رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۱۰۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تمرین نوشتن» ثبت شده است

 روزها در گذر اند. بهار در راه است. بوی عید می آید. چند قدم بیشتر به پایان نود و شش نمانده. نود و ششی که تو را به من داد و روزهایم را پرنور تر، زیبا تر، شفاف تر، شاداب تر، دوست داشتنی تر و زیستنی تر کرد.

نود و هفت در راه است. سالی جدید. روزهایی نو. روزهایی بدون شک مملو از غم و شادی، مملو از سختی و راحتی اما بازهم بدون شک با دلی قرص به بودنت، به آرامش حضورت، به لبخند مهربانت، به دست های گرم و چشم ها، چشم های عجیب دلبرانه ات.

می دانی عزیزجانم... نود و شش که این گونه بود، نود و هفتی که در کنار تو تحویل شود چگونه می شود؟ به گمانم بهشت در راه است. بهشتِ در کنارت بودن. بهشتِ سختی ها را دوام آوردن. بهشتِ صبوری کردن. بهشتِ تماماً تو شدن. تماماً من شدن.

بله جانم. بهشت در راه است. بیا دست های هم را بگیریم، یا علی بگوییم و کمک کنیم به هم؛ برای جاودانه ساختن این بهشت. بیا عزیزِ جانم...

 

 

۱ نظر ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۳۶
مهدیه عباسیان

از در بیرون می روم. به مقصد بیمارستان. برای دیدن پدربزرگ عزیزِ مریضم. آسمان آبی است. آبی و پر از ابرهای سفید. پس زمینه همه چیز تصویر اوست. تصویر همان عکس شش در چهارش که برای گذرنامه ی مکه شان بود و توی وسایلم دارمش و هر بار توی مرتب کردن پیدایش می کنم و می بوسم و قربان صدقه اش می روم و باز می گذارم سر جایش. به آسمان نگاه می کنم اوست. مردی که آن طرف خیابان با عصا راه می رود اوست. پیرمردی که توی تاکسی کنارم نشسته اوست. همه جا اوست. خیالش همراهی ام می کند تا به بیمارستان می رسم. بیمارستان بزرگِ به هم ریخته ای که هیچ چیزش مشخص نیست. سی سی یو را پیدا می کنم. چهار طبقه بالا می روم. چشم هایم می چرخند به دنبال او. نمی شناسمش. اگر عزیز و عمه ها کنار تخت اش نایستاده بودند متوجه اش نمی شدم. مگر می شود یک نفر در یک هفته این قدر عوض شود. این قدر لاغر شود. این قدر چشم هایش گودتر رود. اشک می دود توی چشم هایم. با نفس های عمیق به عقب می رانم اش. سلام می کنم. دستش را می گیرم. به چشم هایش نگاه می کنم. و در دل عاجزانه از او میخواهم همچنان قوی باشد. با آن حالش، با آن بی حالی، با آن وضع، با آن صدای کم، با آن لب های خشک، با آن استخوانهای بیرون زده و با آن پوست های صورت آویزان شده حال همه را می پرسد. حال همه را. عمه کنارم ایستاده. می گوید از خودش بپرسیم ببینیم میخواهد عمل شود یا نه. می پرسد. باباجون هیچ نمی گوید. کمی فکر می کند و می گوید توکل برخدا. عزیز می رود سمت پرستار. می گوید نمی شود عملش نکنیم. پرستار حرف های خوبی نمی زند. به گمانم با یک زن که با چشم هایی پر اشک ملتماسانه می خواهد شوهرش کنارش باشد، از مرگ گفتن کار خوبی نیست. عزیز بر می گردد کنار ما. حرف های پرستار را تلطیف می کند و به مایی می گوید که همه را شنیده ایم. می گوید باید عمل شود وگرنه خطر دارد. کیفش را از زیر چادر در می آورد، عینکش را بر می دارد، می زند و نگاهش را می دوزد به شوهرش. خوب نگاه اش می کند. می گوید کاش رضا هم اینجا بود. محمد هم. کاش همه اینجا بودیم. شاید دیگر فردا نباشد. عمه یواشکی اشک می ریزد و با لبه ی شالش سریع از زیر عینک پاکشان می کند. عمه ی کوچک می گوید که نگران نباشیم و عمل عمل سختی نیست. طرف صحبتش با باباجون است. می گوید به تخت آن طرف نگاه کند که تازه عمل کرده و چه خوب است. توی چشم هایش اشک جمع شده و می گوید نگرانی ندارد.

