یا اثر انگشت گذشته روی دنیای اطرافم، که نمی گذاشت درست ببینم. چند بار پلک زدم. چشم هایم را بستم و دوباره باز کردم. توی دلم خدایا کمکم کنی گفتم و وارد خانه شدم. بنده خدا متوجه حال ناخوشم شد. شروع کرد به حرف زدن. صدایش را هم می شنیدم و هم نمی شنیدم. این خانه همان خانه بود؟ من بزرگ شده بودم یا خانه کوچک؟ پله هایی که بدون کمک گرفتن از نرده ها نمی شد از آن ها بالا رفت چقدر کم ارتفاع بودند. کلید و پریز ها چقدر پایین بودند. دیگر لازم نبود برای اینکه خودم را در آینه ببینم تلاشی بکنم. خانه با کم ترین امکانات فرش شده بود. قدم می زدم و تفاوت ها را پیدا می کردم. از آخرین باری که در این خانه خوابیده بودم چند سال می گذشت؟ از آخرین باری که خانوادگی در این خانه خوابیده بودیم چند سال؟ پنج سال؟ ده سال؟ پانزده سال؟ هیچ علاقه ای به شمردن سال ها نداشتم. به بنده خدا نگاه کردم که سریع پتو و تشک را آورد و جای خوابی گرم و نرم برای من درست کرد. با من حرف می زد، لبخند می زد. از خودش و نگرانی هایش می گفت . ولی من حرفم نمی آمد. گرمم بود. دست هایم سرد بود ولی در درونم آتشی برپا بود. نشستم وسط رختخواب و خانه را به شکل قدیم در ذهنم چیدم. پرده ها را عوض کردم. فرش ها را طوری دیگر پهن کردم. گلدان ها و کمد ها را سر جای خودشان گذاشتم. اسباب بازی هایم را همان طور که مامان می پسندید توی کمد گذاشتم. همه چیز سر جای خودش بود و مانده بود قاب ها. قاب ها؟ دلم چقدر برای قاب "تا تو با منی زمانه با من است" تنگ بود. چقدر دوستش داشتم. چقدر نگاه کردن به آن من را تبدیل می کرد به خوشبخت ترین موجود دنیا. چقدر...

"خواب از سرت پرید؟" بنده خدا پرتم کرد به دنیای واقعی. گیج  و منگ گفتم: "هان؟" کمی نگاهم کرد و پرسید: "چیزی لازم داری که نمی خوابی؟"

گرمم بود. خیلی خیلی گرم. داشتم خفه می شدم. رفت تا پنجره ها را باز کند. و من دراز کشیدم. کجا دراز کشیده بودم؟ جایی که من خوابیده بودم، سال ها پیش، جای میز و صندلی ناهارخوری بود. داشتم صندلی ها را در ذهنم مثل قدیم قرار می دادم، سه تا این ور، سه تا آن ور، هر گوشه یک صندلی، که مامان آمد و روی صندلی همیشگی اش نشست. بساط گل سازی اش را روی میز پهن کرد. عینکش را تمیز کرد و غرق شد در افکار و شکل دادن به پارچه های بی جان. قرارمان این بود که موقعی که تمرکز می کرد، حواسش را پرت نکنم. همان دور نشستم و نگاهش کردم. آرام نفس می کشید و با دقت دسته گلش را کامل می کرد. نمی دانستم چه صدایش کنم. نمی دانستم چطور صدایش کنم. نگاهم کرد و لبخند دوست داشتنی اش را به صورتم پاشید. جلو رفتم و به پارچه های جیر قرمز دست کشیدم. بغلم کرد. بوسیدم. موهایم را باز کرد. شانه کرد و طبق معمول سفت و محکم بست. پاهای عروسکم از پشت پایه های میز بیرون زده بودند. رفتم زیر میز. برش داشتم. موهایش را شانه کردم و بوسیدمش. نزدیک سال نو بود. آخرین سال. جام ها را گذاشتیم روی میز. دو تایی تزیینشان کردیم. سفره هفت سینی چیدیم به سبک مادرانه - دخترانه. سال تحویل شد. مامان مثل هر سال نمی خندید. روی صندلی مخصوص به خودش نشسته بود و قرآن می خواند. سرش پایین بود. کنارش رفتم. سرش را بلند کردم. صورتش خیس بود. خیسِ خیس. من را بغل کرد. خیسی صورتش گونه های من را هم خیس کرد. انگار می دانست که این آخرین بار است. انگار به قول خودش آدم بزرگ ها چیزهایی را می دانستند که بچه ها خیلی بعدتر ها می فهمیدند. مامان داشت میز را جمع و جور می کرد که بنده خدا با یک لیوان آب بالای سرم ایستاد. شروع کرد به تعریف کردن از گذشته ها. او می گفت و نگاه من به مامان بود که یک لکه را با وسواس پاک می کرد. بنده خدا حرف می زد و مامان کم رنگ و کم رنگ تر می شد. آن قدر گفت و گفت تا مامان و میز محو شدند و من ماندم و یک بنده خدا که دم از دوست داشتنم می زد و یک خانه ی قدیمی که کودکی ام در آن، جا مانده بود. لیوان آب را از او گرفتم و سر کشیدم. نگاهم کرد و گفت: "خوبی؟ انگار تب داری... قرمز شدی"

