وقایع این روزها را همراه کن با تنهایی بی پایان و سکوت کر کننده ای که در آن گرفتارم. همگی دست به دست هم گلویم را می فشارند و من جز دست و پا زدن کاری از دستم بر نمی آید...
وقایع این روزها را همراه کن با تنهایی بی پایان و سکوت کر کننده ای که در آن گرفتارم. همگی دست به دست هم گلویم را می فشارند و من جز دست و پا زدن کاری از دستم بر نمی آید...
دیر وقت است. نشسته ام پشت میز و درگیر ترجمه های سنگین ام. از لذت همیشگی خبری نیست. دلم گرفته. چند خط ترجمه می کنم، کمی به فکر فرو می روم، دو قطره اشک می ریزم و باز ادامه می دهم. چند خط دیگر... پاراگراف بعدی. قورت دادن بغض با چای سرد و باز چند قطره دیگر... می نویسم و گریه می کنم. گریه ام شدت می گیرد. چقدر خوب که او خواب است و من را این شکلی نمی بیند. چقدر خوب که... چقدر خوب چی؟ چقدر خوب که فقط او برایت مانده؟ احساس تنهایی می کنم. سردم می شود. اشک هایم همچنان می ریزند. در چنین شرایطی حالم از خودم بهم می خورد! این روزها شدیدا دیدنی ام. حرف می زنم اشک هایم می ریزند. ورزش می کنم و خودم را با وزنه ها سرگرم می کنم چشم هایم خیس می شوند. مسائل حل می شوند و من باز می نشینم و یک دل سیر گریه می کنم. وسط کار، بین انبوه اصطلاحات علمی، کلمه ای بی ربط مرا یاد چیزی بی ربط تر می اندازد و باز اشک ها سُر می خورند بیرون.
در چنین شرایطی دلم برای خودم می سوزد. شاید دلم، دلش برای خودش می سوزد. جایی از دلم درد می کند و خوب نمی شود که نمی شود. این دل، همیشه خدا دل دل می زند برای دوست داشتن، برای دوست داشتن همه و همه کس. اما دردم آمده این بار. یادم نمی رود. گریه ام تمام نمی شود. دوست داشتنم نمی آید. دو رویی و خودخواهی و تظاهر را دیده ام و دیوانه شده ام. یک دیوانه با چشم های سرخ. یک دیوانه با اشک های بی پایان. یک دیوانه خسته که دلش می خواهد دوست نداشته باشد. دلش می خواهد متنفر باشد و دلش می خواهد حتی نفرین کند.
هر شب حوالی ساعت دو نیمه شب که می شود پیدایش می شود. ده دقیقه این ور تر یا آن ور تر. در این موقع معمولا من توی تخت هستم و یا در حال کلنجار رفتن برای خوابیدنم، یا غرق در افکار بی سر و ته و یا مشغول کتاب خواندن که می آید و با صدای خش خش باعث می شود حواسم پرت شود و چند دقیقه ای درگیرش شوم.
امشب سرفه هم می کند. هر شب در همین موقع ها صدای کشیده شدن جارویش روی زمین را که می شنوم شروع می کنم به تصور کردنش در ذهن و قصه بافی. اینکه جارو می کند به چه چیزی فکر می کند؟ چرا شب ها می آید؟ هر شب همان آدم همیشگی است؟ چطور پیش می رود که حدود یک زمان مشخص می رسد توی این کوچه و زیر این پنجره؟ سوال ها هر کدام مانند یک حباب در ذهنم پراکنده می شوند.