باباجون هیچ نمی گوید. هر چند ثانیه یک بار دستش را می آورد بالا و می گوید توکل بر خدا. الله اعلم. و بعد دوباره دستش را می گذارد روی تخت. کنار بدن ضعیف اش.

عمو وارد می شود. سلام می کند. طبق معمول سرحال تر از بقیه است. ولی همه مان می دانیم این سرحالی ظاهری بیش نیست. باورم نمی شود. در عرض این یک هفته موهایش سفید شده است. موهای بابا هم، سفید تر.

خودم را می گذارم جای آدم های ایستاده دور تخت. پای پدرشان در میان است. مو سفید شدن عجیب نیست. عجیب نیست که غم چون زالو بر رشته رشته ی وجودشان بنشیند و سیاهیشان را بمکد و جز سفیدی چیزی باقی نگذارد.

ساعت ملاقات تمام می شود. خداحافظی می کنیم. عمو می رود که برای عمل رضایت بدهد. بی حال و بی انرژی راه می رویم. عمه ی کوچک خداحافظی می کند و می رود. هیچ کس حرف نمی زند. عزیز ناگهان می گوید که به دوستش زنگ زده و پرسیده شوهرش مرد چه حسی داشت؟ نه من و نه عمه حرفی نمی زنیم. عزیز هم دیگر چیزی نمی گوید. صبر می کنیم تا عمو بیاید. می آید. آرام است. حرف نمی زند. می پرسم رضایت دادی؟ جواب مثبتش را با تکان سر اعلام می کند. ناگهان بر می گردد و مثل هر بار مهدی صدایم می کند و می گوید عمل کردن الان خیلی هم سخت نیست نه؟ می خواهد چه بگویم. تاییدش کنم؟ بگویم عمل باز قلب که کاری ندارد؟ نمی توانم. می گویم نمی دانم. می خواهم بگویم سن و سال را نباید نادیده گرفت ولی باز هم نمی توانم. صدای خودم را خفه می کنم و می گویم من را همین دور و اطراف پیاده کن تا بروم. و می روم. نه در می روم. از زیر بار سنگین ِ غم. از زیر فشار گریه نکردن. غم ولی با من می آید. قدم به قدم. سنگین سنگین ام. سرم گیج می رود. اشک هایم توی مغزم را پر کرده اند. توی دلم را. توی تک تک اندام هایم را. شده ام مثل یک آدمک بادی که با آب پرش کرده اند و به زور راه می رود.

 

۱ نظر ۰۷ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۱۰
مهدیه عباسیان

دستش را خالی برد توی جیبش و پر درآورد. دستش را در دستهای کوچک من خالی کرد. چشم هایم به دست پر از بادامم بود که سرم را بوسید و مثل هربار گفت پیر شی الهی.

من را نشاند روی زانوهایش. سرش را چسباند به سرم و زل زدیم به چشم های هم. دستم را دراز کردم تا خال کنار چشمش را بگیرم، که قلقلک دادن را شروع کرد. او قلقلک می داد و من فارغ از هر چیز مستانه می خندیدم.