تب داشتم. خودم می دانستم. حرکت لنفوسیت هایم را درون رگ هایم و مبارزه ی تن به تن لشکر سلول های B خاطره را با آنتی ژن های قدیمی که دوباره جان گرفته بودند، حس می کردم...

 

 

۱ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۲
مهدیه عباسیان

آجری برداشتی و به سمتم پرتاب کردی. مثل همیشه نشانه گیری ات حرف نداشت. به هدف خورد. زمین خوردم. درد در وجودم پیچید. نمیدانم چند ساعت گذشت یا چند روز، که کم کم آرام شدم و برخاستم و به راهم ادامه دادم. در دل زندگی بودم که آجر دیگری پرتاب کردی. باز زمین خوردم. بخش هایی از وجودم شکست. بغض کردم. ترسیدم. لرزیدم. لنگان لنگان راه افتادم. راه میرفتم و ناسزا میگفتم. به زمین و زمان لعنت میفرستادم. درد می کشیدم. هنوز سرپا نشده بودم که آجر دیگری پرتاب کردی. اینبار از جهتی دیگر. پر قدرت تر. نزدیکتر. با ویرانی بیشتر.
با سر زمین خوردم. گریه کردم. ضجه زدم. همه را محکوم کردم. تمام وجودم لبریز از درد بود. هنوز شکستگی های قبلی پابرجا بود. گریه کردم و گریه کردم. فریاد می زدم که چرا من؟ نعره میزدم که چه کنم؟ در همین حال آجر دیگری پرتاب کردی! ساکت شدم و از شدت درد بی حس.
به همه مشکوک بودم و از زمین و زمان بیزار. خودم را مرده فرض می کردم. تمام شده. آجرها را همچنان پرتاب می کردی و من ضعیف تر از آن بودم که حتی گریه کنم، حتی حرف بزنم.
یک جای کار می لنگید. این طور نمی شد. بک نفر کمر به نابودی من بسته بود. مگر چه کرده بودم؟
خونین و مالین، شکسته و رنجور روی زمین افتاده بودم و فکر میکردم. مظنونان را در ذهنم ردیف کرده بودم و دنبال دلیل ویرانی ام می گشتم. آجرها را هرطور کنار هم می چیدم به هیچ بنای قابل قبولی تبدیل نمی شد. می چیدم و خراب می کردم. می چیدم و بهم می ریختم. نه! نمیشد.
مستاصل بودم. با هیچ کس حرف نمیزدم. از راه رفتن می ترسیدم. از افتادن دوباره وحشت داشتم. در خواب هزار بار زمین می خوردم و در بیداری مدام درد می کشیدم. به خودم می پیچیدم. آجرها را می شمردم و پرتابشان را در ذهنم مرور می کردم. طبقه بندی شان میکردم. از آجرهایی که برایم خستگی و ناتوانی به ارمغان آورده بودند متنفر بودم و از آدم هایی که کنارم نبودند تا به این وضع دچار نشوم بیزار. از نگاه کردن به آجرها خسته شدم. سرم را بالا گرفتم که ناگهان چشمم به تو افتاد.
داغ دلم تازه شد. دردهایم دوباره جان گرفتند. عصبانی شدم. داد زدم. فریاد زدم. غریدم و گریه کردم. تو مگر ادعای دوستی نکرده بودی؟ مگر از مادر با من مهربان تر نبودی؟ از تو بدم می آمد! اشتباه از من بود. باید از تو فاصله می گرفتم. باید فراموشت می کردم.
یک دفعه صدای ضعیفی حواسم را پرت کرد. نگاهت کردم و دیدم که با لبخند چیزی را زمزمه می کردی. هه... لبخند می زدی... ادعای دوستی کرده بودی و به حال نزار من نگاه می کردی و لبخند می زدی؟
چه خوش خیال بودم من
چه بدبختِ ساده لوحِ زود باوری...
باز در افکارم غرق بودم که دوباره زمزمه ی نامفهومت را شنیدم. می خواستم  دیگر نگاهت نکنم. می خواستم تا جایی که می توانم برای در امان ماندن از شر آجرها از تو دوری کنم. اما نمی شد. زمزمه قوی و قوی تر می شد. و حسی قوی من را به سمتت سوق داد. سرم را بلند کردم. چشم در چشم به هم نگاه می کردیم. نگاهم می کردی و لبخند می زدی. در چشمانت حل شدم. آن قدر که دردها و  حال زارم را فراموش کردم .
با صدای واضحی به خودم آمدم. تو بودی. داشتی مرا صدا می کردی...
وای
نکند آجرها را برای جلب توجهم پرتاب کرده بودی؟ نکند آن قدر غرق خودم و دنیایم بودم که صدا کردنت را نشنیده بودم؟
وای...
وای بر من...

