رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۱۰۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تمرین نوشتن» ثبت شده است

رفت نشست وسط میدان جنگ. آتش‌بس بود ولی چه فایده. جنگی را گذرانده بود و جنگ‌های دیگری در راه بودند. سردش بود. از سرما می‌لرزید. دست‌هایش را در هم گره زد تا کمی گرم شود. قلبش تند تند می‌زد. نه نمی‌زد. وحشیانه، از سر ترس و نگرانی خودش را به سینه می‌کوبید. این‌طور نمی‌شد. باید کاری می‌کرد. باید آن صدای بلند درون را خفه می‌کرد. باید طرفین جنگ را که هر کدام گوشه‌ای کز کرده بودند، هشیار می‌کرد. باید بعد از این همه سال، مفید واقع می‌شد. باید تمام پشت پرده گریه کردن‌ها و حرف نزدن‌های کودکی را جبران می‌کرد. تا نشان دهد که اسم این مردابی که چیزی نمانده دست جمعی توی آن فرو بروند، زندگی نیست.

هرکار که کرد نتوانست لب از لب باز کند. هر چه تلاش کرد یک کلمه هم ادا نشد. تمام حرف‌های نگفته‌اش سوزشی شدید شدند در معده و اشک‌هایی داغ که سر خوردند روی گونه‌هایش. به دست‌های گره کرده‌اش خیره شد. دوباره تبدیل شده بود به دخترک کوچکی که صدای نفس‌های از سر ترسش برای همه قابل شنیدن بود. دهانش خشک شده بود. رد اشک‌ها روی گونه‌هایش مانده بود. آن وسط چکار می‌کرد؟ سریع بلند شد و دوید توی اتاق و خزید زیر پتو. سرمای مرداد ماه امانش را بریده بود.

 

 

۳ نظر ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۵
مهدیه عباسیان

یک‌دفعه زد زیر گریه. همه داشتند تولدت مبارک را می‌خواندند، دست می‌زدند و می‌خندیدند، که احساس کرد اتاق دور سرش می‌چرخد. شاید هم نه! احساس کرد که دیگر نمی‌تواند توازن سرش را کنترل کند. شاید هم هر دو. سرش شروع کرد به چرخیدن. اتاق چرخید. صورت‌های خندان چرخیدند. همه‌چیز کند شد. کند و کندتر. صدای "تولد تولد تولدت مبارک" خواندن بچه‌ها کش آمد. ثانیه‌ها طولانی‌تر شد و دیگر نه دو پلکی به روی هم آمدند و نه دو دستی برای تولید صدایی از سر شادی و خوشحالی به هم رسیدند. زمان کش آمد و کش‌تر. سر می‌چرخید و افکاری را که به هزار جان کندن در آن اعماق دفن شده بود، بیرون می‌ریخت. می‌چرخید و اشک‌ها می‌جوشید. چشم‌ها که پر از اشک شدند و چهره‌های خندان که زیر بارانی ناخواسته ناپیدا، دست‌ها بر هم فرود آمدند. سریع بلند شد و توی آشپزخانه رفت. کنار یخچال ایستاد. چند نفس عمیق کشید. زل زد به سفیدی یخچال و افکار حاصل از نبش قبر ناگهانی را لگدمال کرد. مامان توی آشپزخانه آمد. به شانه‌اش زد و گفت: "چت شد تو یهو؟"

هنوز سوالش تمام نشده بود که اشک‌هایش سرازیر شد. دل دل کنان گریه کرد.

"به خاطر اون یه کلمه داری اینطوری گریه می‌کنی؟"

گریه شدیدتر شد. در حیاط خلوت را باز کرد و توی حیاط رفت. سرش را از لای در بیرون آورد و با صدایی ناشناخته گفت: "دو دقیقه با من کاری نداشته باش. برو. الان خوب می‌شم."

ولی مگر خوب شدن به همین سادگی‌ها بود؟ مگر می‌شد آن یک کلمه را فراموش کرد؟ می‌شد آن درد عجیب را، آن سوزش غریب را، آن دل‌شکستگی وصف‌ناپذیر را ندید گرفت و نقاب به دست جلوی باعث و بانی این حال که همه‌ی هستی‌ات در او خلاصه می‌شود، نشست و خندید؟ نمی‌شد.

کف حیاط نشست. اشک‌های افسار گسیخته بی هیچ اراده‌ای خودشان را به بیرون پرتاب می‌کردند. نمی‌دانست چند دقیقه گذشته. صدای خنده و دست زدن قطع شده بود. شلنگ را برداشت. آب سرد را باز کرد و بدون توجه به خیس شدن عینک و شال، شلنگ را توی صورتش گرفت. اشک‌ها و آب مخلوط شدند و روی زمین ریختند. صورتش از سرمای آب بی‌حس شد. شیر آب را بست. برای بار هزارم چند نفس عمیق کشید. و این‌بار با هدف از بین رفتن سرخی چشم‌ها و بینی روی زمین نشست. برای منِ زودرنج درونش توضیح داد که باید بیشتر صبوری کند. که تا بوده همین بوده است. که خوب بودن با کسی که با تو خوب است که هنر نیست جان من. که بزرگ باش و ببخش. که باز هم قوی باش و بدون خستگی و نامید شدن ادامه بده.

عینکش را درآورد. صورتش را با آستینش خشک کرد. عینک را با گوشه‌ی شال تمیز کرد و دوباره زد. بلند شد و توی آشپزخانه برگشت. نبودش زیادی طولانی شده بود.

زن‌دایی که چند لحظه‌ای بود که  از پشت در نگاهش می‌کرد و او متوجه‌اش نشده بود، گفت: "باید قوی‌تر از این حرفا باشی، هنوز اول راهی. حواست هست؟"

اشک‌ها دوباره دانه دانه سُر خوردند روی گونه‌هایش و تبدیل به لکه‌ای خیس روی شال زرد رنگش شدند. حواسش بود؟ قوی‌تر از این حرف ها؟ اصلا چه کسی گفته، کسی که گریه کند ضعیف است؟ چه کسی گفته ناراحت شدن نشانه ضعف است؟ او قوی بود. این را همه می‌دانستند. همه باور داشتند. خودش هم می‌دانست. انسان قوی احساساتش را پنهان نمی‌کند. از چشم‌های خیس و بینی قرمزش خجالت نمی‌کشد. از نشان دادن این که یک فرد چقدر می‌تواند برایش مهم باشد که یک کلمه از جانب او این‌قدر به همش بریزد، نمی‌ترسد. او قوی بود. چرا حواسش نبود؟ با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد و بدون توجه به چرخش مداوم محیط، صورت قرمز و شال خیس‌اش، به جمع برگشت.

۴ نظر ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۰
مهدیه عباسیان

آرام و قرار ندارم که ندارم. نه می‌توانم درس بخوانم، نه درست و درمان امتحان بدهم. نه توی جلسه حواسم هست و جواب سوال‌های استاد را دقیق می‌دهم. نه یادم می‌ماند که برای چی بیرون رفته‌ام. هی می‌نشینم و فکر می‌کنم. به چی؟ خودم هم نمی‌دانم. به هیچ. ذهنم را خلأ پر کرده. نه می‌دانم مشکلم چیست، نه می‌دانم آیا اصلا مشکلی هست؟ بی‌قراری‌ام بیشتر می‌شود. روز به روز. لحظه به لحظه. نفس به نفس. دوام آوردن مشکل می‌شود. پناه می‌برم به راه رفتن. از این خیابان به آن خیابان. از این منطقه به آن منطقه. درست نمی‌شود که نمی‌شود. از این طبقه به آن طبقه. از این اتاق به آن اتاق. می گویم و می‌خندم و ریسه می‌روم. می‌شورم و می‌پزم و مرتب می‌کنم. نمی‌شود. تلفن را برمی‌دارم و شماره آن‌کس را می‌گیرم که نگفته و ندیده همه چیز را می‌فهمد. حرف می‌زنیم ولی این‌بار از چارچوب احوال‌پرسی به درد نخور کلیشه‌ای بیرون نمی‌زنیم. او منتظر است تا من بگویم و من منتظر، تا نگفتنی‌ها را نگفته بفهمد. می‌فهمد و به رویم نمی‌آورد. من ولی دنبال راهی برای به رو آوردن‌ام. راهی برای فهمیدن اینکه چه مرگم است؟ چرا این‌قدر راحت و باور نکردنی قید لحظه‌هایی را که با چنگ و دندان به دست آورده‌ام ، می‌زنم؟ دنبال گزینه‌ی دیگری می‌گردم. می‌روم بست می‌نشینم کنار یار قدیمی. زل میزنم در چشم‌هایش. او هم دست کمی از من ندارد. بی‌قراری‌ام را که هر لحظه یک جور خاص خودنمایی می‌کند، مخفی می‌کنم و سعی می‌کنم آرامش اندکی که جواب‌گوی طوفان شدید درونم نیست را به او منتقل کنم. تهی‌تر از قبل بر‌می‌گردم به خانه اول. وقتی همه خوابند، دست به قلم می‌شوم و می‌نویسم و می‌نویسم. آن‌قدر می‌نویسم و خط می‌زنم، می‌نویسم و پاره می‌کنم که دستگیرم می‌شود قضیه از چه قرار است. خودم برای خودم رو می‌شوم. خودِ خسته‌ی تنهای منتظرِ لعنتی‌ام. دست به دامن خدا می‌شوم. که حالا که می‌دانم چرا بی‌قرارم، بیا آرامم کن. بیا و با من راه بیا. بیا و برای جبران تمام نه گفتن‌ها، تمام نمی‌شود گفتن‌ها، یک بار هم که شده، برای خاطر من رنجور ِ افسرده‌ی درونم، با من همراه شو. خدا می‌شنود ولی او هم کاری نمی‌کند. او هم می‌نشیند و دست روی دست می‌گذارد تا بی‌قرارتر شوم. و بی‌قرارتر می‌شوم.

