رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۹۷ مطلب با موضوع «تمرین نوشتن» ثبت شده است

این روزها شبیه هیچ روزی نیستند. سخت‌، پر اضطراب و هیجان‌آور. طولانی، خسته کننده، گاه زجر آور اما لذت‌بخش. تمام صفات متناقض و حس‌های عجیب و غریب را بگذارید کنار هم، تا حال کسی که دارد مادر می‌شود را درک کنید.

قدیم‌تر ها فکر می‌کردم تمام روزهای یک فرد باردار پر است از ذوق و شوق و شعف. پر از تلاش برای فراهم کردن شرایط برای زندگی موجود جدید. اما این روزها که در دل ماجرا قرار دارم، می‌بینیم واقعیت با تصوراتی که داشته‌ام خیلی متفاوت است. ذوق و شوق و شعف هست، اما گاه در بین دل آشوبه‌های تمام نشدنی، حال بد و ترس از مسئولیت گم می‌شود. فوران هورمون‌ها آدم را بهم می‌ریزند. کاری می‌کنند بجای اینکه حواست به ذوق کردنت باشد، بتوانی برای کوچکترین مسئله تا ابد گریه کنی.

شب ها که می‌خوابم، خواب‌های آشفته می‌بینم، بیدار می‌شوم و گریه می‌کنم. که اگر واقعی بود چه؟! از این پهلو به آن پهلو می‌شوم و  از خواب می‌پرم، گریه‌ام می‌گیرد که اگر دردش آمده باشد چه؟! کتاب‌هایی که برای موجود کوچک خریده‌ایم را می‌خوانم و گریه می‌پوشاند ذوقم را. دراز کشیده‌ام و خبری از او نیست. می‌روم توی آشپزخانه و می‌بینم با دقت مشغول آشپزی است. صدایش می‌کنم و می‌زنم زیر گریه. گریه می‌شود پوششی برای تمامی حس‌ها. غم، ترس، نگرانی، ذوق، قدردانی... همه‌ی همه‌ی آنچه در درونم می‌گذرد، اشک می‌شوند تا خودی نشان دهند...

 

این‌ها را برای این می‌گویم، چون هیچ‌کس از این روزهای مادری برایم نگفته است. نگفته است که گمان کرده‌ام هر روز قرار است ذوق و شوق باشد. که هست. اما ذوق و شوقی پنهان. باید درون‌اش غرق شوی، به لحظه‌های سخت‌اش خو بگیری، دل آشوبه‌ها و شب بیداری‌ها و تمامی دردها و سختی را تحمل کنی تا کم کم دهانت شیرین شود.

 

 

 

۱ نظر ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۳۳
مهدیه عباسیان

در بدترین حالت خودم هستم. سرم درد می‌کند و بند بند ِ انگشت‌هایم. معده‌ام می‌سوزد و در هم می‌پیچد. انگار تمام مدت در حال حمل چاقویی فرو رفته در کمرم هستم. نه وقتی نشسته‌ام سرحالم و نه وقتی دراز کشیده‌ام. دو قدم راه رفتن با این ماسک‌های به درد نخور، چیزی جز نفس تنگی و فرو تر رفتن چاقو در کمر را برایم به همراه ندارد. همه این‌ها را بگذارید کنار ناراحتی و ناباوری‌ای که از ناتوان شدن دارم. و عذاب وجدان... در برابر اوی مهربان ِ صبوری که تمامِ بارها و کارهای زندگی، این روزها تماماً بر دوش اوست.

 

جسم‌ام کاملا در حال تصرف توسط موجود کوچکی است تا جان بگیرید. تا به زندگی‌مان بیاید و تبدیل‌مان کند به یک خانواده. موجودی که بتوانیم خودمان را تمام و کمال فدایش کنیم.

 

این روزها، برایم کش می‌آیند. هفته‌ای بر من می‌گذرد تا تازه به شب برسم؛ و هفته‌ای جدید شروع می‌شود تا صدای اذان صبح توی خانه بپیچد. ولی تمام ِ تمام ِ این سختی‌ها و روزهای شدیدا طولانی، تمامِ شب‌هایی که صبح نمی‌شوند، تمام دردها و دل‌آشوبه‌ها، فدای جان گرفتن این موجود دوست داشتنی...