۱ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۰
مهدیه عباسیان

می توانم بنشینم و ساعت ها برایت در مورد ریزترین جزئیات چهره ی آدم هایی حرف بزنم که در زندگی ام رهگذری بیش نبودند. در مورد آقای لاغر، قد بلند و سیبیلویی که با انبوهی سیم و ابزار به خانه مان آمد، و برای اولین بار پای تلفن را با شماره 40396 به زندگی مان باز کرد. در مورد سرباز کوتاه قدی با دو چال با نمک روی گونه هایش، که روزهایی که با بابا اداره می رفتم، همان سیب ِسبز ِترش مزه ای را که انتخاب می کردم، با همه سختی اش از درخت برایم می چید. در مورد سرباز دیگری که آن قدر قدبلند بود که همیشه وسط چشمک بازی مان، فکر می کردم چقدر از من به آسمان نزدیک تر است. در مورد چهره ی تک تک خانم هایی که شب های قدر دور هم جمع می شدند، و من در حالی که جلوی پای مامان می نشستم، نگاهشان می کردم. در مورد موهای پرپشتِ مشکی، چشم های روشن، لبخند عمیق، پیراهن راه راه و شلوار پلیسه پلیسه ی آقای کیف فروشی که کیف ِ بنفش کلاس دوم ابتدایی ام را سه نفری از او خریدیم. یا در مورد خال کنار بینی، موهای به هم ریخته، لباس چهارخانه و نگاه متأثر ِ راننده آژانس در آن شب کذایی هشت سالگی. 

می بینی؟ حافظه ام زبان زد خاص و عام است. اما حالا که دلتنگی دارد دمار از روزگارم در می آورد به کارم نمی آید که نمی آید. هر وقت دلم برای آدم هایی تنگ می شود که در زندگی ام همه چیز اند، هیچ تصویری از چهره ی دوست داشتنی شان در ذهنم شکل نمی گیرد. حتی منی که همیشه ی خدا در حال حل شدن در چشم های این و آن هستم، چشم هایشان را هم به یاد نمی آورم. حتی وقتی بعد مدت ها می بینمشان متوجه هیج تغییری هم نمی شوم.

همیشه لحظه ی خداحافظی که نزدیک می شود، من می مانم و دلهره ی عمیق و وحشتناک و دهشتناک به یاد نیاوردن. من می مانم و تمنای یک دل سیر نگاه کردن. می روم مستقیم یا غیرمستقیم، می نشینم جلوی دوست داشتنی ها و غرق می شوم در چیزی ناشناخته. چیزی خاص. آن قدر خاص که همه ی توانایی ها را زیر سوال می برد و من را تبدیل می کند به یک دلتنگِ تنهای بی حافظه ی غرق شده در حسِ خاص باقی مانده و وابسته به عکس ها.

۲ نظر ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۴۵
مهدیه عباسیان

آن قدر خندیده ام که دلم درد گرفته و چیزی نمانده تا اشک هایم جاری شوند. بلند بلند، از ته دل و بدون توجه به هیس گفتن بچه ها. بلند می شوم و از اتاقشان بیرون می آیم. موج سرمای خوابگاه قندیل بسته توی صورتم می خورد. به سمت اتاق می روم. خودم را در آینه می بینم. برمی گردم و جلوی آینه می ایستم. زل می زنم به خود خندانم و باز می زنم زیر خنده. نمی شود جلویش را گرفت. آرام با خودم می خندم  و می روم توی اتاق. جلوی شوفاژ می ایستم. باز هم می خندم. هم اتاقی جان خواب است و اتاق تاریک. چقدر خسته ام. همان جایی که هستم می نشینم و به شوفاژ می چسبم. گرمای لذت بخشی ذره ذره وارد بدنم می شود و یخ های چند روزه ی درونم را ذوب می کند. چقدر دوست دارم این گرما من را در بر بگیرد، تا بخوابم. چشم هایم کم کم بسته می شوند. یاد کارهای فردا می افتم و در کسری از ثانیه چشم هایم باز می شوند. سریع بلند می شوم و می روم توی بالکن. بهار چه کرده. نفسی عمیق می کشم و می خندم. درختان و شکوفه های خندان را می بینم و می خندم. سرم را بلند می کنم و در آسمان غرق می شوم. در ابرهای در هم آمیخته اش. در آبی همه جا یک رنگش. آبی همه جا یک رنگش؟

