رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۹۹ مطلب با موضوع «تمرین نوشتن» ثبت شده است

خوابم حسابی به هم ریخته. دو ساعت می‌خوابم، دو روز بیدارم. دو روز را کامل می‌خوابم و لحظه‌هایی که در این بین به بیداری می‌گذرانم منگ منگ هستم. امشب هم خوابم نمی‌برد. مثل دیشب که دو سه ساعتی بیشتر نخوابیدم. تصمیم می‌گیرم پادکست گوش کنم. از این اپیزود به اپیزود بعدی. پیش می‌روم و با وجود بی‌خوابی هشیارتر می‌شوم. گوش می‌دهم و فکر می‌کنم که نمی‌دانم کجای آخرین اپیزود چشم‌هایم گرم می‌شود و کم‌کم خوابم می‌برد. با تمام شدن اپیزود و قطع شدن صدا از خواب می‌پرم. هندزفری را در می‌آورم. گوشی را می‌گذارم بالای سرم و به ساعت نگاهی می‌اندازم. ساعت چهار و چهار دقیقه است. چشم‌هایم را می‌بندم و بسیار آرام و دلچسب به خواب می‌روم. خواب‌های درهم و برهم می‌بینم. همه توی خوابم به زبان کره‌ای حرف می زنند. آدم‌های توی خواب‌هایم را می‌شناسم ولی زبانشان را نمی‌فهمم. لحن صحبت کردنشان دقیقا مثل فیلمی است که دیشب او می‌دید. از خواب می‌پرم. حس می‌کنم خستگی‌ام در رفته. بر می‌گردم و پشتم را نگاه می‌کنم، او هنوز هست. پس ساعت شش نشده. حدس می‌زنم ساعت پنج باشد. سراغ گوشی می‌روم و با دیدن ساعت چهار و بیست دقیقه چشم‌هایم گرد می‌شود که پس من چطور این همه سرحال شده‌ام؟

تلاش می‌کنم برای دوباره خوابیدن. از آن تلاش‌هایی که هیچ نتیجه ای ندارد. خانه بوی کوکو می‌دهد. دلم آشوب می‌شود و در هم می‌پیچد. می‌روم توی اتاق دخترک. پنجره را باز می‌کنم. سرم را از پنجره بیرون می‌برم و بدون توجه به صدایی که در ذهنم آلودگی هوا را یادآوری می‌کند، نفس‌های عمیق می‌کشم. برمی‌گردم به عرصه تلاش مجدد برای خواب. ولی نیرویی می‌کشاندم توی آشپزخانه. در یخچال را باز می‌کنم. یکی از کوکوهای باقی مانده از شام را می‌خورم، پس از آن ساقه طلایی، بعد مقداری کره بادام‌زمینی. بدون توجه به صدای توی ذهنم که می‌گوید اینطوری دلت آشوب‌تر می‌شود؛ چای را گرم می‌کنم و یک لیوان چای می‌ریزم، می‌نشیم پشت میز و شروع می‌کنم به ادامه مطالعه کتاب نیمه تمامم. در حال خواندنم که دخترک ورجه وورجه می‌کند. پس بیدار است که بیدارم. کتاب را می‌بندم و چشم می‌دوزم به شکمم. تکان می‌خورد، می‌رقصد، حرف می‌زند... اشک می‌دود در چشم‌هایم. که اگر این روزها تمام شود چه کنم. چطور بپذیرم که یک ماه دیگر در درونم نیست و دیگر با تکان‌هایش درونم را نمی‌لرزاند. گریه‌ام می‌گیرد. اشک‌هایم می‌چکند روی شکمی که تکان می‌خورد. دلم فشرده می‌شود از دلتنگی برای روزهایی که دیگر در من نفس نمی‌کشد. روزهایی که دیگر یکی نیستیم. دیگر زیر پوست من خودی نشان نمی‌دهد. وای ... وای که چقدر این روزها عجیب‌اند. چقدر این شرایط باورنکردنی‌اند. دلم آشوب‌تر می‌شود. نمی‌دانم از درهم‌خوری یا دلتنگی برای آنچه هنوز اتفاق نیوفتاده و یا هردو. دستم را می‌گذارم روی شکمم و برایش همان دعای همیشگی را می‌خوانم. می‌گویم من دلتنگی را تاب می‌آورم، من همه چیز را تحمل می‌کنم؛ تو فقط خوب باش دخترک من...