نمی‌دانم از آخرین باری که گریه کرده‌ام چند روز گذشته است. بیست روز. سی روز. دو ماه. فقط این را می‌دانم که چشمه‌های همیشه خروشانم خشکیده‌اند و نمی‌توانم از آن قطره‌های شور اعجاب‌آور برای آرام شدن کمک بگیرم. ماه رمضان می‌آید. دستم به هیچ‌جا بند نیست. دست به دامان خدا می‌مانم. روزه می‌گیرم و بی‌کلام با خدا حرف می‌زنم. خواهش می‌کنم، التماس می‌کنم، اصرار می‌کنم تا فراهم کند آنچه را که می‌خواهم. احساس می‌کنم دلش برایم می‌سوزد. احساس می‌کنم از بی‌قراری‌ام بی‌قرار شده و با چشم‌هایی پر اشک دائم نگاهم می‌کند. نگاهم می‌کند و من از نگاهش آرام‌تر می‌شوم. از این که کسی هست که بداند در درونم چه خبر است، چه دردی می‌کشم، بداند که من نخواستم که اینجا باشم ولی هستم، حالم بهتر می‌شود. شب‌‌های قدر نزدیک‌اند. مامان می‌گوید خیلی دعا کن. از خدا بهترین‌ها را بخواه. اما بهترین‌ها از نظر من فقط یک چیز است. من همان را می‌خواهم. هر شب برایم شب قدر می‌شود. هر شب می‌نشینم و از خدا بهترین را می‌خواهم و می‌خواهم. و کم‌کم بی‌حس  می‌شوم. هیچ حسی ندارم. نه نگران می‌شوم، نه غصه می‌خورم، نه چیزی واقعا ناراحتم می‌کند و نه اتفاقی از درون خوشحالم. چیزی در درونم یخ زده است که نمی‌گذارد هیچ چیزی را حس کنم.

بار سفر ‌می‌بندم و راهی ترمینال ‌می‌شوم. توی اتوبوس می‌نشینم. همسفرم یک پیرزن خوش‌صحبت است. شروع می‌کند به حرف زدن در مورد اوضاع نابه‌سامان جامعه. می‌گوید تو که درس‌خوانده‌ای به نظرت چه باید کرد؟ می‌خواهم بگویم منِ درس خوانده مثل چی در اوضاع نابه‌سامان درونم گیر کرده‌‌ام مادر جان. ولی به جایش، سری تکان می‌دهم و می‌گویم چی بگم؟

نگاهم می‌کند و می‌گوید چه می‌شود گفت؟ نگاه کن. هیچ کس روزه نیست. ببین. دیدی؟ یک ساعت تا افطار مونده. خب صبر کن اون وامونده را یک ساعت دیگه بخور.

یک ساعت با صحبت‌ها و غرغرهای پیرزن می‌گذرد. دو تا شکلات از توی کیفش درمی‌آورد، یکی‌اش را به من می‌دهد و  قبول باشه می‌گوید. برای افطار چیزی همراهش نیست. دو تا ساندویچ کوچک کوکو دارم. یکی‌اش را به او می‌دهم. صمیمی‌تر می‌شود. از خودش می‌گوید و بچه‌ها و نوه‌هایش و افطار می‌کنیم. سرش را تکیه می‌دهد به پنجره و چشم‌هایش را می‌بندد. انگار که خوابیده. چند دقیقه‌ای صبر می‌کنم. تکان که نمی‌خورد از خوابیدنش مطمئن می‌شوم و هندزفری را از توی کیفم در‌ می‌آورم و پناه می‌برم به موسیقی. سرم را تکیه می‌دهم به صندلی و چشمانم را می‌بندم. معلقم. در اتوبوس. در جاده. در آهنگی که پخش می‌شود، در خودِ نابه‌سامانم و خواب و بیداری. پیرزن به کتفم می‌زند و صدایم می‌کند. پلک‌هایم آن‌قدر سنگین‌اند که بازکردنشان محال است. دوباره صدایم می‌کند و می‌گوید کارت دارم. تمام انرژی‌ام را جمع می‌کنم درون پلک‌هایم و نصفه و نیمه بازشان می‌کنم. یک تسبیح گرفته جلویم و می‌گوید بگیرش. تسبیح را می‌گیرم و نگاهش می‌کنم. لبخند می‌زند و می‌گوید صد بار این ذکری که می‌گم رو بگو و بعد از خدا همون چیزی که تو ذهنت هست رو بخواه. بعد از صدبار این‌طوری صداش کردن، نه نمی‌گه و صاف همون چیزی که می‌خوای رو می‌ذاره تو دامنت.

هندزفری را از زیر روسری بیرون می‌کشم و به تسبیح نگاه می‌کنم. ذکر می‌گویم و ذکر می‌گویم. هر دانه تسبیح را که می اندازم پایین، هر باری که ذکر می‌گویم، یک بار به آنچه که در انتها از خدا خواهم خواست، فکر می‌کنم. از آنچه می‌خواهم مطمئنم. مطمئن ِمطمئن. به دانه‌ی آخر می‌رسم. چشم‌هایم را می‌بندم تا آن را از خدا بخواهم. ولی ... ولی نمی‌توانم. دیگر نمی‌خواهم‌اش. نمی‌دانم چه بخواهم. باورم نمی‌شود. فکر می‌کنم. با خودم کلنجار می‌روم. سر خودم داد می‌زنم که بخواه آن لعنتی را. ولی زور که نیست. نمی‌توانم بخواهم‌اش و از این نتوانستن هم مطمئنم.

از خدا می‌خواهم هرآنچه که مشغولم کرده است را از دلم بیرون کند. همین. و هنوز جمله‌ام تمام نشده است که حسی خوب در تمام وجودم گسترش می‌یابد و آرام می‌شوم.

 

 

 

۷ نظر ۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۶:۲۷
مهدیه عباسیان

1

بیرون می‌آیم و در را می‌بندم. همان‌طور که به در زل زده‌ام، در باز می‌شود و الهام بیرون می‌آید. مثلاً زودتر بیرون آمده بودم تا با او روبه‌رو نشوم. با خنده نگاهم می‌کند و می‌گوید «قیافشو!». فقط نگاهش می‌کنم. جدی می‌شود و می‌گوید «می‌دونم چه حسی داری، ولی تصمیمِ درست برای هرکس یه چیزه. خودتو سرزنش نکن.» به زور لبخند بی‌حالی می‌زنم و خداحافظی می‌کنم. ‌ساعت دوی ظهر است و هوا به شدت گرم. هیچ چیز خاصی را نمی‌توانم حس کنم. انگار دارم خواب می‌بینم. انگار روی همه چیز غبار نشسته و دنیای من را امروز کدر کرده است. هیچ حسی ندارم. هیچ حسی...

ماه رمضان است. روزه‌ام و خیلی خسته. اگر حالم خوب بود توی دلم کلی به اجبار برای مقنعه پوشیدن غر می‌زدم و سریع‌ترین راه را برای رسیدن به خانه انتخاب می‌کردم. ولی امروز اصلاً حالم خوب نیست. چند روزی می‌شود که وارد دنیای جدیدی از احساسات و واقعیات شده‌ام. احساسات و واقعیاتی که گیجم کرده‌اند و باعث شده‌اند تا افکار زیادی به ذهنم حمله‌ور شوند و از من، منی ناشناخته بسازند.