یک دفعه نمی دانم چه می شود که از این رو به آن رو می شوم. غمی بزرگ و ناشناخته تمام وجودم را پر می کند. بر می گردم توی اتاق تاریک و باز می روم کنار شوفاژ کز می کنم. دلم آن قدر شدید و ناگهانی گرفته که نمی شود نفس کشید. با خودم فکر می کنم چقدر فاصله بین خوشبختی و بدبختی، شادی و غم کم است. به کوتاهی یک نفس عمیق. یک نگاه به آسمان. سعی می کنم به دل گرفته ام میدان ندهم. سعی میکنم شیشه ی غم را محکم و با تمام قدرت به سنگ بکوبم. سعی می کنم به کارهای فردا فکر کنم. ولی نمی شود.

انگار هزاران نفر، همزمان در ذهنم حرف می زنند. داد می زنند. می خندند. گریه می کنند. یک دفعه چه شد؟ من که خوب بودم. اصلا همه چیز که خوب و آرام و عالی ست. معلوم هست چه مرگم هست؟ هرچه بیشتر فکر می کنم، بیشتر به نتیجه ای نمی رسم.

دنبال یک راه فرار می گردم. یک راه برای از بین بردن این حال بد. دلم یک پیاده روی طولانی می خواهد. یک پیاده روی چند ساعته. بدون عینک. که نه چشم ها ببینند و نه گوش ها بشنوند. با این همه کار نکرده؟ نه. دلم یک کتاب می خواهد. یک کتاب که از این حال نجاتم بدهد. کتاب هایم را در ذهن مرور می کنم و یاد اتاق تاریک و خستگی هم اتاقی می افتم و باز هم به این نتیجه می رسم که نه! دلم یک فریاد از عمق جان می خواهد. دلم ترن هوایی می خواهد و صدای گرفته ی بعدش را. ولی نه. دلم... دلم چه می خواهد؟ یک صحبت طولانی. دلم یک صحبت طولانی می خواهد. برخلاف معمول. گوشی را بر می دارم و روی تک تک مخاطبان مکث کوتاهی می کنم. بین آن همه شماره هیچ کس نیست. باز هم نه.

بلند می شوم و دوباره می روم توی بالکن. تشت را بر می دارم و بر می گردم تو. دنبال لباس کثیف می گردم. چیزی نیست. فرض می کنم که این چند تکه کثیف اند. می اندازمشان توی تشت و خدا خدا می کنم کسی توی حمام نباشد. آب داغ را باز می کنم. داغ ِ داغ. تشت پر از آب می شود. پودر لباس شویی را روی لباس ها می ریزم. دست هایم را توی تشت می کنم. آب آن قدر داغ است که گیرنده های پوستم نمی توانند سرد یا گرم بودنش را تشخیص دهند. چند ثانیه طول می کشد و دست هایم می سوزند. گرما از دست هایم وارد بدنم می شود. شروع می کنم به چنگ زدن. چنگ می زنم و فکر می کنم. به آب داغ. به لذت گرما. به پوست دست هایم که خشک خشک خواهد شد. به لباس های بی نوای توی تشت. به خوبی نبودن ماشین لباس شویی در خوابگاه. تشت پر از کف شده. آب تشت را خالی می کنم و دوباره پرش می کنم از آب داغ داغ. بخار روی عینک دیدم را کم کرده. چنگ می زنم و چند قطره ی شور مزه می چکند توی تشت. افکار ممنوعه و درهم و برهم مثل هیولاهایی سیاه از سر انگشت هایم بیرون می زنند و آب را چرک می کنند. با تمام قدرت چنگ می زنم. قطره ها در فواصل منظم می چکند. روی عینک و چنگ های نامنظم. ندیده، سیاه شدن آب را حس می کنم. عینکم را در می آورم. لباس های مچاله شده را آب می کشم. فکر های حل شده در تشت را خالی می کنم و زل می زنم به فرو رفتن همزمانشان با کف ها درون چاه. 

عینکم را تمیز می کنم. می روم جلوی آینه و باز لبخند می زنم.