 

 

 

۲ نظر ۲۷ آذر ۹۹ ، ۰۵:۲۹
مهدیه عباسیان

مهم‌ترین چیزی که جسمم در این لحظه به آن نیاز دارد دراز کشیدن است. آن هم طاق باز. تا کمرم آرام بگیرد. اما مگر می‌شود؟ در این روزهای بارداری خبری از طاق باز دراز کشیدن و آرام گرفتن کمر نیست. قید به پهلوی چپ خوابیدن را هم می‌زنم و می‌‌آیم صاف می‌نشینم رو به روی تو. پشت میز. مثل تو سرم را با لپ تاپ گرم می‌کنم و هر از چندگاهی زیرچشمی نگاهت می‌کنم و توی دلم قربان صدقه‌ات می‌روم. آنقدر دوست داشتنی شده‌ای که دلم می‌خواهد این لحظه را ثبت کنم. متوجه یواشکی عکس گرفتن‌ام می‌شوی و مچم را می‌گیری. حرف می‌زنی و از کارهایی که در حال انجام‌شان هستی می‌گویی و من نمی‌دانم چرا در این لحظه این قدر بیشتر دوستت دارم. توی دلم خدا را شکر می‌کنم برای داشتنت. برای این روزها. برای روزهای سخت و دردناکی که باعث شد از همه دورتر شویم و به هم نزدیک‌تر. راستش را بخواهی، ته ته دلم گه گاه از کرونا ممنونم که باعث شد، در کنارت بودن را برای مدتی طولانی تجربه کنم.

بلند می‌شوم و با چای برمی‌گردم. به این فکر می‌کنم که قرنطینه بودن در کنار تو که چیز بدی نیست. کاش تا ابد محکوم باشیم به با هم بودن. به زندگی با همین نگاه‌هایی که دل را این‌طور گرم می‌کند. به تجربه همین چای ساده نیمه شب، تو آن سر میز، من این سر میز، با امکان نگاه مستقیم به چشم‌هایت. آخ... آخ از چشم‌هایت که باید تا جان دارم از آن‌ها بگویم.

راستی، کاش چشم‌های دخترک‌مان شبیه چشم‌های تو باشد...

 

 

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۹ ، ۰۲:۴۵
مهدیه عباسیان

این روزها شبیه هیچ روزی نیستند. سخت‌، پر اضطراب و هیجان‌آور. طولانی، خسته کننده، گاه زجر آور اما لذت‌بخش. تمام صفات متناقض و حس‌های عجیب و غریب را بگذارید کنار هم، تا حال کسی که دارد مادر می‌شود را درک کنید.

قدیم‌تر ها فکر می‌کردم تمام روزهای یک فرد باردار پر است از ذوق و شوق و شعف. پر از تلاش برای فراهم کردن شرایط برای زندگی موجود جدید. اما این روزها که در دل ماجرا قرار دارم، می‌بینیم واقعیت با تصوراتی که داشته‌ام خیلی متفاوت است. ذوق و شوق و شعف هست، اما گاه در بین دل آشوبه‌های تمام نشدنی، حال بد و ترس از مسئولیت گم می‌شود. فوران هورمون‌ها آدم را بهم می‌ریزند. کاری می‌کنند بجای اینکه حواست به ذوق کردنت باشد، بتوانی برای کوچکترین مسئله تا ابد گریه کنی.

شب ها که می‌خوابم، خواب‌های آشفته می‌بینم، بیدار می‌شوم و گریه می‌کنم. که اگر واقعی بود چه؟! از این پهلو به آن پهلو می‌شوم و  از خواب می‌پرم، گریه‌ام می‌گیرد که اگر دردش آمده باشد چه؟! کتاب‌هایی که برای موجود کوچک خریده‌ایم را می‌خوانم و گریه می‌پوشاند ذوقم را. دراز کشیده‌ام و خبری از او نیست. می‌روم توی آشپزخانه و می‌بینم با دقت مشغول آشپزی است. صدایش می‌کنم و می‌زنم زیر گریه. گریه می‌شود پوششی برای تمامی حس‌ها. غم، ترس، نگرانی، ذوق، قدردانی... همه‌ی همه‌ی آنچه در درونم می‌گذرد، اشک می‌شوند تا خودی نشان دهند...