تصمیم می‌گیرم تا خانه پیاده بروم. بدون توجه به گرما، بدون توجه به تشنگی. فقط دنبال یک راه برای آرام شدنم. راه می‌روم و فکر می‌کنم،  دنیایم کدرتر می‌شود. راه می‌روم و فکر می‌کنم، دنیای اطرافم محو می‌شود. راه می‌روم و فکر می‌کنم، در افکارم غرق می‌شوم...

شاید اینجا بودن و مملو از این حس ناشناخته بودنم به خاطر لجبازی باشد. به طالع بینی‌ها اعتقادی ندارم ولی اکثر افراد قبول دارند که شهریوری‌ها آدم‌هایی لجباز هستند و من هم یک شهریوری‌ام. یک شهریوری که ناخودآگاه در جواب تمام درخواست‌ها، مهربانانه از جان مایه می‌گذارد و در جواب تمام بایدها و دستورها،  لجبازانه می‌جنگد. شاید اینجا بودنم واقعا نتیجه‌ی لجبازی باشد با تمام کسانی که گفتند نمی‌توانم!

بعد از مدت‌ها دنبال کار بودن و بعد از ماه‌ها در لیست انتظار بودن، چند روز پیش از شیرخوارگاه بهم زنگ زدند تا برای مصاحبه آنجا بروم. الهام، یکی از دوستان قدیمی و بزرگترم که خودش سال‌ها در شیرخوارگاه کار می‌کرد پیشنهاد این کار را به من داد. مامان مخالف بود. از همان روز اول که اسم بهزیستی و شیرخوارگاه را آوردم گفت نمی توانی! گفت تو مال این حرف‌ها نیستی. گفت تو با الهام فرق داری و چند نفر دیگر را هم در این نمی‌توانی گفتن‌ها با خود همراه کرد. اما مرغ من فقط یک پا داشت. من می‌خواستم هرطور شده به شیرخوارگاه بروم. هم از روزمره‌گی خسته بودم و هم دیوانه‌وار عاشق بچه‌ها. و این کار فرصت خوبی برای فرار از یکنواختی و ورود به دنیای به این موجودات دوست‌داشتنی بود.

برای مصاحبه به شیرخوارگاه رفتم. به عنوان مربی نوپایان. اداره کردن هفت- هشت تا بچه با همراهی یک کمک مربی. هر کاری که از دستم بر می‌آمد کردم تا از من خوششان بیاید. تمام مطالعاتم در زمینه‌ی آموزش کودکان و روانشناسی کودک را، به همراه پیشنهاداتم برای برخورد با کودکان توضیح دادم و موفق شدم. مدیر شیرخوارگاه، خانم عامری که زنی لاغر اندام، جوان و جدی بود به من گفت که اطلاعاتم برای شروع عالیست، می‌توانم از فردا و تنها با پنج روز کارآموزی کارم را شروع کنم.

اما خوشحال نشدم. می‌دانستم مخالفت خانواده همچنان ادامه دارد. ساعات کاری نامناسب و چرخشی، شیفت شب، دور بودن مسیر و حقوق کم هر کدام به تنهایی دلایل خوبی برای مخالفت بودند و این کار همه‌ی آن‌ها را با هم داشت.

علی‌رغم تمام مخالفت‌ها، پنج روز آموزشی شروع شد. ملاقات افراد متفرقه با بچه‌ها ممنوع بود و قبل از آن بچه‌ها را ندیده بودم. شیرخوارگاه یک ساختمان نه چندان بزرگ بود. یک اتاق برای نوزادان، یک اتاق برای نوپایان و بزرگ‌ترین اتاق برای بزرگ‌ها (بچه های بزرگ تر از پنج سال).  این سه اتاق در یک گوشه‌ی سالن بودند و آشپزخانه، اتاق رختکن مربیان و اتاق‌ِخالی (اتاقی برای تنبیه بچه ها) و دستشویی‌ها در گوشه‌های دیگر. خارج از این سالن، سالن دیگری هم وجود داشت، که به حیاط و اتاق بازی و دفتر شیرخوارگاه منتهی می‌شد.

 صبح اولین روز، از آن در که رَد شدم انگار وارد یک دنیای دیگر شده بودم. دنیایی که با تمام تصوراتم و تمام آنچه که در تلویزیون و اینترنت دیده بودم متفاوت بود. دنیایی با دغدغه‌های نو که به من اجازه‌ی همراه بردن دغدغه‌های شخصی‌ام را به آنجا نمی‌داد. همه در تکاپو بودند. مربیان شیفت جدید در رختکن در حال پوشیدن لباس فرم بودند. کمک مربی‌ها، بزرگ‌ها را برای رفتن به مهد آماده می‌کردند و نوپاها همچنان در تختشان بودند. همه حسابی سرگرم بودند و هیچ‌کس مرا نمی‌دید. انگار که نامرئی بودم. گوشه‌ی سالن ایستاده بودم و سعی می‌کردم شیفت‌های بعدی‌ام را از لیست روی برد پیدا کنم که الهام مثل همیشه خندان و پرانرژی رسید و من را به بقیه مربیان و اتاق نوپایان معرفی کرد و رفت.

فاطمه، ابوالفضل، معصومه، شکوفه، جلال، میثم، مهدیه، امیر و لیلا شدند دنیای جدید من. شکوفه کوچک‌ترین بود، دخترکی یک‌و‌نیم ساله، به شدت سفید که دائم دست مشت شده‌اش درون دهانش بود و امیر بزرگ‌ترین. دیدن آن‌ها دلهره‌ی خاصی را روانه‌ی وجودم کرد. من و نُه کودک؟ توضیح کمک مربی در مورد اینکه فقط امروز بنا بر دلایلی امیر، مهدیه و لیلا با بچه‌های نوپا هستند، خیلی آرامم کرد. بیشتر بچه‌ها هنوز در تختشان بودند و با دقت به من نگاه می‌کردند. ابوالفضل، پسری دو و نیم ساله و حسابی تپل و مُپل که شیطنت از چشم‌هایش می‌بارید، پرسید «تو کی هستی؟»

 من مات و مبهوت فقط نگاه می‌کردم. سؤال ابوالفضل ذهن بچه‌های دیگر راه هم تحریک کرد. همه مشتاق بودند بدانند من که هستم. کمک مربی من را خاله‌ی جدید معرفی کرد. همین. من با همین یک عبارت پذیرفته و وارد خانواده آن‌ها شدم. همین عبارت ساده برای بچه‌ها کافی بود.

«خاله! بیا من رو از تختم بذار پایین»

 «خاله! اسمت چیه؟»

«خاله! کی صبحانه می‌خوریم؟»

«خاله! چه بازی‌هایی بلدی؟»

«خاله! اول بیا پیش من »

در حین همراهی بچه‌ها و پرسیدن اسمشان و دوست شدن با آن‌ها، فقط به این فکر می‌کردم که خانواده این بچه ها فقط از چند «خاله» تشکیل شده است، آن هم خاله هایی شیفتی!

 

2

راه می‌روم و فکر می‌کنم، به نسبیت. به این که همه چیز نسبی است و نمی‌شود برای هیچ‌کدام از مفاهیم دنیا یک تعریف جامع ارائه داد. زیبایی، زشتی، مهربانی، ناراحتی و حتی خانواده. هر بار که هر کدام از بچه‌ها من را خاله صدا می‌کرد، این سوال در ذهنم شکل می‌گرفت که وقتی خاله را می‌توان با این همه احساس ادا کرد، پس مامان و بابا چه طور می‌شود؟

 بر اساس قوانین باید دوران آموزشی را همراه مربیان دیگر می‌بودم تا با وظایفم و نحوه‌ی کار آشنا می‌شدم. مربی اولین شیفت خانم سلیمانی بود که همه او را خاله مریم صدا می‌زدند. دختری مهربان که یک سال از من کوچک‌تر بود و با سفارش الهام با من زودتر از معمول صمیمی شده بود. آن‌قدر در افکارم فرو رفته بودم که خاله مریم بهم گفت: «این چه قیافه‌ایه؟ خودتو کنترل کن. دارن با دوربین می‌بیننت. می‌دونستی؟»

دو ساعتی طول کشید تا شرایط را هضم کنم. بارها در ذهنم از خودم خواهش کردم که الآن به هیچ‌ چیز فکر نکند، بارها خودم را تشویق کردم تا قوی باشد و بی خیال، اما نمی‌شد. در نتیجه، تنها راه برای غلبه بر صدای بلندی که در ذهنم مدام با من حرف می‌زد، معکوس عمل کردن بود. یعنی تظاهر به شادی، شلوغ کردن و بازی کردن پر سر و صدا با بچه‌ها.