 

۱ نظر ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۱۱
مهدیه عباسیان

می شود نه زن بود، نه جا افتاده، و نه مادر. می شود در سیزده سالگی برای اولین بار تجربه اش کرد. می شود وقتی همه ی همسالانت سرگرم کودکی کردن هستند، یک موجود کوچک شش ساله بیاید جلویت، در آغوشت بگیرد، با دستان کوچکش، دستهایت را نوازش کند، با نگاه مهربانش محبتی عظیم را در وجودت تزریق کند و روز مادر را به تو تبریک بگوید.

می شود گریست. می شود به شدت گریست. از شوق. از ذوق. از شادی قد کشیدن موجود شش ساله. از نگاه های محبت آمیز. از عمق خوشبختی.

می شود حتی از شدت لذت، جان داد. از لذت دختر بودن. مادر متولد شدن. مادری کردن در سنین کودکی. از لذت ِمثل هیچ کس زندگی نکردن.

می شود چشم ها را بست، نفسی کشید به عمق زندگی. می شود بازشان کرد و از سر خوشبختی همه چیز و همه کس را در آغوش کشید...

۲ نظر ۱۱ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۵۰
مهدیه عباسیان

ایده ی اختراع تقویم در دوران سلجوقیان و نظام الملک به میان آمد. و با نظارت خیام و گروهی از منجمان پیگیری شد. احتمالاً نیاز به تقویم برای نجات یافتن از بی برنامگی و سردرگمی حس شد. برای اینکه حواسمان به روزهایی که می گذرانیم و روزهایی که می آیند، باشد. برای یادآوری مناسبت ها و به خاطر سپردن زمان اتفاقات مهم. ولی مطمئناً نمی دانستند که تقویم، بیش از آنکه به کمک مان بیاید و راه را هموار کند، می تواند با یادآوری دقیق تعداد روزهای سپری شده، افراد از دست رفته و مناسبت هایی که باید به تنهایی از پس گذراندنشان برآمد، سنگ بزرگی باشد سر راهمان و نمکی بر زخم های قدیمی مان. 

احتمالاً جلال الدین ملک شاه سلجوقی، یا هر کس دیگری که اولین بار به فکر چیزی با شکل و شمایل تقویم افتاد، نمی دانسته تنهایی یعنی چه. نمی دانسته دور بودن چه طعمی دارد. اصلاً حتی به ذهنش خطور هم نمی کرده است که گاهی یک روز، یک روز نیست. که بعضی روزها می توانند قد سال ها کش بیایند و بعضی شب ها هیچ وقت صبح نشوند. نمی دانسته که می شود یک روزه چندین سال بزرگ شد و تقویم، تاریخ و تمام قوانین نجوم را زیر سوال برد. یقیناً نمی دانسته. چون اگر لحظه ای به این مسائل فکر می کرد، هیچ وقت دست به این اشتباه بزرگ، که قرن ها دامنگیر بشر باشد، نمی زد. اشتباهی که می تواند به سادگی یک انسان را از پای درآورد. به سادگیِ مواجه شدن با مناسبت های نوشته شده در تقویم، وقتی که تنهایی و دوری، دست هایش را از دنیا کوتاه کرده است.

۱ نظر ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۱۵
مهدیه عباسیان

پیرزن با پاهای دراز روی زمین نشسته بود. پیرمرد پشتش را ماساژ می داد. با قیافه ای نگران زیر لب چیزی زمزمه می کرد و سر تکان می داد. جلو رفتم و پرسیدم: اتفاقی افتاده؟

پیرزنکِ مهربان انگار که منتظر چنین سوالی بود. با چشمانی پر از اشک جواب داد: زمین خوردم. و بعد مرد نگهبانی که کمی آن طرف تر ایستاده بود، با هیجان شروع کرد به تعریف ماجرا: آبجی همین پیش پای شما، داشت از دندون پزشکی میومد بیرون که پاش لیز خورد و با سر خورد زمین. طوری ضربه شدید بود که گفتم سرش ترکید. اما نه خداروشکر. ولی به نظرم خونریزی مغزی ای چیزی کرده باشه. پرسیدم: به اورژانس زنگ زدید؟

نمی دانم آقای نگهبان چه علاقه ای داشت که سوال های کوتاه پاسخ را با توضیحاتی چند دقیقه ای جواب دهد. همان طور که داشت حرف می زد و به زمین و زمان که در نبودن آمبولانس در بیمارستان های آن حوالی، نقش داشتند بد و بیراه می گفت، کنار پیرزن رفتم و ازش پرسیدم سرگیجه دارد یا نه. نه سرگیجه داشت و نه حالت تهوع. بیشتر از سرش، کتف چپش درد می کرد و نفس کشیدن برایش سخت شده بود. پیرمرد مظلوم و دل نگران، محکم همسر دوست داشتنی اش را در آغوش گرفته بود و درخشش دو قطره اشک در گوشه چشم هایش جلب توجه می کرد. کنار پیرمرد رفتم و بهش گفتم: حاج آقا تا آمبولانس برسه طول می کشه، شما هم داری می لرزی. پاشو برو توی نگهبانی. یکم گرم که شدی بعد بیا. منم قول می دم که از کنار خانم خوشگلت تکون نخورم. باشه؟

پیرزن گفت: راست می گه آقا. پاشو برو. شما داری می لرزی.