صدای جارو قطع می شود. سرفه می کند. دلم می خواهد ببینمش. صدایی در ذهنم به حرف می آید که " خب بلند شو و ببینش". از تخت بیرون می آیم. دنبال عینکی می گردم که نمی دادم کجا گذاشته ام. در تاریکی می گردم و عینک را پیدا می کنم. صدایش نمی آید و می ترسم رفته باشد. عینک را می زنم. از تاریکی می ترسم. توی دلم غر می زنم که کاش پنجره همین اتاق باز می شد. می روم توی آن یکی اتاق. از توی کمد یک شال برمی دارم و سرم می کنم. سعی می کنم بدون سر و صدا پرده را کنار بکشم و پنجره را باز کنم. می ترسم "او" بیدار شود. پرده گیر می کند، کمی کلنجار می روم و آخر پنجره را باز می کنم. سرم را بیرون می برم. پایین را نگاه می کنم. جارویش دقیقا زیر پنجره به صورت کج روی زمین است. آن ور تر را نگاه می کنم. یک دست لباس پوشیده که از دود و کثیفی و خاک، سیاه سیاه است. راه می رود. از این سمت به آن سمت و چیزهایی را از روی زمین بر می دارد. قسمت هایی از پشتش نشان می دهد که رنگ اصلی لباس باید فسفری باشد. از چهار طبقه بالاتر نمی شود چهره اش را تشخیص داد. مخصوصا که یک دستمال به سرش بسته که بخشی از آن از یک سمت صورتش آویزان است.
برگ های توی کوچه را جارو کرده و بغل بغل می ریزدشان توی یک کیسه زباله که کمی آن طرف تر است. مردی از سر کوچه می آید. به او که نزدیک می شود بدون توقف خسته نباشیدی می گوید و می رود. بدون آن که " مانده نباشی" رفتگر را بشوند.
دلم می خواهد من هم به او خسته نباشید بگویم. بگویم حواسم هست که دیشب یا نیامدی تا صدای خش خشت من را از فکر و خیال بیرون بیاورد و تبدیل شود برایم به یک لالایی و یا آن قدر دیر آمدی که دیگر فایده ای نداشت. اما نمی گویم. چون هم من چهار طبقه بالا هستم و هم او جارو و کیسه به دست در حال دور و دور تر شدن است.
من آدم روزهای بلند تابستان نبوده و نیستم. هیچ وقت، حتی روزهای کودکی و در ایام تحصیل هم نزدیک شدن به این فصل برایم خوشحال کننده نبوده. جنب و جوش پاییز، سرما، شب های بلند، چای ِ داغ دور هم، مدرسه و درس و هزاران چیز دیگر همیشه دلم را می بُرد و باعث می شد در پاییز مست شوم و مستانه وارد زمستان و سال جدید شوم.
این روزها اما حس عجیبی دارم. حسی که در آن خبری از شور و شوق همیشگی نیست و به جایش تا دلت بخواهد غم هست. این روزها غمگینم. شاید چون اولین مهری است که خانه نشین شدم و شاید به صدها دلیل دیگر. اما خوب که فکر می کنم می بینم نه. هیچ کدام از این موارد دلیل اصلی حال ناخوش این روزهایم نیستند.
حالِ من شدیدا به تو وابسته است. به دیدن ِ تو. به کنارت بودن و لحظات را با کیفیت سپری کردن. اما مهر که می شود مجبوری صبح ها زودتر بروی و شب ها بیشتر توی ترافیک باشی. وقتی به خانه می رسی هوا تاریک است و و من تو را در روشنایی روز اصلا ندیده ام،و تو خسته تری و خواب آلود تر. صبح تا شب با جان و دل، با اشتیاق منتظر همین لحظات اندک هستم و هر روز بیشتر برای تمام تلاش هایی که برای زندگی مان می کنی قدردانت می شوم. اما می خواهم درک کنی که ممکن است مدتی غمگین باشم و بدانی که آنچه تا به حال دوست داشته ام، این روزها در کنار دوست داشتن تو معنا می شوند و گاه معنایشان تغییر می یابد.
می دانم که می دانی ولی بعضی حرف ها را باید هزاران بار گفت، "این تویی که به همه چیز معنا می بخشی عزیز ِ من"، حتی به روزهای داغ تابستان و حتی به این روزهای کوتاه و شب های بلند آغشته به غم...
یک چیزی سر جایش نیست و به گمانم هر چه بیشتر می گذرد انگار چیزهای بیشتری سر جای خودشان نیستند. انگار برخی حالات آدم در بعضی روزها برای همیشه باقی می ماند. یا شاید آن بعضی روزها تعیین کننده حال و روز تمامی روزهای بعد آدم می شوند. معلوم است از چه حرف می زنم؟ بیان بعضی فکر ها با کلمات سخت است. آدم دلش می خواهد یکی نگاهش کند و از چشم هایش حالش را بفهمد و درکش کند و سری به نشانه پاسخ تکان دهد که یعنی درست می گویی، که یعنی فهمیدم، که من هم مثل تو فکر میکنم. چقدر سخت شد گفتن آنچه به نظرم خیلی بدیهی می آید.