بچه‌ها پیشنهاد توپ‌ بازی دادند. باید طوری با بچه‌ها بازی می‌کردیم که مسئولیت‌پذیری را یاد بگیرند. به شرط اینکه خودشان در آخر توپ‌ها را جمع کنند، دو تا گونی توپ کوچک آوردیم و توی اتاق ریختیم. توپ ها را به سمت هم پرتاپ کردیم و خندیدیم. شعر خواندیم و خندیدیم. دنبال‌بازی کردیم و خندیدیم.

در این بین امیر، پسری شش ساله و قد بلند، با موهایی که تا روی چشمانش آمده بود، کمتر بازی می‌کرد. از هر فرصتی برای بغل کردن شکوفه استفاده می‌کرد. محبت شدید آن دو به هم را می‌شد به راحتی در رفتار جفتشان دید. خاله مریم بهم گفت: « داستان زندگی امیر رو می دونی؟»

نمی‌دانستم. تنها موردی که بدو ورود در موردش به من تذکر جدی داده بودند، کنکاش نکردن در زندگی خصوصی بچه‌ها بود. نه، نمی‌دانستم. ولی دوست داشتم بدانم. دوست داشتم بدانم که چه می‌شود که دل کندن از چنین موجوداتی ممکن می‌شود؟ چه می‌شود که می‌توان بدون دیدن لبخند و شیطنت این هدیه‌های بزرگ به نفس کشیدن ادامه داد. چه می‌شود که فراموش کردن ممکن می‌شود؟

« بچه‌های این‌جا یا بی سرپرستن یا بد‌سرپرست. امیر پدر داره ولی نمی تونه باهاش زندگی کنه. می دونی چرا؟ وقتی امیر کوچیک بوده، پدر امیر مامانش را با چاقو می کُشه. جلوی چشم امیر. پدرش میره زندان و امیر میاد اینجا. هیچ کدوم از خانواده‌ها نمی‌پذیرن سرپرستی امیر رو بر عهده بگیرن. اوایل روحیه‌ی امیر خیلی بد بود. الان خیلی خوب شده. البته می‌دونی که صحبت از این چیزا ممنوعه. ولی وقتی دیدم انقدر جذب امیر شدی گفتم شاید دوست داشته باشی بدونی. راستی...»

 به بهانه‌ی کمک کردن به معصومه و فاطمه که زیر تخت گیر کرده بودند، سریع بلند شدم و رفتم. نمی‌خواستم دیگر بشنوم. اصلاً، مگر این حرف‌ها ممنوع نبود؟

دیگر حتی صدای بچه‌ها را نمی‌شنیدم. فقط امیر را می‌دیدم که شکوفه را بلند کرده و دوتایی قهقهه می‌زنند. خدای من! یعنی بعد از تجربه چنین شرایطی می‌شود خندید؟ به نسیان فکر می‌کردم. به فراموشی. به این نعمت بزرگ. سعی می‌کردم فکر نکنم. از خودم خواهش کردم که تنها برای چند ساعت عمیق شدن در مسائل را کنار بگذارم.  با رعایت فاصله از خاله مریم بی وقفه خودم را با بچه‌ها سرگرم کردم، چون هیچ علاقه‌ای به شنیدن یک تراژدی دیگر نداشتم.

 

3

روز اول خیلی طولانی بود. خیلی طولانی‌تر از شش ساعت. ساعت‌ها بازی کردیم اما در حقیقت، تنها ده دقیقه گذشته بود. وسط اتاق نشسته بودم. فاطمه و معصومه برای نشستن توی بغل من با هم دعوا می‌کردند. هر دو دوساله بودند. فاطمه سبزه بود و کمی شیطان، و معصومه سفید، لاغر، لب‌شکری و با یک چشم نابینا. میثم فحش می‌داد. ابوالفضل بلند بلند می‌خندید. جلالِ سه‌ساله‌ی قد بلند و بور، یک گوشه‌ی اتاق روی زمین دراز کشیده بود و "عمو پورنگ" می‌دید. امیر اصرار می‌کرد سی‌دی را عوض کنم، حوصله‌اش از این برنامه تکراری سر رفته بود و لیلا‌ی چهارساله که کم‌شنوا بود و باهوش، برای گفتار درمانی رفته بود.

روی بُرد نوشته بود: "به مهدیه بی‌توجهی کنید!" از صبح چند بار این جمله را خوانده بودم و بارها دنبال مهدیه نامی گشته بودم، اما نبود.

فاطمه و معصومه را با هم در بغلم نشاندم و به ابولفضل گفتم که کاری با شکوفه نداشته باشد. به میثم موفرفری و سبزه که شبیه جنوبی‌ها بود، یادآوری کردم که گوش‌های من حرف‌های بد را نمی‌شنوند تا دیگر ادامه ندهد. ناگهان صدای گریه‌ی بلندی شنیدم. گریه‌ای زجه‌وار. صدای گریه نزدیک و نزدیک‌تر شد و کمک‌مربی دخترکی حدوداً پنج‌ساله را به اتاق آورد و رفت. مهدیه بود. دختری با صورتی سفید و چشمانی درشت و موهایی کوتاه. صورتش خیسِ اشک بود. با گریه سلام کرد، پشت تخت رفت و در حالی که داد می زد «من مامانم رو می خوام» ، به گریه کردنش ادامه داد.

نمی‌دانستم عکس العمل مناسب در این شرایط چیست؟ فقط برد خودنمایی می‌کرد که بی‌توجه باشم. به این فکر می‌کردم که بچه‌های دیگر می‌فهمند «مامان» یعنی چه؟ خاله مریم وارد اتاق شد و یادآوری کرد که به مهدیه توجهی نکنم. گفت کمی کار دارد و بر می‌گردد. اما نمی‌شد. من بلد نبودم به صدای گریه، آن هم گریه‌ای آن قدر دردناک بی‌توجه باشم. مخصوصاً اینکه مهدیه توجه همه‌ی بچه‌ها را هم جلب کرده بود.

به بچه‌ها با صدای بلند- طوری که مهدیه هم بشنود- گفتم: « ما با هم بازی می‌کنیم تا مهدیه حالش خوب بشه و بیاد پیش ما.»

خودم را با بچه‌ها سرگرم کردم. چند دقیقه‌ای گذشت و مهدیه کم‌کم جلو آمد. اولین سوالش این بود که «تو خاله‌ی جدیدی؟»

 با لبخند جوابش را دادم و ازش خواستم جلوتر بیاید تا با هم بازی کنیم. اسمم را پرسید و فاطمه سریع جوابش را داد. بعد از شنیدن اسمم چند ثانیه‌ای فقط به من نگاه کرد و لبخند زد. انگار که تا به حال، یک خاله‌ی همنام نداشته است. مهدیه جلو آمد. در حین بازی به هر بهانه‌ای من را صدا می‌زد. برخلاف بقیه‌ی بچه‌ها اسم مشترکمان را هم در کنار خاله اضافه می‌کرد. همین طور که بازی می‌کردیم و بچه‌ها سر و صدا می‌کردند گفت: « خاله مهدیه! مامانم گفت یه خونه می‌گیره، میاد دنبالم و من رو برای همیشه می‌بره. راست گفت خاله، نه؟» و این بار اشک‌هایش بی‌صدا روی گونه‌هایش قِل خوردند. اگر نمی‌دانستم که توسط دوربین کنترل می‌شوم، اگر آن بردِ لعنتی دائم بی‌توجهی را به من یادآوری نمی‌کرد، بغلش می‌کردم و زار زار گریه می‌کردم. اصلاً مگر آن روز، اولین روز آموزشی من نبود؟ پس چرا من با این همه بچه تنها بودم؟

 

4

بالاخره روز اول تمام شد. در طول مسیر بیش از صد بار به خودم قول دادم که وقتی به خانه رسیدم، رفتارم عادی باشد و اصلاً حرفی از شیرخوارگاه و وقایعش نزنم. اما به محض اینکه مامان پرسید «چه خبر؟» بدون توقف و با چشمانی پر از اشک همه را تعریف کردم!