 

 

۴ نظر ۲۲ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۵۰
مهدیه عباسیان

دائما به یادش هستم. غذا درست می‌کنم و می‌گویم چطور می‌تواند غذا درست کند؟ سحری و افطار می‌خوریم و به او فکر می‌کنم. هنگام خرید کردن و بیرون رفتن هم. تا وقتی گیر بیاورم و از کاری فارغ شوم، از ته ذهنِ شلوغم خودش را می‌کشاند جلو تا بیشتر فکر کنم. به اینکه در دلش چه می‌گذرد حالا که شوهرش نیست؟ خانه‌شان را هزار بار در ذهنم تجسم کرده‌ام. اتاق‌ها، آشپزخانه، هال؛ مبل‌ها و صندلی‌ها و حتی هودی که دیگر برای سیگار کشیدن شوهرش روشن نمی‌شود. حتی به بالکن هم فکر کرده‌ام و به عمه... آخ... عمه...

چهل روز است که به عمه فکر می‌کنم. به حالی که دارد. به اینکه گریه می‌کند؟ اینکه چرا صدایش پشت تلفن این قدر آرام است؟ اینکه از حالا به بعد چه می‌شود؟ اینکه پسر مریضش چه؟ اینکه چطور می‌توان قوی بود و ادامه داد؟ چهل روز است هر وقت بیکار می‌شوم، قبل از خواب، وسط کار، بین کتاب خواندن‌ها و وقت و بی وقت شروع می‌کنم به جستجو کردن در مورد این موضوع که آیا بچه‌های اوتیسم می‌فهمند سوگ یعنی چه؟ فقدان را درک می کنند؟

سرچ می‌کنم و می‌خوانم و پیش می‌روم و از جایی به بعد باز منم و هجوم افکار بی‌پایان در مورد عمه‌ی صبوری که هیچ وقت به او نزدیک نبوده‌ام. حالا دو سه روز است که از فکر کردن به اینکه صبح باید بهشت زهرا باشم تنم می‌لرزد. دوباره تصورات و تجسم می‌آیند سراغم، ختم باباجون یادم می‌آید و گریه‌های بی‌صدای عمه. عینک پر از اشک‌اش. صورت خیس‌اش. زمزمه های آرام‌اش. و البته شوهرش که هوای پسرشان را داشت تا همسرش عزاداری کند.

به عمه فکر می‌کنم، به از دست دادن ناگهانی همسر در برابر چشم‌هایش. به حسی که بعد از برداشتن تلفن برای تماس با اورژانس داشت، وقتی دید کار از کار گذشته است. به صبری که دارد، به رنج هایش که انتها ندارد، به عزیز که می‌گفت وقتی رسیدیم دست‌های آقا سعید را محکم گرفته بود و گریه می‌کرد. به اینکه شاید شوهر عمه آخرین فردی بود که یک روز به نبودش فکر می‌کردیم. و به فردا... به روز سختی که کاش می‌شد آن را جلو زد و گذراند. مگر گریه و عزاداری و سوگ بی‌آغوش می شود؟ مگر می‌شود بغلش نکنم؟

دائما به یادش هستم و دائم صدایی در ذهنم می‌گوید امان از این روزها...

۱ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۲۲
مهدیه عباسیان

دلم می‌خواهد بنویسم. دلم می‌خواهد حرفی بزنم. هر شب نوشتن را به شب بعد موکول می‌کنم. صدای درون ذهنم می‌گوید باشد برای بعد... برای فردا، برای وقتی که خیلی خوب در ذهنت سر و سامان‌اش دادی، برای ماه رمضان، برای قبل از سحر... هزاران چیز در ذهن‌ام از این سمت به آن سمت می‌روند و نمی‌نویسم. چرا؟ نمی‌دانم. فرو رفته‌ام در روزمره‌گی، در لال شدن، در حرفی نزدن، در خود ریختن.