                                                                        ***

نگاهم به او خشک شده بود. روی تخت دراز کشیده بود و به سختی نفس می کشید. نگاهش که می کردم گذشته جلوی چشمم پر رنگ می شد. گذشته های دور. روزهایی که من دختر کوچکی بودم و او پدر بزرگی قوی. اما حالا پدر بزرگِ قویِ عزیزم، ضعیف شده بود، نحیف شده بود و رنجور و مریض و درد مند و من، کم طاقت برای دیدن او در این حالت روی تخت بیمارستان با چشم هایی گود رفته و رگ های پیشانی بیرون زده و دست هایی سرد. دست هایی به شدت سرد.

دلم آرام و قرار نداشت. هر نفس عمیقی که به جبران نفس های نیامده می کشید دلم خالی می شد. به بابا و اشک های توی چشم هایش که نگاه می کردم، قلبم از جا در می آمد. به عزیز با آن نگاه نگران که نگاه می کردم درونم تهی می شد. عزیز. عزیز. عزیز.

چند سالی هست که پدربزرگی که برای ما "باباجان" است مریض است. هر بار مادربزرگی که "عزیز" می نامیم اش، رو میکرد به ما و می گفت برای باباجونتون دعا کنید. اما اینبار جور دیگری بود. جوری عجیب. غیر قابل تحمل و شدیدا جگرسوز. این بار رو کرد به ما. با لبخندی عمیقاً غمگین، با چشم هایی مملو از اشک، با گردنی کج، با لحنی دردآور گفت برای شوهرم دعا کنید. وقتی دیگر نمی گوید باباجان، یعنی تنهایی را حس کرده. یعنی از تنهایی هراس دارد. یعنی ته دلش لرزیده. یعنی حق دارم کم طاقت باشم. یعنی حق داریم اشک هایمان را کیلو کیلو قورت دهیم و لبخندمان را بپاشیم توی صورتش و بگوییم چشم دعا می کنیم.

 

 

۲ نظر ۲۹ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۱۴
مهدیه عباسیان

اشک چه پدیده ی عجیبی است. چه عکس العمل فیزیولوژیک تشخیص ناپذیری ست. دلم می گیرد اشک هایم سرازیر می شود. خسته می شوم، اشک ها می پاشند بیرون. نگران می شوم اشک ها می جوشند. ناراحت می شوم راهی برای خودنمایی پیدا می کنند. ذوق زده می شوم در چشم هایم می درخشند و گونه هایم را خیس می کنند. تحقیر می شوم سُر می خورند در درونم. مستاصل می شوم و در کسری از ثانیه کلِ وجودم را خیس می کنند. اشک ها چقدر عجیب اند. اشک ها چقدر غریب اند.

غده های اشکی خیال ِ خام اند. خیال خام ماهایی که یک عمر با درس خواندنمان فکر می کنیم میتوانیم همه چیز را تفسیر کنیم. لاکریمال گلند کجا بود. خوشحال که باشم اشک ها از ته قلبم منشأ می گیرند. نگران که باشم از تمام تمام سلول هایم. خسته که باشم از درون مغزم. ناراحت که باشم از جایی ناشناخته. هر بار از یک جا. هر بهانه و یک منشأ.

خواستن توانستن است شعاری بیش نیست. این حرف ها کجا بود؟ اشک ها را نمی شود فهمید. می خواهم ولی نمی توانم. نمی شود درکشان کرد. نمی شود زبانشان را فهمید و حالی شان کرد باید خویشتن دار باشند و همیشه و هر لحظه و به هر بهانه خودنمایی نکنند.

نمی شود که نمی شود که نمی شود...

 

 