 

این‌ها را برای این می‌گویم، چون هیچ‌کس از این روزهای مادری برایم نگفته است. نگفته است که گمان کرده‌ام هر روز قرار است ذوق و شوق باشد. که هست. اما ذوق و شوقی پنهان. باید درون‌اش غرق شوی، به لحظه‌های سخت‌اش خو بگیری، دل آشوبه‌ها و شب بیداری‌ها و تمامی دردها و سختی را تحمل کنی تا کم کم دهانت شیرین شود.

 

 

 

۱ نظر ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۳۳
مهدیه عباسیان

در بدترین حالت خودم هستم. سرم درد می‌کند و بند بند ِ انگشت‌هایم. معده‌ام می‌سوزد و در هم می‌پیچد. انگار تمام مدت در حال حمل چاقویی فرو رفته در کمرم هستم. نه وقتی نشسته‌ام سرحالم و نه وقتی دراز کشیده‌ام. دو قدم راه رفتن با این ماسک‌های به درد نخور، چیزی جز نفس تنگی و فرو تر رفتن چاقو در کمر را برایم به همراه ندارد. همه این‌ها را بگذارید کنار ناراحتی و ناباوری‌ای که از ناتوان شدن دارم. و عذاب وجدان... در برابر اوی مهربان ِ صبوری که تمامِ بارها و کارهای زندگی، این روزها تماماً بر دوش اوست.

 

جسم‌ام کاملا در حال تصرف توسط موجود کوچکی است تا جان بگیرید. تا به زندگی‌مان بیاید و تبدیل‌مان کند به یک خانواده. موجودی که بتوانیم خودمان را تمام و کمال فدایش کنیم.

 

این روزها، برایم کش می‌آیند. هفته‌ای بر من می‌گذرد تا تازه به شب برسم؛ و هفته‌ای جدید شروع می‌شود تا صدای اذان صبح توی خانه بپیچد. ولی تمام ِ تمام ِ این سختی‌ها و روزهای شدیدا طولانی، تمامِ شب‌هایی که صبح نمی‌شوند، تمام دردها و دل‌آشوبه‌ها، فدای جان گرفتن این موجود دوست داشتنی...

 

 

۴ نظر ۲۲ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۵۰
مهدیه عباسیان

دائما به یادش هستم. غذا درست می‌کنم و می‌گویم چطور می‌تواند غذا درست کند؟ سحری و افطار می‌خوریم و به او فکر می‌کنم. هنگام خرید کردن و بیرون رفتن هم. تا وقتی گیر بیاورم و از کاری فارغ شوم، از ته ذهنِ شلوغم خودش را می‌کشاند جلو تا بیشتر فکر کنم. به اینکه در دلش چه می‌گذرد حالا که شوهرش نیست؟ خانه‌شان را هزار بار در ذهنم تجسم کرده‌ام. اتاق‌ها، آشپزخانه، هال؛ مبل‌ها و صندلی‌ها و حتی هودی که دیگر برای سیگار کشیدن شوهرش روشن نمی‌شود. حتی به بالکن هم فکر کرده‌ام و به عمه... آخ... عمه...

چهل روز است که به عمه فکر می‌کنم. به حالی که دارد. به اینکه گریه می‌کند؟ اینکه چرا صدایش پشت تلفن این قدر آرام است؟ اینکه از حالا به بعد چه می‌شود؟ اینکه پسر مریضش چه؟ اینکه چطور می‌توان قوی بود و ادامه داد؟ چهل روز است هر وقت بیکار می‌شوم، قبل از خواب، وسط کار، بین کتاب خواندن‌ها و وقت و بی وقت شروع می‌کنم به جستجو کردن در مورد این موضوع که آیا بچه‌های اوتیسم می‌فهمند سوگ یعنی چه؟ فقدان را درک می کنند؟

سرچ می‌کنم و می‌خوانم و پیش می‌روم و از جایی به بعد باز منم و هجوم افکار بی‌پایان در مورد عمه‌ی صبوری که هیچ وقت به او نزدیک نبوده‌ام. حالا دو سه روز است که از فکر کردن به اینکه صبح باید بهشت زهرا باشم تنم می‌لرزد. دوباره تصورات و تجسم می‌آیند سراغم، ختم باباجون یادم می‌آید و گریه‌های بی‌صدای عمه. عینک پر از اشک‌اش. صورت خیس‌اش. زمزمه های آرام‌اش. و البته شوهرش که هوای پسرشان را داشت تا همسرش عزاداری کند.