اما دیگر بس است. دلم می‌خواهد بنویسم. حتی اگر افکارم هنوز به قدر کافی برای این کار منظم نباشند. حتی اگر از همه چیز بگویم و انگار که نگفته باشم. می‌روم توی آشپزخانه برای خودم چای می‌ریزم و می‌آیم، می‌نشینم پشت لپ تاپ تا بنویسم. از این روزهای سخت. از دلتنگی برای همه کس و همه چیز. دلتنگی برای خود ِ خوبِ سرزنده‌ام. یک جرعه چای می نوشم و کمی به دعاهایی که از تلویزیون پخش می‌شود گوش می‌دهم و چند دقیقه‌ای فکر می‌کنم و به خودم قول می‌دهم حتما بنویسم...

 

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۵۹
مهدیه عباسیان

منِ احساساتی را که می‌شناسید... منِ چشم‌های همیشه پر اشک. منِ همیشه نگران. منِ عاشق چشم‌ها. منِ مرده‌ی دوست داشتن و دوست داشته شدن. من را می‌شناسید؟

من همانم که عاشق دید و بازدیدم و لبخند زدن و دست‌ها را به گرمی فشردن. عاشق در آغوش گرفتن و در آغوش حرف زدن. عاشق بیرون رفتن و کمک کردن و قدم زدن...

اما این روزها...  این روزها جور دیگری شده‌اند. هر کدام باید دور خود حصاری بسازیم. حبابی شاید... برویم درون حباب های خود ساخته، به خودمان فکر کنیم و خودمان و خودمان و عزیزان و اطرافیان. تا ایمن باشیم. تا آلوده نشویم.

من را که می‌شناسید... من توان دوری ندارم. بی تاب می شوم. یک بی تاب کم حافظه که حباب فرضی و نکات ایمنی را فراموش می‌کند و دلش می‌خواهد دست ها را بفشارد. آدم‌ها را ببوسد. آغوش‌ها را تنگ تر کند.

من تاب این روزها را ندارم. تحمل دست‌هایی که از هم گریزانند برایم ممکن نیست...

امان از این روزهای سرتاسر درد...

سرتاسر امتحان...

 

 

 

۲ نظر ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۳۱
مهدیه عباسیان

وقایع این روزها را همراه کن با تنهایی بی پایان و سکوت کر کننده ای که در آن گرفتارم. همگی دست به دست هم گلویم را می فشارند و من جز دست و پا زدن کاری از دستم بر نمی آید...

 

 

 

۱ نظر ۱۸ دی ۹۸ ، ۱۸:۳۵
مهدیه عباسیان

هر شب حوالی ساعت دو نیمه شب که می شود پیدایش می شود. ده دقیقه این ور تر یا آن ور تر. در این موقع معمولا من توی تخت هستم و یا در حال کلنجار رفتن برای خوابیدنم، یا غرق در افکار بی سر و ته و یا مشغول کتاب خواندن که می آید و با صدای خش خش باعث می شود حواسم پرت شود و چند دقیقه ای درگیرش شوم.

امشب سرفه هم می کند. هر شب در همین موقع ها صدای کشیده شدن جارویش روی زمین را که می شنوم شروع می کنم به تصور کردنش در ذهن و قصه بافی. اینکه جارو می کند به چه چیزی فکر می کند؟ چرا شب ها می آید؟ هر شب همان آدم همیشگی است؟ چطور پیش می رود که حدود یک زمان مشخص می رسد توی این کوچه و زیر این پنجره؟ سوال ها هر کدام مانند یک حباب در ذهنم پراکنده می شوند.