خسته بودم. به اتاقم رفتم تا دراز بکشم. اتاق؟ من زیاده‌خواه نبودم؟ چرا این همه خوشبختی را تا دیروز نمی‌دیدم؟ نگاهم به روسری‌ای که دیشب تا نکرده روی دراور انداخته بودم افتاد. من حتی از شکوفه هم ضعیف‌تر بودم. آن روز صبح  مربی شیفتِ قبل، ملحفه‌های بچه‌ها را روی زمین پهن کرد و همه‌ی بچه‌ها حتی شکوفه، خودشان آن‌ها را تا کردند. برای چی دلم برایشان می‌سوخت؟ برای چی درگیر تفاوت‌ها شده بودم؟ خودم بیشتر به ترحم نیاز نداشتم؟

از دراز کشیدن منصرف شدم و به اتاق مهدی رفتم. خواب بود. به این فکر کردم که این بچه‌ها هم حتماً خواهر و برادر دارند. کاش می‌دانستم که امیر تک‌فرزند است یا نه؟ به شکوفه می‌خورد که یکی یک‌دانه باشد. معصومه چی؟ اگر می‌دانستند که لیلا الان جراحی شده، می‌شنود و حرف می‌زند، پشیمان نمی‌شدند؟ میثم مو فرفری چی؟ ابوالفضل دوست‌داشتنی چطور؟

به هال برگشتم. مامان هم نبود. ماه رمضان بود و همه بی‌حال. راستی، ماه رمضان در شیرخوارگاه جایی نداشت. آن ها نمی‌توانستند سحر خوردن مادر و پدرشان را ببینند و اصرار کنند که ما را هم برای سحر بیدار کنید. مادر و پدر؟ اصلا مادر و پدری وجود دارد؟ داشتم دیوانه می‌شدم.

 

5

دیروز، شیفت بعدازظهر بودم. شیفتی چهارساعته. سریع‌تر از روز اول گذشت.  سعی می‌کردم با مربی‌های دیگر زیاد صمیمی نشوم تا من را وارد دنیای خصوصی بچه‌ها نکنند. وقت شام بود و بچه‌ها دور سفره نشسته بودند. جلال بلند گفت: «خاله! من این رو نمی‌خورم.» جلوتر رفتم و دیدم منظورش یک قطعه گوشت پرچربی است. بهش گفتم که عیبی ندارد و می‌تواند آن را کنار بشقابش بگذارد. یک دفعه مربی دیگری از آن طرف با صدایی بلند گفت: «ما اینجا دوست دارمُ دوست ندارم، نداریم، هیچ چیز نباید توی بشقابتون باقی بمونه.» شوکه شده بودم. تمام این حرف‌ها را در حالی که به من نگاه می‌کرد گفت، تا با قانون جدید دیگری آشنا شوم. جلال قطعه‌ی گوشت را داخل دهانش گذاشت. چندین بار برای قورت دادنش تلاش کرد، اما پایین نمی‌رفت. آخر سر چشمانش را بست، محتویات دهانش را قورت داد و وقتی آن‌ها را باز کرد، چشمان روشن و زیبایش مملو از اشک بودند.

 روند غذا خوردن بچه‌ها واقعاً آزارم می‌داد. آن‌ها پنج بار در روز ، سه بار برای وعده‌های اصلی و دو بار برای میان‌وعده، به صف پشت سر هم برای شست و شوی دست و صورت می‌ایستادند ، با کمکِ مربی‌ها پیشبندهای بلندی تنشان می‌کردند و به آشپرخانه می‌رفتند و دور سفره می‌نشستند. "خاله‌ی آشپز" غذاها و میوه‌ها را به مربی‌ها می‌داد و بچه‌ها شروع به غذا خوردن می‌کردند. یکی از قوانین، حرف نزدن سر سفره بود. قانون دیگر این بود که تند تند غذا نخورند. اگر بچه‌ای تند تند غذا می‌خورد باید دستش را محکم می‌گرفتی تا با بقیه‌ی بچه‌ها در یک مرحله باشد. اگر بچه‌ای خیلی حرف می‌زد یا گریه می‌کرد از خوردن آن وعده محروم می‌شد! برایم باور نکردنی بود و عمل کردن به قوانینی که قبولشان نداشتم غیرممکن.

بقیه‌ی مربیان چطور می‌توانستند در چنین محیطی دوام بیاورند؟ شاید من زیادی حساس بودم. شاید مامان با توجه به این حساسیت‌ها بود که می‌گفت نمی‌توانی.

من آن روز درون گود بودم و حال بدی داشتم. اما الان که از بیرون گود نگاه می‌کنم، می‌بینم شاید برای یک زندگی جمعی و برقراری نظم واقعاً وجود آن قوانین لازم است. شاید من احساسی فکر کرده‌ام. ولی مگر آنجا خانه‌ی بچه‌ها نیست؟ مگر بچه‌ها نباید در خانه‌ی خودشان راحت باشند؟!

 

6

راه می‌روم و فکر می‌کنم. به قول، به بدقولی، به مسئولیت‌پذیری. دیشب بعد از شام، وقتی بچه‌ها مسواک زدند و آن‌ها را توی تختشان گذاشتیم. داشتم با بچه‌ها حرف می‌زدم تا الهام برسد، که فاطمه صدایم کرد و گفت «خاله! میشه نری؟»

 بهش گفتم: « من باید برم تا خاله الهام بیاد و شب پیش شما باشه. مگه خاله الهام رو دوست نداری؟»

 گفت: «چرا. ولی قول میدی همیشه بیای؟»

واقعاً قول می‌دادم؟ اصلاً حواسم به این بود که بچه‌ها زود وابسته می‌شوند؟ حواسم به این بود که دل کوچک‌شان زود تنگ می‌شود؟ به اینکه روی خاله‌ها حساب می‌کنند؟ نه... حواسم به هیچ کدام از این‌ها نبود!

 بغلش کردم، بوسیدمش و بهش گفتم که تمام سعی‌ام را می‌کنم.

 

7

دیشب منگ بودم. با هیچ‌کس حرف نمی‌زدم. همش فکر می‌کردم. به فاطمه، به مهدیه، به همه. قول می‌دادم؟ خودم رو مجبور کردم که تا فردا تصمیم نهایی را بگیرم. مشورت با خانواده هم بی‌نتیجه بود. جواب آن‌ها از همان اول معلوم بود. تا صبح توی خواب با بچه‌ها حرف زدم، خندیدم و بغلشان کردم و برایشان از افکار پریشانم گفتم.

صبح که به شیرخوارگاه رسیدم با خانم عامری روبه‌رو شدم، که می‌خواست نظرم را در مورد محیط کار و بچه‌ها بداند. نمی‌دانستم باید از کجا شروع کنم. اولین حرفی که زدم این بود که «من دو شبه فقط دارم خواب بچه‌ها رو می‌بینم. دو روزه که من، من نیستم. نمی‌دونم می‌خوام این جا باشم یا نه.»

 همینطور گفتم و گفتم. انگار این من نبودم که حرف می‌زدم. منِ ناشناخته‌ی درونم زبان باز کرده بود و بی‌وقفه حرف می‌زد. منِ ناشناخته‌ام حرف زد و حرف زد و سرانجام ساکت شد. ناگهان به خودم آمدم و فهمیدم که گفته‌ام که برای جلوگیری از ضربه زدن به بچه ها تصمیمم را گرفته‌ام و امروز روز آخری است که به اینجا می‌آیم. و از او اجازه گرفته‌ام تا آخرین روز را هم با بچه‌ها باشم! باورم نمی شد. این حرف‌ها را من زده بودم؟!

 

8

امروز با جان‌ودل با بچه‌ها بازی کردم. باهم به اتاق بازی رفتیم. حرف زدیم، شعر خواندیم. چند تا از مربی‌ها سعی کردند راضی‌ام کنند تا حرفم را پس بگیرم. گفتند این حالت‌ها طبیعی است و به مرور همه چیز عادی می‌شود. اما من توجهی نکردم. شاید من از همین عادی شدن‌ها گریزان بودم. امروز روز حمام بود. بچه‌ها نوبتی حمام می‌رفتند و بقیه بازی می‌کردند که یک دفعه ابوالفضل زبانش را درآورد و شروع کرد به تف کردن. قبل از اینکه فرصت هرگونه عکس‌العملی را داشته باشم دیدم همه همین کار را می‌کنند. فوق العاده بود! دوست داشتم این پسرک بامزه را بغل کنم و تا جایی که می‌توانم در آغوشم فشارش دهم اما به جای آن حواسشان را با خشک کردن سر فاطمه که تازه از حمام آمده بود و قلقلک دادنشان، پرت کردم.

بعد از ناهار با اینکه بچه‌ها خوابشان نمی‌آمد اما باید توی تختشان می‌رفتند. راه می‌رفتم و جلوی هر کدام از بچه‌ها می‌ایستادم و چهره‌ی معصومشان را به خاطر می‌سپردم. در افکار خودم غرق بودم، که انگشت کوچک ابوالفضل به لبم خورد و من را متوجه اطرافم کرد.