۱ نظر ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۰۷
مهدیه عباسیان

آمد و نشست روی صندلی کنار من. متوجه اش نشدم. سرم پایین بود و سرگرم گوشی و چک کردن پیام ها بودم. اول دستش توجهم را جلب کرد. دست سراسر پر از انگشترهای عجیب و غریب اش. در هر چهار انگشت دست چپش انگشترهایی بزرگ و به شدت عجیب بود. سرم را برگرداندم تا چهره اش را هم ببینم. با دیدنش جا خوردم. حس کردم یک پسر کنارم نشسته و چند دقیقه است به دست سمت راستم لم داده. قطار آمد. همگی سوار قطار به شدت پر شدیم. روبه روی من ایستاد. در چشم هایش هیچ حسی دیده نمی شد. با تمام دخترانی که پسرگونه لباس می پوشند، فرق داشت. هیچ گونه دخترانگی در او نبود. موهایش را کوتاه و بلند، نامنظم کوتاه ِکوتاه کرده بود. شلوار جین گشادی تنش بود با بلوزی آبی و کلاهی قرمز روی موهای بسیار کوتاهش. هیچ تفاوتی با یک پسر نداشت. هیچ تفاوتی. اگر زیر چشم های سرد و بی روحش مداد مشکی نکشیده بود، اگر گوش های فاقد سوراخش را با گوشواره های ساده ی مگنتی زینت نداده بود، می شد خودِ خودِ یک پسر.

در تمام راه زل زدم به او. ناخواسته. چیزی رنجمم می داد. چیزی که نمی دانم چه بود. خسته بود. بی روح. سرد. بی تفاوت. و این حجم از بی تفاوتی و عجیب بودن، برایم غریب بود. دلم برایش می سوخت. هیچ از او نمی دانستم ولی می سوخت. دلم هم برای او، هم برای سایر دختران مثل او که به هر دلیل دخترانگی را دوست ندارند یا مجبور می شوند دوست نداشته باشند، عجیب می سوخت.

 

 

۳ نظر ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۲۹
مهدیه عباسیان

توی تاکسی نشسته ام. هر جور که فکر می کنم، آهنگی که در حال پخش است به ظاهر راننده نمی آید. چقدر سلیقه اش به این روزهای سرتاسر سرد و یخ زده، به ما مسافرهای خسته و توی فکر و حتی به خودش و آن قیافه بسیار جدی نمی آید. خواننده از پاره کردن عکس ها و نامه ها و فکر چاره کردن می گوید. روی صندلی عقب سمت راست نشسته ام. سه مسافر دیگر هم به گمانم مثل من خسته اند و شاید یخ زده. همه بی حسیم. همه نشسته ایم و بدون توجه به پنجره، بدون توجه به عظمت زیبای غیر قابل باوری که برف برایمان به وجود آورده است، به روبه رو، به هیچ زل زده ایم و در خودمان و افکارمان و ناشناخته هایمان غرقیم.

آهنگ انگار روی تکرار است. خواننده همچنان شاد ِ شاد از مفاهیم تلخش می گوید. صدای ضبط زیادی بلند است. تحمل کردنم نمی آید. دلم می آید خم شوم به سمت جلو، بزنم روی شانه ی راننده ی جدی و بگویم جانِ من، محض رضای خدا قطع کن این آهنگ لج درآور را که برای بار هزارم در حال تکرار شدن است. اما به جایش سرم را کج می کنم به سمت راست و خودم را با درخت های سنگین شده با برف سرگرم  می کنم و در درون حرص می خورم.

راننده ضبط را خاموش می کند و رادیو را روشن. تعجب می کنم. و حتی شک، که نکند روی شانه اش زده ام و از او این کار را خواسته ام.

یک برنامه زنده اجتماعی در حال پخش است. با موضوع فداکاری. همه تماس می گیرند و از فداکاری هایشان می گویند. و مجری با صدای پر انرژی اش به به و چه چه می کند و فداکاری را تبلیغ .

زنی می گوید همسرش مریض است و با فداکاری دارد با او زندگی می کند. مردی می گوید زنم که به دانشگاه می رود فداکاری می کنم و بچه را نگه می دارم. دختری می گوید مادرم که مسافرت بود فداکاری می کردم و غذا درست می کردم.