شاید بهتر باشد اینطور بگویم...عید ها برایم خلاصه می شوند در سفره هفت سینی که با مامان می چیدیم. با وسواس، زیبا، با دقت. برای همین عیدی که سفره اش را خودم نچینم برایم عید نمی شود.
به ماه رمضان که فکر می کنم می دانید چه چیزی یادم می آید؟ سحر های پنج - شش سالگی که مامان و بابا غذا می خوردند، حرف می زدند و من با صدایشان چشم هایم را کم کم باز می کردم و مثل دختر خوشبختی بلند می شدم و کنارشان می نشستم. ماه رمضان برای من خلاصه می شود در سحری ها و شب های قدری که با مامان به خانه همسایه یا مسجد می رفتیم و شب را تا صبح احیا می کردیم. برای همین رمضان بدون توجهی ویژه به سحر ها و شب های قدر برایم ماه رمضان نمی شود که نمی شود.
زندگی مان پر است از چنین وقایعی. چیزهایی که در دل و ذهن و روح و جانمان همزمان ثبت شده است و ما سال ها و سال ها تکرارشان می کنیم. گاه از سر عادت و گاه برای لذت. و شاید هم برای هر دو. عادت های لذت بخشِ به ارث رسیده و ریشه دوانده در زندگی مان. تا اینجای ماجرا همه چیز خوب است. اما وقتی می گویم یک چیز سر جایش نیست، منظورم این است که ظواهر امر درست و به جا هستند ولی حالی که هست آن حس و حال قدیمی نیست. عید می شود، خانه را تمیز می کنیم، نو می شویم، هفت سین می چینیم ولی حس عید بودن را نداریم. ماه رمضان می آید، روزه می گیریم، افطار و سحر و نماز و روزه و قرآن همگی هستند، اما باز هم آنچه که از رمضان انتظار داریم نمی شود، باز هم حال دلمان جا نمی آید که نمی آید. یک چیزی سر جایش نیست.
نمی دانم این حال به خاطر روزهایی است که رفته اند و در آن ها گرفتار شده ایم، یا شرایط جامعه و اطراف یا سنی که روز به روز بیشتر می شود و آدمی خنثی که به جا می ماند. نمی دانم چرا این روزها باطن هیچ چیز آن طور که باید باشد نیست.
حس می کنم یک چیزی سر جایش نیست و هر چه بیشتر می گذرد انگار چیزهای بیشتری سر جای خودشان نیستند...
ذهنم مشغول بود. نمی دانستم باید حرف های تجمع یافته را بگویم یا نه. اما می دانی که من اهل نگفتن نیستم. گفتم و چه خوب کاری بود گفتن شان. هنوز جمله ام تمام نشده بود که کلمات آغشته به حمایت و مهربانی ات احاطه ام کرد. گفتی و آرام شدم. گفتی و دلم گرم شد از داشتنت. گفتی و اشک صورتم را پوشاند از درک کردنت. گفتی و جوانه های به بار نشسته مان بیشتر ریشه دواندند در درونم. تنها چیزی که توانستم در پاسخ به صدای گرمت بگویم این بود که "امروز نیمه اردیبهشت است!"
"نیمه اردیبهشت" برای من یک عبارت عاشقانه است. باورت می شود؟ روزی که نگاهت دلم را قرص کرد و تمام شک و تردیدها هیچ و پوچ شدند، روزی که فهمیدم باید تو را دوست داشت، روزی که دلم لرزید و مطمئن شدم که می خواهم برای همیشه، در تمام سختی ها و راحتی ها کنارت باشم، مگر کم روزی است.
از جمله "امروز نیمه اردیبهشت است" وسط حرف های جدی مان اول متعجب شدی و بعد لبخند زدی. بدان که با یادآوری آن روز میخواهم نقطه ی آغاز این زندگی را به یادت بیاورم و ریشه هایی را که روز به روز در دلم عمیق تر می شوند و برقی که با دیدنت در نگاهم می نشیند را به تماشا بگذارم. "نیمه اردیبهشت" برای من یک عبارت عاشقانه است عزیز ِ من...