 «خاله چرا لبات این جورین؟»

 ناخودآگاه لبخند زدم و پرسیدم: «چه جورین؟»

 ابوالفضل باز به لبم دست زد و گفت: « اینجوری. خشک. آب نخوردی؟ چرا؟ به خاله  بگم برات آب بیاره.» همان‌طور که دستش روی لبم بود، وانمود کردم که می‌خواهم گازش بگیرم. صدای خنده‌اش اتاق را پر کرد. بچه‌ها یک صدا می‌گفتند: «خاله... من. الان نوبت منه.» و من کنار تمام تخت‌ها رفتم تا به قول خودشان با هم "گاز بازی" کنیم.

وقتی مربی شیفت بعد آمد، ناگهان دنیایم کدر شد. می‌توانستم از این موجودات دل بکنم؟ شاید منظور مامان این بود که توانایی دل‌کندن ندارم. آخرین تصویری که یادم می‌آید، تصویر بچه‌های خندانی است که همه روی تختهایشان ایستاده بودند و برایم بای‌بای می‌کردند.  

راه می‌روم و فکر می‌کنم. به اینکه مامان بفهمد، خوشحال می‌شود؟ به اینکه چرا نه گفتم؟ چرا حاضر شدم برخلاف همه‌ی دفعات قبل، ناتوانی را بپذیرم؟ چه دلیلی می‌تواند وجود داشته باشد که من را اینطور باور نکردنی به نه گفتن سوق دهد؟ به اینکه شاید اینجا بودنم به دلیل یادآوری و پژواک صدای مردیست که در سال‌های دور می‌گفت « زنگ بزنید، بیاد ببردشون پروشگاه.»

 شاید چون من فقط می‌توانم بچه‌ها را دوست داشته باشم، بی تنبیه، بی فریاد. نمی‌دانم... به حکمت این اتفاق فکر می‌کنم.  به این شانزده ساعتی که از من، منی دیگر ساخت و همچنان راه می‌روم...

۳ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۳:۱۶
مهدیه عباسیان

"نه. این رنگ خوب نیست. عوضش کن."

دختر بدون هیچ حرفی لباس را درآورد. بلوز خودش را از روی صندلی برداشت.

"اِ... چرا لباس خودت رو داری می پوشی باز؟ اینا هم هستن. اینا رو هم باید امتحان کنی. این یکی رو بگیر." شروع کرد به بلند بلند فکر کردن.

"همه ی اینا بهت میادا ولی این رنگ مناسب این شلوار نیست. بیا اول این شلوار رو بپوش تا بعدش بگم کدوم خوبه. چرا زل زدی به من؟ بیا دیگه. ان قدر جدی با من رفتار می کنی که هول شدم. باهات حرف می زنم دست و پام رو گم می کنم."

دختر لبخند زد. لبخندی که معلوم نبود از محبت است یا دل سوزی. از شرمندگی است یا نگرانی. دوباره شوخی کردن را شروع کرد. به صدای درونش هیس بلندی گفت. نفس عمیقی کشید و پر انرژی تمام لباس ها را امتحان کرد. این بلوز را با آن شلوار پوشید و خندید. آن تی شرت را با شلواری دیگر امتحان کرد و چشمک زد. آن یکی تونیک و باز همین شلوار. مامان از ته دل لبخند می زد. لباس های انتخابی اش را به او می داد و او در حال اطاعت از مادر به مسخرگی دنیا فکر می کرد. به این که گیریم این بلوز به این شلوار بیاید. خب. بعدش چی؟ مای مادر و دختر باید به هم بیاییم، که نمی آییم. کنار هم بودند. حرف می زدند. می خندیدند. ریسه می رفتند. اما بینشان فاصله ای بود به اندازه یک عمر. یک عمر که باعث می شد مادر رنگ مورد علاقه ی دخترش را در اولین مرحله اوت کند. عمری که باعث می شد حتی نداند او چه طعمی را دوست دارد. دختر فکر می کرد و می خندید و لباس ها را عوض می کرد. تمام تلاشش را می کرد تا نگاهش با نگاه مادر تلاقی نکند. می ترسید توانایی چشم خوانی مادرانه ربطی به یک عمر فاصله نداشته باشد. نفس های عمیق را تند تند روانه درونش کرد تا سرکوبی باشد بر سر اشک های لعنتی ِ وقت نشناسی که همیشه ی خدا زمانی سرازیر می شدند که نباید. به خودش قول داد که علایق، نگرانی ها و این افکار مزاحمِ به درد نخور را پشت در بگذارد و محض رضای خدا، نه، محض رضای مامان، محض یک عمر فاصله ی اجباری اعصاب خورد کنی که اگر تا ابد هم بگذرد، نمی شود با آن کنار آمد، با هر سازی برقصد.

تی شرت زرد را که تنش کرد، مامان گفت: "به به. چقدر ماه شدی. عالی شد. همینا خوبه." نگاه شان در هم گره خورد. با چشم هایی پر از اشک به هم نگاه می کردند. هیچ کدام حرفی نمی زدند. حجم حرف های نگفته آن قدر زیاد بود، آن قدر وسیع بود که سکوت گویاتر بود.

ادامه داد: " آبی اش یکم یه جوری بود. نه؟"

دختر دوست داشت بگوید زردی که تو انتخاب کنی را، به تمام لباس هایی که ندیده آبی انتخابشان می کنم، ترجیح می دهم. اما به جای آن با لبخند حرف هایش را تایید کرد. جلو رفت. تشکر کرد. مادر را در آغوش گرفت. ریه هایش را پر کرد از بویی آرامش بخش و از درون گریه کرد. سُر خوردن قطره قطره ی اشک ها که به درونش سرازیر می شد و جای خالی تکه هایی از قلبش را که هیچ چیز نتوانسته بود برایشان مرهمی باشد را حس می کرد. احساس آدم گرسنه ای را داشت که ولع خوردن روانی اش کرده بود. اما گرسنگی آن قدر طولانی شده بود، آن قدر کش آمده بود، آن قدر همه رفته بودند، آمده بودند، غذا خورده بودند و او فقط نگاه کرده بود که از اشتها افتاده بود. گرسنگی یادش رفته بود. سیر شده بود. یک عمر منتظر این لحظه بود. یک عمر به همه برای موقعیت های مشابه حسودی کرده بود. غبطه خورده بود. یک عمر حسرت از چشم هایش بیرون پاشیده بود. دلش ضعف رفته بود. قلبش تند و کند زده بود. اما چه فایده؟ دیر بود. دیگر نه میلی باقی مانده بود، نه اشتهایی و نه حتی رمقی...

 

 

۳ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۶
مهدیه عباسیان

بدنم کوفته است. از صبح تا حالا چند ساعتی درس خوانده‌ام. ناهار درست کرده‌ام. کلی این ور و آن ور رفته‌ام. تصمیم می‌گیرم چند دقیقه استراحت کنم. روی تخت دراز می‌کشم. کتاب کنار بالشت را برمی‌دارم و شروع می‌کنم به خواندن. چند صفحه‌ای می‌خوانم. چشم‌هایم از خستگی می‌سوزند و دل من برای کار کشیدن بی‌وقفه از آن‌ها. کتاب را می‌بندم. سرجایش می‌گذارم. عینکم را در می‌آورم و روی کتاب می‌گذارم. پتوی تا شده را باز می‌کنم و روی سرم می‌کشم. چشم‌هایم را می‌بندم. ذهنم خالی خالی است. حالم خوب است. حس خاصی دارم. یک حس خوب ناشناخته که ته دلم را قلقلک می‌دهد. حس رهایی. حسی شبیه وابسته نبودن. حسِ خوب عدم تعلق. حس خاص متکی به خود بودن. حسِ دل انگیز بزرگ شدن، بزرگانه فکر کردن، در تعادل بودن

تخت تکان می‌خورد. پتو را کنار می‌زنم. باورم نمی شود. تو؟! این جا؟! کنار من؟ سریع می‌نشینم. رو در روی هم‌ایم. به من لبخند می‌زنی. تار می‌بینمت. ولی تاری، کم‌رنگی، بی‌رنگی و حتی سیاهی نمی‌تواند کاری کند تا در چشم‌هایت غرق نشوم. چقدر دلم برایت تنگ شده بود. دوست دارم یقه‌ات را بگیرم و بگویم می‌دانی چقدر دلتنگت بودم؟ می‌دانی چه بر سر من بی‌چاره آمده؟ خبر داری زندگی‌ام به هم ریخته؟ می‌دانی در بی‌تعادلی محض دست و پا می زنم؟ اصلا مرا می‌شناسی؟ من همان من قدیم‌ام؟ اصلا تو که رفته بودی؟ حالا؟ این جا؟ الان؟

ولی... ولی تو جلویم هستی. می‌فهمی؟ همه‌ی سخت گذشتن‌ها، نگرانی‌ها، معده دردها، شب بیداری‌ها، همه‌ی بی توجهی‌ها، همه‌ی جمع‌زدن زمان‌ها، در یک دنیای دیگر زندگی کردن‌ها فدای یک تار مویَت. تو اینجایی. می‌دانی این یعنی چه؟ لبخند می‌زنم. از ته دل. از عمق وجود. با تک تک سلول‌ها.