پیرمرد سری بالا انداخت، یعنی نه. و زمزمه وار خطاب به پیرزن گفت: من سردم نیست، اگر شما سرما بخوری من چکار کنم؟

پیرزن خودش هم نگران بود. بیشتر از درد، ترس در چشم هایش موج می زد. پالتویم را درآوردم و انداختم روی شانه های پیرزن. گفتم: الان دیگه سرما نمی خوره. پاشین برین توی نگهبانی دیگه.

پیرمرد انگار اصلا حرف های من را نمی شنید. دوباره زمزمه کرد که: اگه کتفت شکسته باشه چکار کنم؟ و این بار واقعا زد زیر گریه.

نمی دانستم نقش من آن وسط چیست. هیچ کس حتی نیم نگاهی هم به این دو نفر نمی کرد. صدای مردک نگهبان که مدام در حال غرغر بود و هر لحظه با یک پیشنهاد نشدنی، به سمتم می آمد، اعصابم را به هم ریخته بود.

پیرمرد سرش را روی کتف پیرزن گذاشته بود و گریه می کرد. از فرصت استفاده کردم، سریع رفتم توی نگهبانی و اینبار خودم به اورژانس زنگ زدم. هنوز اولین جمله ام تمام نشده بود، که اپراتور به علت تماس سوم در عرض نیم ساعت، چنان کلماتی را نثارم کرد که از خیر آمدن آمبولانس گذشتم و دویدم به سمت درمانگاه. اتفاق را برای دکتر شیفت تعریف کردم و قرار شد بعد از ویزیت بیمارش، حتما سری بزند. یک پتو از درمانگاه امانت گرفتم و برگشتم. پتو را برای پیرمرد آورده بودم. می لرزید و می گفت سردم نیست. سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت: بنداز رو خانمم. نباید سرما بخوره. شیمی درمانی میشه. کورتون مصرف می کنه.

شیمی درمانی. کورتون. پوکی استخوان. شکستگی کتف. دلم هری ریخت پایین. پتو را دور پیرزن که از درد ناله می کرد، پیچیدم و کنارش نشستم. دستهای سردش را در دست گرفته بودم که گفت: می ترسم. چرا آمبولانس نیومد؟

برایشان توضیح دادم که الان دکتر درمانگاه می آید تا اگر تکان دادنش مشکلی نداشت، با ماشین ببریمش بیمارستان. پیرزن نگران تر شد. می ترسید که تکان دادن وضعش را بدتر کند و نتواند خودش را به پرواز هفته بعد برای دیدن دخترش در آلمان برساند. از نگرانی هایش گفت و دو تا قطره کوچک از چشم های معصومش سر خوردند روی گونه هایش. پیرمرد آن ور، پیرزن این ور. هر دو در حال گریه. چیزی نمانده بود تا من هم همراهی شان کنم، که دکتر رسید. معاینه کرد و گفت اگر با احتیاط بلندش کنند مشکلی پیش نمی آید.

پیرمرد بلند شد تا ماشین را بیاورد. نمی دانم از سرما می لرزید یا نگرانی. هرچه که بود، آرام و قرار نداشت. صحبت بی وقفه ی نگهبان و تعریف کردن ماجرا با پیاز داغ فراوان برای هر رهگذر، یک فایده داشت. آقایی که ساکن همان اطراف بود هم برای کمک آمد. همین که تصمیم گرفتند پیرزن را آنطور که دکتر گفته بلند کنند، صدای فریاد پیرزن بلند شد: نه آقا. شما دست به من نزن. اگه کمرت رگ به رگ شه، من چکار کنم؟

آنقدر گفت و گفت و اشک ریخت تا پیرمرد کنار رفت و نگهبان جایگزین او شد.

مجذوب رفتارشان بودم. آن قدر مجذوب که با تکان دستی خداحافظی کردم و نفهمیدم کی رفتند. من ماندم با پالتو و پتویی در دست و کیف و کتابی روی زمین. نشستم روی جدول. چقدر حس خاصی داشتم. و چقدر خوشبختی، احترام، نگرانی و "من چکار کنم" های دوست داشتنی شان، دلم را برده بود...