به عمه فکر می‌کنم، به از دست دادن ناگهانی همسر در برابر چشم‌هایش. به حسی که بعد از برداشتن تلفن برای تماس با اورژانس داشت، وقتی دید کار از کار گذشته است. به صبری که دارد، به رنج هایش که انتها ندارد، به عزیز که می‌گفت وقتی رسیدیم دست‌های آقا سعید را محکم گرفته بود و گریه می‌کرد. به اینکه شاید شوهر عمه آخرین فردی بود که یک روز به نبودش فکر می‌کردیم. و به فردا... به روز سختی که کاش می‌شد آن را جلو زد و گذراند. مگر گریه و عزاداری و سوگ بی‌آغوش می شود؟ مگر می‌شود بغلش نکنم؟

دائما به یادش هستم و دائم صدایی در ذهنم می‌گوید امان از این روزها...

۱ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۲۲
مهدیه عباسیان

دلم می‌خواهد بنویسم. دلم می‌خواهد حرفی بزنم. هر شب نوشتن را به شب بعد موکول می‌کنم. صدای درون ذهنم می‌گوید باشد برای بعد... برای فردا، برای وقتی که خیلی خوب در ذهنت سر و سامان‌اش دادی، برای ماه رمضان، برای قبل از سحر... هزاران چیز در ذهن‌ام از این سمت به آن سمت می‌روند و نمی‌نویسم. چرا؟ نمی‌دانم. فرو رفته‌ام در روزمره‌گی، در لال شدن، در حرفی نزدن، در خود ریختن.

اما دیگر بس است. دلم می‌خواهد بنویسم. حتی اگر افکارم هنوز به قدر کافی برای این کار منظم نباشند. حتی اگر از همه چیز بگویم و انگار که نگفته باشم. می‌روم توی آشپزخانه برای خودم چای می‌ریزم و می‌آیم، می‌نشینم پشت لپ تاپ تا بنویسم. از این روزهای سخت. از دلتنگی برای همه کس و همه چیز. دلتنگی برای خود ِ خوبِ سرزنده‌ام. یک جرعه چای می نوشم و کمی به دعاهایی که از تلویزیون پخش می‌شود گوش می‌دهم و چند دقیقه‌ای فکر می‌کنم و به خودم قول می‌دهم حتما بنویسم...

 

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۵۹
مهدیه عباسیان

منِ احساساتی را که می‌شناسید... منِ چشم‌های همیشه پر اشک. منِ همیشه نگران. منِ عاشق چشم‌ها. منِ مرده‌ی دوست داشتن و دوست داشته شدن. من را می‌شناسید؟

من همانم که عاشق دید و بازدیدم و لبخند زدن و دست‌ها را به گرمی فشردن. عاشق در آغوش گرفتن و در آغوش حرف زدن. عاشق بیرون رفتن و کمک کردن و قدم زدن...

اما این روزها...  این روزها جور دیگری شده‌اند. هر کدام باید دور خود حصاری بسازیم. حبابی شاید... برویم درون حباب های خود ساخته، به خودمان فکر کنیم و خودمان و خودمان و عزیزان و اطرافیان. تا ایمن باشیم. تا آلوده نشویم.

من را که می‌شناسید... من توان دوری ندارم. بی تاب می شوم. یک بی تاب کم حافظه که حباب فرضی و نکات ایمنی را فراموش می‌کند و دلش می‌خواهد دست ها را بفشارد. آدم‌ها را ببوسد. آغوش‌ها را تنگ تر کند.

من تاب این روزها را ندارم. تحمل دست‌هایی که از هم گریزانند برایم ممکن نیست...

امان از این روزهای سرتاسر درد...

سرتاسر امتحان...

 

 

 

۲ نظر ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۳۱
مهدیه عباسیان

وقایع این روزها را همراه کن با تنهایی بی پایان و سکوت کر کننده ای که در آن گرفتارم. همگی دست به دست هم گلویم را می فشارند و من جز دست و پا زدن کاری از دستم بر نمی آید...

 

 

 

۱ نظر ۱۸ دی ۹۸ ، ۱۸:۳۵
مهدیه عباسیان