می‌گویی برویم قدم بزنیم؟

پرسیدن دارد؟ مگر می‌شود از قدم زدن با تو گذشت؟ سریع بلند می‌شوم. آماده می‌شوم و می‌رویم. شانه به شانه. برایم حرف می‌زنی. برخلاف معمول. از خودت. از دلت. از حال و احوال و شرایطت. برایت حرف می‌زنم. از توئی که درونم ریشه دوانده و با من زندگی می‌کند. از تویی که برایم حواس نگذاشته است. از تویی که مرا از یادم برده است. می‌خندی... آخ که چه شیرین می‌خندی.

با خودم قرار گذاشته بودم به تو فکر نکنم. نسبت به هرچه که به تو مربوط است بی‌توجه باشم. دوستت نداشته باشم. دوستت نداشته باشم؟! چه حرف‌ها. مگر می‌شود؟

به خودم قول می‌دهم دوستت داشته باشم. تا ابد. تا همیشه. فارغ از اینکه دوستم داری یا نه. فارغ از اینکه ماندن پیشه می‌کنی یا نه. انگار من هستم تا تو را دوست بدارم، تا آنجا که جان برای دوست داشتن دارم...

راه می‌رویم و راه می‌رویم و راه می‌رویم. نه. من در ابرها سیر می‌کنم. در آسمان. هی زیر چشمی نگاهت می‌کنم و به خودم حسودی‌ام می‌شود. هی درست و درمان نگاهت می‌کنم و چیزی در درونم تکان می‌خورد. هی صدایت را می‌شنوم و در تن آهنگین‌اش غرق می‌شوم. در آنچه که می‌گویی حل می‌شوم.

می‌پرسم تا کی هستی؟ لبخند می‌زنی که هستی فعلا. من چقدر خوشبختم. من... من... واژه ندارم. واژه‌ها قاصر‌اند. دل بستگی به تو همان زندگی است. خدا را شکر می‌کنم. می‌دانستم یک روز سختی‌ها تمام می‌شوند. می‌دانستم یک روز یک نفر ماندن را یاد می‌گیرد.

شانه به شانه‌ات راه می‌روم و نفس می‌کشم. تو را. هوا را. زندگی را. چقدر همه چیز خوب است. روی یک نیمکت می‌نشینیم. من کج می‌نشینم تا ببینمت. تو حرف می‌زنی و من سراپا گوش می‌شوم تا تو را بشنوم، سراپا چشم می‌شوم تا تو را ببینم. می‌گویی زود بر می گردی. می‌روی و من روی نیمکت منتظرت می‌مانم. دور شدنت را نگاه می‌کنم. توی دلم قربان صدقه‌ات می‌روم. چشم‌هایم را می‌بندم و تمام نگفته‌های انبار شده را مرور می‌کنم تا برایت بگویم.

کسی صدایم می‌کند. صدا محو است. دور است. صدا نزدیک و نزدیک‌تر می شود. نزدیک و نزدیک‌تر.

چشم‌هایم را باز می کنم. توی تختم هستم. من خواب بودم؟ تو خواب بودی؟ امکان ندارد... نه... تو واقعی بودی. تو خود خودت بودی. در کسری از ثانیه صورتم خیس اشک می‌شود. قرار بود زود بیایی. حالا که بر می‌گردی و من نیستم چه؟

 

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۶
مهدیه عباسیان

همیشه توی خانه پر بود از گل و گلدان. اما اولین گلی که خودم آن را خریدم، یک کاکتوس کوچک دوست داشتنی بود. در نمایشگاه گل و گیاهی که توی دانشگاه برگزار کرده بودیم، دیدمش، مهرش به دلم افتاد و نتوانستم دیگر بدون آن به زندگی ام ادامه دهم. آن را خریدم و ساعت ها تا رسیدن به خانه بدون توجه به نگاه آدم های دیگر در تاکسی و اتوبوس، در دستم نگهش داشتم و به آن عشق ورزیدم. به محض رسیدن به خانه، جای دنجی کنار پنجره ی اتاقم برایش درست کردم و زندگی در کنار هم را شروع کردیم. هر روز با هم حرف می زدیم، چشمک می زدیم و از شنبه تا چهارشنبه که من دانشگاه بودم، به شدت دلتنگ هم می شدیم.

دومین گلدانی که باز هم برای خود خودم بود، یک گلدان حسن یوسف بود، که انجمن دانشگاه هدیه داد. دوباره همان نگاه ها و همان مسیر های قبل طی شد تا برسانمش کنار پنجره و کاکتوس کوچکم. حالا دو همدل داشتم. دو موجود زنده که فراتر از آنچه دیگران تصور می کردند، من را می فهمیدند.

همدل سوم، هدیه یک دوست به شدت عزیز بود. یک گلدان بی نهایت زیبای قاشقی با گل هایی صورتی و ربان های سفید. آن هم رفت کنار پنجره. زندگی با این سه موجود خیلی قشنگ تر شده بود. پرده را یک طرف جمع کرده بودم. از بیرون که می آمدم، برایشان با نگاهم همه چیز را تعریف می کردم و آن ها هم بدون نیاز به زبان و کلام و گفتن و شنیدن، لبخند می زدند و جوابم را می دادند.

دوست داشتن آن ها، زندگی کنارشان و استشمام بوی ناب شان، آن قدر لذت بخش بود که احساس می کردم، هر چه تعداد همدلان بیشتر باشد، حال من بهتر خواهد بود. برای همین سراغ قلمه زدن رفتم. کاکتوس عزیز تبدیل شد به سه گلدان. گل قاشقی، دو گلدان. و گل های دیگری که با همین روش به کنار پنجره راه یافتند. روزها و ماه ها گذشت. کنار هم رشد می کردیم. گل ها بزرگ می شدند و من بزرگ تر.

یک روز اتفاقی دستم سوخت و به لطف داروهای خانگی و تشخیص نادرست جناب دکتر، عفونت در تمام بدنم پخش شد. به ناچار یک هفته ای را در بیمارستان سپری کردم. برادر جان قول داده بود که حواسش به همدلان باشد تا نگران نباشم. داروها و آنتی بیوتیک هایی که روزی چهار بار و هر بار 200 سی سی وارد رگ هایم می شدند، آن قدر قوی بودند که گاهی اسم خودم را هم فراموش می کردم، چه برسد به گلدان هایی که کنارم نبودند. یک هفته کذایی تمام شد و ناتوان تر از قبل به خانه برگشتم و در اتاق برادرجان مستقر شدم. دست راست سوخته و دست چپ به علت تزریق آنتی بیوتیک زیر پوست، به طور وحشتناکی ورم کرده بود. حدود یکی دو روز به طور کامل خواب بودم. هر وقت از خواب بیدار می شدم تا آنتی بیوتیک های خوراکی را به کمک سیستم ایمنی ام بفرستم، حسی خاص سراغم می آمد. همه چیز سر جایشان بودند، ولی انگار که نبودند. دغدغه ای داشتم که نمی دانستم چه بود. آن قدر به چه بودن این کم و کاستی فکر می کردم تا داروها اثر می کردند و دوباره به خوابی عمیق فرو می رفتم.

هوشیارتر که شدم با خودم فکر کردم چرا من توی اتاق خودم نیستم؟ بلند شدم و توی اتاق رفتم. وقتی دیدم پرده کشیده شده است، چیزی در درونم با سرعت نور سقوط کرد. پرده را کنار زدم، خبری از تازگی و زنده بودن هیچ کدامشان نبود. آن پشت شبیه قبرستانی بود که همدلانم را در خودش جا داده بود. گل قاشقی پژمرده و پلاسیده بود و گل رونده ام زردِ زرد. حسن یوسف یک جور، شمعدانی به یک شکل. حتی کاکتوس های مقاوم هم تمام سطحشان فرو رفته شده بود. تنها کاری که از دستم بر می آمد این بود که پیش برادرجان بروم، قطره قطره اشک بریزم و قولش را به او یادآور شوم. او به قولش عمل کرده بود. اما به جای آب، حرف زدن و نوازش نیاز روزانه ی گل هایم بود.