حالم از وجود این همه آدم خود فداکار اِنگار، بد می شود. نگه داشتن بچه خود آدم فداکاری است؟ شوهر آدم مریض شود و آدم زندگی کند فداکاری است؟ من ِ دختر توی زندگی یک بشقاب را از این ور بگذارم آن ور، فداکاری است؟ بنشینم با برادرم درس کار کنم فداکاری است؟

دلم خواست تماس بگیرم و بگویم اگر این ها فداکاری است که هم ما خیلی کوچکیم و هم فداکاری هایمان خیلی مشمئزکننده. دلم خواست دوباره خم شوم به سمت جلو و بزنم روی شانه راننده جدی و خواهش کنم بگذارد خواننده باز هم شادشاد از فک چاره کردنش بگوید و خلاص کند مرا از دست مردمانی که مسئولیت پذیری را نمی شناسند، ندیده اند و به اشتباه فداکاری می نامندش...

 


 

۴ نظر ۱۲ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۱۷
مهدیه عباسیان

از توی خانه بودن و بیرون را ندیدن خوشم نمی آید. نه. باید بگویم از توی خانه بودن و بیرون را ندیدن قبل از بودن تو خوشم نمی آمد. امروز از صبح توی خانه ام. آسمان را ندیده ام. اما از هوای دلبرانه و نوری که  از پنجره روی گلدان هایمان می پاشد، معلوم است که زمستانمان همچنان بهار است.

امروز فهمیدم از توی خانه بودن خوشم هم می آید. بنشینم کتاب بخوانم، درس بخوانم، جمع و جور کنم و پر از انرژی شوم برای آمدنت. ذره ذره ی وجودم را بچکانم در غذایی که روی گاز در حال آماده شدن است و منتظر صدای ایستادنت پشت در شوم و مثل هر روز پر از ذوق، پر از شوق، پر از شور زل بزنم به در تا باز شود.

 

۱ نظر ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۵۶
مهدیه عباسیان

دستش را انداخته بود روی شانه مادرش و او را در راه رفتن همراهی می کرد. پایین چادر زن روی زمین کشیده می شد. دستش را از روی شانه هایش برداشت. دست هایش را بالای سر مادرش برد و چادرش را بلند کرد و جلو کشید. زن نای راه رفتن نداشت. روی پل ِ هوایی بلندِ نفس گیر ایستاد و زل زد به ماشین هایی که با سرعت رانده می شدند. پسر به گمانم یازده یا دوازده ساله بود. هم قد مادر. یا او بلند قد بود و یا مادر کوتاه. بلوز بافت پوشیده بود با راه راه هایی آبی، سفید و بنفش. انگار لباس تنش را اذیت می کرد. هر چند لحظه یک بار دستش را می آورد عقب و پشتش را می خاراند. هم کوچک بود و هم بزرگ. کمی به مادرش که داشت خستگی در می کرد نگاه کرد و با صدایی پر از ذوق پسران در این سن برایش از ماشین ها گفت. زن هیچ عکس العملی نشان نداد. درد داشت. به خود می پیچید. پسر دستش را پشت مادر گذاشت. صدایش که این بار مانند مردی قوی بود، از آماده بودن و بهتر بودن پرسید. زن سرش را به نشانه موافقت تکان داد و راه افتاد. پسر دوباره دستش را دور شانه های مادر مریض حلقه کرد و زن به پسر تکیه کرد.

خیلی آرام راه می رفتند. خیلی خیلی آرام. مسیر کوتاه دو سه دقیقه ای هر روزه ام، ده دقیقه بود که تمامی نداشت. سرعتم را بیشتر کردم و از مادر و پسر جلو زدم و رفتم. صدای نفس های عمیقِ سرشار از درد زن را می شد، حس کرد. قدم های محکم و مردانه پسرک نوجوان را می شد، دید.

چرخیدم و شروع کردم از پله های پل پایین آمدن. دلم میخواست سرم را بلند کنم و چهره ی پسر را ببینم. ولی فکرِ اینکه چشم هایش را چطور از یاد ببرم، پشیمانم کرد و سرعتم را بیشتر...

 

 

۰ نظر ۱۰ دی ۹۶ ، ۱۴:۱۲
مهدیه عباسیان