از آن روزها خیلی گذشته است. از آن روزهای سختِ تنهایی و شب های طولانی. از آن روزهایی که مهدی کنارم می خوابید و هر شب داستانی جدید می خواست. از آن روزهایی که هزار کار را با هم می کردم و اشک از چشمانم لحظه ای دور نمی شد خیلی گذشته است. مهدی کنارم بود. وابسته بود و کوچک و دوست داشتنی. در آن روزهای دور هر وقت به آینده فکر می کردم خودم را می دیدم که در برابر پسربچه ای کوچک زانو زده ام و بدون توجه به چادری که دورم روی زمین افتاده است، در آغوشش گرفته ام.
این تصویر، تنها تصویر پر رنگ در مورد آینده بود. آینده ای که در موردش هیچ نمی دانستیم. آینده ای گنگ، مبهم و به اندازه گذشته دلهره آور. تصویری عجیب برای منی که حجاب نداشتم و برادری که تا آینده قرار نبود در آن حد کوچک باقی بماند...از آن روزها خیلی گذشته است. آن قدر گذشت که آن تصویر به مرور از ذهنم پاک شد و صفحه ای سفید جایگزینش شد.
چند روز پیش بود که در حال خداحافظی با فسقلی بودم. چشم هایش پر از اشک بود و سرش پایین. هیچ نمی گفت و بغض کرده بود. توی حیاط بودیم. جلویش زانو زدم، در آغوشش گرفتم و بدون توجه به چادری که روی زمین افتاده بود در گوشش زمزمه کردم که دوستش دارم و چقدر از اینکه برادرم هست خوشحالم. سرش را بلند کرد و چشم هایش برق زد. تصویر محوی در ذهن من پیدا شد و کم کم جان گرفت. دلم ریخت. چشم هایم پر از اشک شد. از ترس دیدن دوباره اشک هایش و هجوم اشک هایم سریع بلند شدم و خداحافظی کردم...
اگر شما حسابدار باشید و حساب هایتان درست در نیاید، تا دیر وقت سر کارتان می مانید و اشتباهات را پیدا کرده و اصلاح می کنید. اگر آشپز باشید و کیک شما پف نکند، کیک دیگری می پزید. در پدر و مادر بودن، اگر دچار اشتباه شوید، فرزند شما - کسی که بیش از همه در دنیا دوستش دارید- تمام عمرش را رنج خواهد کشید.
جملات بالا برای اینکه تصمیم به مطالعه کتاب بگیریم کافی است. قبول دارید؟
این کتاب درباره زندگی روزمره با کودک است و به شما کمک میکند با روشی مؤثر با کودکتان سخن بگویید و با او ارتباط برقرار کنید. از این طریق او آنچه را شما میگویید میفهمد و انتظارات شما را درک میکند. شما نیز یاد میگیرید که نظم را برقرار کنید و برای بیادبیها و گستاخیهای او پیامد در نظر بگیرید، البته در محیطی دوستانه و امن. الیزابت به والدین میآموزد چگونه خود را کنترل کنند و عصبانی نشوند و در مواقعی که لازم است، از این شرایط به خوبی عبور کنند. وقتی تکنیکهای این کتاب را تمرین کنید، خواهید دید که موقعیتهایی که در آنها عصبانی میشوید، کمتر و کمتر خواهد شد.
- حقیقت این است که زندگی همیشه منصف نیست و زمانی هم که منصف است لزوما این انصاف به معنی تصاوی نیست.
- گاه عصبانیتی که ما در برابر کودکانمان ابراز می کنیم هیچ ربطی به آن ها ندارد. زمانی که یاد بگیریم این دو را از هم جدا کنیم می توانیم بر احساساتمان چیره شویم.
- ما نیاز داریم در روز 4 بار در آغوش گرفته شویم تا محافظت شویم و 12 بار در آغوش گرفته شویم تا رشد کنیم...
* نشر صابرین هست تا مهارت هایی کاربردی و ضروری را به ما بیاموزد.
** بسیار لذت بردم و یاد گرفتم...