صدای جارو قطع می شود. سرفه می کند. دلم می خواهد ببینمش. صدایی در ذهنم به حرف می آید که " خب بلند شو و ببینش". از تخت بیرون می آیم. دنبال عینکی می گردم که نمی دادم کجا گذاشته ام. در تاریکی می گردم و عینک را پیدا می کنم. صدایش نمی آید و می ترسم رفته باشد. عینک را می زنم. از تاریکی می ترسم. توی دلم غر می زنم که کاش پنجره همین اتاق باز می شد. می روم توی آن یکی اتاق. از توی کمد یک شال برمی دارم و سرم می کنم. سعی می کنم بدون سر و صدا پرده را کنار بکشم و پنجره را باز کنم. می ترسم "او" بیدار شود. پرده گیر می کند، کمی کلنجار می روم و آخر پنجره را باز می کنم. سرم را بیرون می برم. پایین را نگاه می کنم. جارویش دقیقا زیر پنجره به صورت کج روی زمین است. آن ور تر را نگاه می کنم. یک دست لباس پوشیده که از دود و کثیفی و خاک، سیاه سیاه است. راه می رود. از این سمت به آن سمت و چیزهایی را از روی زمین بر می دارد. قسمت هایی از پشتش نشان می دهد که رنگ اصلی لباس باید فسفری باشد. از چهار طبقه بالاتر نمی شود چهره اش را تشخیص داد. مخصوصا که یک دستمال به سرش بسته که بخشی از آن از یک سمت صورتش آویزان است.

برگ های توی کوچه را جارو کرده و بغل بغل می ریزدشان توی یک کیسه زباله که کمی آن طرف تر است. مردی از سر کوچه می آید. به او که نزدیک می شود بدون توقف خسته نباشیدی می گوید و می رود. بدون آن که " مانده نباشی" رفتگر را بشوند.

دلم می خواهد من هم به او خسته نباشید بگویم. بگویم حواسم هست که دیشب یا نیامدی تا صدای خش خشت من را از فکر و خیال بیرون بیاورد و تبدیل شود برایم به یک لالایی و یا آن قدر دیر آمدی که دیگر فایده ای نداشت. اما نمی گویم. چون هم من چهار طبقه بالا هستم و هم او جارو و کیسه به دست در حال دور و دور تر شدن است.

 

 

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۸ ، ۰۰:۲۸
مهدیه عباسیان

من آدم روزهای بلند تابستان نبوده و نیستم. هیچ وقت، حتی روزهای کودکی و در ایام تحصیل هم نزدیک شدن به این فصل برایم خوشحال کننده نبوده. جنب و جوش پاییز، سرما، شب های بلند، چای ِ داغ دور هم، مدرسه و درس و هزاران چیز دیگر همیشه دلم را می بُرد و باعث می شد در پاییز مست شوم و مستانه وارد زمستان و سال جدید شوم.

این روزها اما حس عجیبی دارم. حسی که در آن خبری از شور و شوق همیشگی نیست و به جایش تا دلت بخواهد غم هست. این روزها غمگینم. شاید چون اولین مهری است که خانه نشین شدم و شاید به صدها دلیل دیگر. اما خوب که فکر می کنم می بینم نه. هیچ کدام از این موارد دلیل اصلی حال ناخوش این روزهایم نیستند.

حالِ من شدیدا به تو وابسته است. به دیدن ِ تو. به کنارت بودن و لحظات را با کیفیت سپری کردن. اما مهر که می شود مجبوری صبح ها زودتر بروی و شب ها بیشتر توی ترافیک باشی. وقتی به خانه می رسی هوا تاریک است و و من تو را در روشنایی روز اصلا ندیده ام،و تو خسته تری و خواب آلود تر. صبح تا شب با جان و دل، با اشتیاق منتظر همین لحظات اندک هستم و هر روز بیشتر برای تمام تلاش هایی که برای زندگی مان می کنی قدردانت می شوم. اما می خواهم درک کنی که ممکن است مدتی غمگین باشم و بدانی که آنچه تا به حال دوست داشته ام، این روزها در کنار دوست داشتن تو معنا می شوند و گاه معنایشان تغییر می یابد.

می دانم که می دانی ولی بعضی حرف ها را باید هزاران بار گفت،  "این تویی که به همه چیز معنا می بخشی عزیز ِ من"، حتی به روزهای داغ تابستان و حتی به این روزهای کوتاه و شب های بلند آغشته به غم...

 

 

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۸ ، ۱۹:۲۵
مهدیه عباسیان