 

 

۳ نظر ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۰۹
مهدیه عباسیان

صدایم کرد و گفت:  کجا می ری؟ بیا بشین اینجا، کنارهم چهار تا تخمه بخوریم، یه فیلم ببینیم.

یک دوراهی در ذهنم شکل گرفت. راه اول به تماشای فیلمی به قدمت سنم و یک کاسه تخمه که هرکدامشان قابلیت تبدیل شدن به جوشی پدر مادر دار در کمتر از نیم ساعت را داشتند، ختم می شد و راه دوم به خزیدن زیر پتوی گرم و نرم و یک خواب خوب. تمام وجودم عاجزانه می خواستند که راه دوم را انتخاب کنم. ولی نه گفتن، آن هم بعد از این همه مدت دوری، در توانم نبود. راهم را کج کردم و کنارش نشستم و زل زدم به تلویزیون. گفتم : آخه این فیلم هم دیدن داره؟

سال ساخت فیلم به زمانی برمی گشت که من فقط چهار سالم بود. نیشگونی از بازوم گرفت و گفت: چون دیدن نداره خودت اینقدر غرقش شدی؟

غرق فیلم؟ نه. خودم هم نمی دانستم غرق چه بودم. بحث را عوض کردم و شروع کردم به تعریف خاطرات چهارسالگی. خاطره ی اولین کفش تق تقی سبز رنگم که توی زاینده رود افتاد و گریه ی بی وقفه ام که دوباره من را به او رساند. از خنداندنش خوشحال بودم. روزنه ای در درون خسته ام باز می کرد که صدای منحوس حرف های بی سر و ته را کم می کرد. روزنه ای که باعث می شد کورسویی نور به اندرون تیره و دم کرده ام بتابد. بدون توجه به فیلم گفتیم و خندیدیم. گفتیم و فهمیدم که چقدر دلم واقعا تنگ شده بود. گفتیم و از شدت خوشبختی اشک در چشم هایم جمع شد. گفتیم و گفتیم تا فیلم، ندیده تمام شد. بلند شد و به قول خودش با دو لیوان چای خون کفتری، برگشت. مقابلم نشست و با لحنی خاص گفت: خب. ول کن این حرف ها رو. بگو ببینم چه خبر؟

چه خبر؟ این سوال غیر منتظره تر از آنی بود که فکرش را می کردم. هجوم خون به صورت و قرمز شدنم را حس می کردم. چقدر دلم می خواست که کسی این سوال را زودتر از من می پرسید تا قد دنیا، بی وقفه برایش حرف می زدم. چقدر دلم می خواست کنار هم دراز بکشیم و من بگویم و بگویم و بگویم تا تمام شوم. چقدر دیر این سوال را پرسیده بود. چقدر دیر بود برای خبر دادن. ضربان قلبم از هزار هم بیشتر شده بود. دهانم خشک شده بود. دستانم سرد. دلم پر جوش. بدنم در حال گریز. چه خبر؟ واقعا چه خبر؟

به چشم هایش نگاه کردم. این "چه خبر" از کدام نوعش بود؟ از آن سوال هایی که فقط برای شروع یک بحث دیگر پرسیده می شود یا از نوع دغدغه مندش؟ نگرانم بود؟ چرا زودتر نگفته بود. چرا زودتر نپرسیده بود؟ چرا زودتر نگفته بود تا من هم زودتر بگویم؟

بگویم که در زندگی هرکس یک روز وجود دارد که با بقیه روزها متفاوت است. یک روز که مثل آن نه در گذشته وجود داشته و نه در آینده وجود خواهد داشت. شاید هر روز، یک روز متفاوت باشد اما منظور من این نوع تفاوت نیست.

بگویم که من از روزی حرف می زنم که می تواند مثل دیروز، پریروز، فردا و پس فردا باشد، ولی یک واقعه ی معمولی و تکراری آن را تکرار ناپذیر می کند. یک اتفاق به شدت کلیشه ای. از دیدن یک فرد خاص یا غیر خاص گرفته تا خواندن چند خط کتاب، شنیدن ناگهانی یک خبر و چه و چه و چه... روزی که اگر نبود "تو" همان آدم گذشته می بودی و هیچ خبری از "تو"ی حالت وجود نداشت. البته اگر "تو"یی وجود داشته باشد!

یک روز صبح از خواب بلند می شوی و به گمان اینکه امروز هم روزی ست مثل بقیه روزهای خدا، وارد زندگی می شوی. کار، تلاش و روزمره گی.  در هر لحظه از این روز معمولی، ممکن است آن حادثه رخ بدهد. آن اتفاق می افتد و تو بدون توجه به آنچه که واقعا درونش بود، از کنارش رد می شوی. روز را به شب می رسانی و  حتی راحت هم به خواب میروی. و همه چیز از صبح روز بعد شروع می شود...

