مهمترین چیزی که جسمم در این لحظه به آن نیاز دارد دراز کشیدن است. آن هم طاق باز. تا کمرم آرام بگیرد. اما مگر میشود؟ در این روزهای بارداری خبری از طاق باز دراز کشیدن و آرام گرفتن کمر نیست. قید به پهلوی چپ خوابیدن را هم میزنم و میآیم صاف مینشینم رو به روی تو. پشت میز. مثل تو سرم را با لپ تاپ گرم میکنم و هر از چندگاهی زیرچشمی نگاهت میکنم و توی دلم قربان صدقهات میروم. آنقدر دوست داشتنی شدهای که دلم میخواهد این لحظه را ثبت کنم. متوجه یواشکی عکس گرفتنام میشوی و مچم را میگیری. حرف میزنی و از کارهایی که در حال انجامشان هستی میگویی و من نمیدانم چرا در این لحظه این قدر بیشتر دوستت دارم. توی دلم خدا را شکر میکنم برای داشتنت. برای این روزها. برای روزهای سخت و دردناکی که باعث شد از همه دورتر شویم و به هم نزدیکتر. راستش را بخواهی، ته ته دلم گه گاه از کرونا ممنونم که باعث شد، در کنارت بودن را برای مدتی طولانی تجربه کنم.
بلند میشوم و با چای برمیگردم. به این فکر میکنم که قرنطینه بودن در کنار تو که چیز بدی نیست. کاش تا ابد محکوم باشیم به با هم بودن. به زندگی با همین نگاههایی که دل را اینطور گرم میکند. به تجربه همین چای ساده نیمه شب، تو آن سر میز، من این سر میز، با امکان نگاه مستقیم به چشمهایت. آخ... آخ از چشمهایت که باید تا جان دارم از آنها بگویم.
راستی، کاش چشمهای دخترکمان شبیه چشمهای تو باشد...