بعد از آن، دیگر هیچ وقت پرده اتاقم را جمع نکردم. و دیگر هیچ وقت به خودم اجازه ندادم پای یک موجود زنده را به زندگی ام باز کنم. روزهای اول، زندگی بدون آن ها خیلی سخت بود. اما به مرور سعی کردم جای خالی شان را نادیده بگیرم و بی توجه باشم.

حسی بسیار غریب و خاص که می گفت دنیا عجب قوانین دردناکی دارد، باعث شد یاد آن ها بیوفتم و پر شوم از ترسی عجیب و ناشناخته. ترسی عمیق از اینکه می شود چیزها و کس های زیادی را دیوانه وار دوست داشت، اما بدون آن ها زنده بود و زندگی کرد.

۴ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۳۸
مهدیه عباسیان

تازه چشم هایم گرم خواب شده بودند که صدای باز شدن در را شنیدم. خسته تر از آن بودم که بلند شوم و ببینم چه خبر شده است. داشتم کم کم در خوابی عمیق فرو می رفتم که صدایم کرد. توجهی نکردم. در حالی که بازویم را تکان می داد، دوباره صدایم کرد. چشم هایم را باز کردم. چهره اش خیلی خسته بود. آن قدر خسته که حتی تار دیدن هم مانع فهمیدنش نمی شد. گفت: "بلند شو بریم خونه پایین. امشب رو اون جا بخواب. صبح برگرد. اون بنده خدا تنهاست."

ذهنم قدرت مخالفت نداشت. نیرویی ناشناخته به کمکم آمد. سریع بلند شدم. روی همان لباس ها مانتو و روسری پوشیدم و در کوتاه ترین زمان ممکن هرچه را که ممکن بود لازمم شود، برداشتم. در آخرین لحظه عینکم را زدم و از خانه بیرون رفتم. بنده خدا جلو نشسته بود. در عقب ماشین را باز کردم. سلام کردم و نشستم. نیم نگاهی به من انداخت و گفت اگر می دانست که خوابیده بودم فکر دیگری می کرد. چشم هایم بسته بود و حوصله عکس العمل نشان دادن نداشتم. حرفی نزدم. فقط صدای ماشین بود که سکوت را می شکست. هیچ کداممان حرفی نمی زدیم. چشم هایم را باز کردم. دلم هری ریخت پایین. من کجا بودم؟ داشتم کجا می رفتم؟ چقدر از این خیابان ها بدم می آمد. چقدر از این کوچه پس کوچه ها، چقدر از آدم هایش که می توانستند تا ابد به تو زل بزنند، نگاهت کنند، تحلیلت کنند، سری تکان بدهند و قضاوتت کنند متنفر بودم. جلوی خانه نگه داشت. من و بنده خدا پیاده شدیم و او رفت. هر چه به خانه نزدیک تر می شدم، ضربان قلبم بیشتر می شد. نمی دانم لکه ها و اثر انگشت های روی عینک بودند، یا اثر انگشت گذشته روی دنیای اطرافم، که نمی گذاشت درست ببینم. چند بار پلک زدم. چشم هایم را بستم و دوباره باز کردم. توی دلم خدایا کمکم کنی گفتم و وارد خانه شدم. بنده خدا متوجه حال ناخوشم شد. شروع کرد به حرف زدن. صدایش را هم می شنیدم و هم نمی شنیدم. این خانه همان خانه بود؟ من بزرگ شده بودم یا خانه کوچک؟ پله هایی که بدون کمک گرفتن از نرده ها نمی شد از آن ها بالا رفت چقدر کم ارتفاع بودند. کلید و پریز ها چقدر پایین بودند. دیگر لازم نبود برای اینکه خودم را در آینه ببینم تلاشی بکنم. خانه با کم ترین امکانات فرش شده بود. قدم می زدم و تفاوت ها را پیدا می کردم. از آخرین باری که در این خانه خوابیده بودم چند سال می گذشت؟ از آخرین باری که خانوادگی در این خانه خوابیده بودیم چند سال؟ پنج سال؟ ده سال؟ پانزده سال؟ هیچ علاقه ای به شمردن سال ها نداشتم. به بنده خدا نگاه کردم که سریع پتو و تشک را آورد و جای خوابی گرم و نرم برای من درست کرد. با من حرف می زد، لبخند می زد. از خودش و نگرانی هایش می گفت . ولی من حرفم نمی آمد. گرمم بود. دست هایم سرد بود ولی در درونم آتشی برپا بود. نشستم وسط رختخواب و خانه را به شکل قدیم در ذهنم چیدم. پرده ها را عوض کردم. فرش ها را طوری دیگر پهن کردم. گلدان ها و کمد ها را سر جای خودشان گذاشتم. اسباب بازی هایم را همان طور که مامان می پسندید توی کمد گذاشتم. همه چیز سر جای خودش بود و مانده بود قاب ها. قاب ها؟ دلم چقدر برای قاب "تا تو با منی زمانه با من است" تنگ بود. چقدر دوستش داشتم. چقدر نگاه کردن به آن من را تبدیل می کرد به خوشبخت ترین موجود دنیا. چقدر...

"خواب از سرت پرید؟" بنده خدا پرتم کرد به دنیای واقعی. گیج  و منگ گفتم: "هان؟" کمی نگاهم کرد و پرسید: "چیزی لازم داری که نمی خوابی؟"

گرمم بود. خیلی خیلی گرم. داشتم خفه می شدم. رفت تا پنجره ها را باز کند. و من دراز کشیدم. کجا دراز کشیده بودم؟ جایی که من خوابیده بودم، سال ها پیش، جای میز و صندلی ناهارخوری بود. داشتم صندلی ها را در ذهنم مثل قدیم قرار می دادم، سه تا این ور، سه تا آن ور، هر گوشه یک صندلی، که مامان آمد و روی صندلی همیشگی اش نشست. بساط گل سازی اش را روی میز پهن کرد. عینکش را تمیز کرد و غرق شد در افکار و شکل دادن به پارچه های بی جان. قرارمان این بود که موقعی که تمرکز می کرد، حواسش را پرت نکنم. همان دور نشستم و نگاهش کردم. آرام نفس می کشید و با دقت دسته گلش را کامل می کرد. نمی دانستم چه صدایش کنم. نمی دانستم چطور صدایش کنم. نگاهم کرد و لبخند دوست داشتنی اش را به صورتم پاشید. جلو رفتم و به پارچه های جیر قرمز دست کشیدم. بغلم کرد. بوسیدم. موهایم را باز کرد. شانه کرد و طبق معمول سفت و محکم بست. پاهای عروسکم از پشت پایه های میز بیرون زده بودند. رفتم زیر میز. برش داشتم. موهایش را شانه کردم و بوسیدمش. نزدیک سال نو بود. آخرین سال. جام ها را گذاشتیم روی میز. دو تایی تزیینشان کردیم. سفره هفت سینی چیدیم به سبک مادرانه - دخترانه. سال تحویل شد. مامان مثل هر سال نمی خندید. روی صندلی مخصوص به خودش نشسته بود و قرآن می خواند. سرش پایین بود. کنارش رفتم. سرش را بلند کردم. صورتش خیس بود. خیسِ خیس. من را بغل کرد. خیسی صورتش گونه های من را هم خیس کرد. انگار می دانست که این آخرین بار است. انگار به قول خودش آدم بزرگ ها چیزهایی را می دانستند که بچه ها خیلی بعدتر ها می فهمیدند. مامان داشت میز را جمع و جور می کرد که بنده خدا با یک لیوان آب بالای سرم ایستاد. شروع کرد به تعریف کردن از گذشته ها. او می گفت و نگاه من به مامان بود که یک لکه را با وسواس پاک می کرد. بنده خدا حرف می زد و مامان کم رنگ و کم رنگ تر می شد. آن قدر گفت و گفت تا مامان و میز محو شدند و من ماندم و یک بنده خدا که دم از دوست داشتنم می زد و یک خانه ی قدیمی که کودکی ام در آن، جا مانده بود. لیوان آب را از او گرفتم و سر کشیدم. نگاهم کرد و گفت: "خوبی؟ انگار تب داری... قرمز شدی"

تب داشتم. خودم می دانستم. حرکت لنفوسیت هایم را درون رگ هایم و مبارزه ی تن به تن لشکر سلول های B خاطره را با آنتی ژن های قدیمی که دوباره جان گرفته بودند، حس می کردم...

 

 

۱ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۲
مهدیه عباسیان