چشمهایت را که باز می کنی، حس می کنی که دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست. دیگر هیچ چیز در "درون تو" مثل قبل نیست. انگار که تکه ای از وجودت ناپدید شده یا تکه ای به وجودت اضافه. به گونه ای غیر قابل تشخیص. بلند می شوی تا به زندگی ات برسی اما می بینی دیگر نه زندگی ای مانده و نه تویی. جلوی آینه که می ایستی، متوجه می شوی چیزی این وسط غریبه است. صورت همان صورت است. موها همان موها. لب و دهان و... هم همان. ولی یک چیزی مثل سابق نیست. ساعت ها می ایستی جلوی آینه و زل می زنی درون چشم های آنکه به تو هم زل زده است. و بعد از آن همه وقت تازه می فهمی که چشم هاست که تغییر کرده، حسی ناشناخته درونشان موج می زند. حسی که از درونت سرچشمه می گیرد. حسی که می تواند فلجت کند و بیچاره.

ترس وجودت را فرا می گیرد. ترسِ ناشناخته بودن چشمانت. ترسِ غریبانه بودن خودت. به انکار متوسل ممی شوی و همه چیز را انکار می کنی. می روی تا بر زندگی غلبه کنی غافل از اینکه تو دیروز مغلوب شده ای. کار می کنی و کار می کنی و کار. آن قدر که فکر نکنی. ولی نمی شود. نمی توانی. چون خودت نیستی. فکر می کنی تمام گذشته خواب بوده. انگار که تازه متولد شده ای. خودت هر لحظه خودت را بیشتر متعجب می کنی. بی دلیل گریه ات می گیرد. دردهایی سراغت می آید که سابقه نداشته. حوصله آدم هایی را نداری که برایت مهم ترین اند. دلت چیزهایی را می خواهد که هیچ وقت نمی خواست و از چیزهایی بیزاری که همیشه می خواستی. مگر چنین چیزی ممکن است؟ به خدا متوسل می شوی. به گریه. به دوست. به اشک. به آه. به نوشتن. به درد کشیدن. درست نمی شود. تو غریبه شده ای. انگار شبانه یک نفر با گاوآهن سراغت آمده و روح آرامت را شخم زده. هیچ چیز سرجایش نیست.

چیزی تا دیوانگی نمانده. یک گوشه می نشینی و گریه می کنی. یک گوشه می نشینی و حرف نمی زنی. یک گوشه می نشینی و هی به خودت می پیچی. از درد. از ترس. از نگرانی. از ناشناخته شدن. از شناخته شدن بعدی جدید. از حسی تازه. از حسی متفاوت. به خودت می پیچی و درد می کشی. از درون گریه می کنی و نعره می کشی. غش می کنی. می میری. زنده می شوی. می میری. زنده می شوی. و همه، فقط توی ساکت را می بینند.

درد می کشی تا پوسته ی قبلی ات را از خودت جدا کنی. درد می کشی تا با ظاهر جدیدت کنار بیایی. کم کم می فهمی که قضیه از چه قرار است. فکرها و مرورهای عزلت نشینی ات، به تو فهمانده که چه شد که اینطور شد. ولی باورت نمی شود. حالا باید چکار کنی؟ با آنچه که اتفاق افتاده و آدمی که نمی شناسی اش.

می خواستم بگویم، خبر اینکه من این روز را تجربه کردم و دیگر خبری از آن من قدیم نیست. تمام معادلاتم به هم ریخته. می خواستم بگویم که خودم را کوبیدم تا دوباره بسازم اما دستم به ساختن که نمی رود هیچ، نمی دانم چه بوده ام و چه باید باشم و چه چیز اصلا درست است که باشم؟ می خواستم بگویم که بیا و کمک کن تا ببینم با این من ویران چه باید کرد؟ یک نفر باید دستم را بگیرد و بلندم کند. بیا و آن یک نفر تو باش. می خواستم خیلی چیزها را بگویم.

گفتم: خبر که زیاده، از کدوم شروع کنم؟

یک دفعه گفت: راستی اگه گفتی چه خبر؟ گفت و گفت و یادش رفت که از من پرسیده بود چه خبر.

حرف هایش که تمام شد، بلند شدم و خزیدم زیر پتو. و صدای منحوس درونم آن قدر به خوش خیالی ام خندید تا خوابم برد.

 

۲ نظر ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۱۲
مهدیه عباسیان