رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۱۰۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تمرین نوشتن» ثبت شده است

می ایستم جلوی آینه. موهایم را شانه می کنم. می بندم. کشو را باز می کنم. برس را سر جایش می گذارم. کرم را بر میدارم و به دست های خشک و ترک خورده ام می زنم. کمی توی آینه به آنچه در درون چشم هایم موج می زند نگاه می کنم. عینکم را در می آورم. موهای جمع شده و به هم ریخته ی پشت گوشم را مرتب می کنم. عینکم را تمیز می کنم و دوباره می زنم. به اسپری ها  و ادکلن ها نگاه می کنم. دستم ناخودآگاه سمت اسپری شیفون می رود. برش می دارم، درش را باز می کنم. دستم را رویش فشار می دهم، لباسم و اتاق را پر می کنم از بوی خاصش. ناگهان حالم جوری عجیب می شود. نمی دانم چرا یادم میرود که به خودم بارها قول داده ام که از این اسپری نباید زد. حالم دگرگون می شود. باز افکار مختلف حمله می کنند به من. که دنیا چه عجیب است. که آدم چقدر نمی داند چه در انتظارش است. که زندگی گاه می تواند چه کوتاه، چه غافلگیرکننده، چه نفس گیر باشد.

می نشینم لبه تخت و زل می زنم به اسپری که همچنان در دستم است. چرا این اسپری بوی آن عطر کاملا متفاوت را برایم تداعی می کند؟ بوی عطری که هیچ وقت خودآگاه متوجهش نبودم. اما حالا اینجا ناخودآگاه به یادش می افتم و باعث می شود دلم عجیب از این مرگ ناگهانی بگیرد. مگر می شود آدم از مرگ یک کارمند که حالا به خاطر کارش هر روز او را در دانشگاه می دید، این قدر متاثر شود؟ مگر می شود قدرت این تأثر آنقدر باشد که پاهایم توان وارد شدن به اتاقی با صندلی ای خالی از او را نداشته باشد؟ چرا تصویر دست لرزانش بر روی موس با چشم هایی که برای بهتر دیدن اندکی تنگ شده بود و به مانیتور زل زده بود، از خاطرم نمی رود؟ دنیا چه عجیب است. آدم ها چه عجیب اند. زندگی چه باورنکردنی است.

برایش فاتحه می خوانم. لباسم را عوض می کنم و اسپری دیگری بر می دارم و می پاشم به روی افکار مختلف و حال عجیبم و از اتاق بیرون می روم.

 

 

۱ نظر ۰۷ دی ۹۶ ، ۱۰:۴۵
مهدیه عباسیان

همه ی روزها به میل ما سپری نمی شوند. جاهایی در زندگی هست که بهتر است، که باید، به دیگران فکر و مطابق خواسته ی آن ها رفتار کرد. این روزهای زندگی هم به میل ما سپری نشد. روزهای خاصِ شروع زندگیمان را در دست گذاشتیم و با تمام احترام سپردیم به بزرگ تر هایمان. تا آن شود که می خواهند. سخت بود. دشوار بود. تحمل می خواست و صبر و خاموش کردن صدای درون. ولی از پس اش بر آمدیم.

راستش را بگویم؟ هیچ وقت، هیچ وقت در زندگی مثل آن روزِ مهم، مثل مراسم بی سر و ته و پر فشار عروسی احساس پوچی و بیهودگی و خجالت زدگی در برابر خودم را تجربه نکرده بودم. هیچ وقت تا آن لحظه حالم از رسم و رسومات دست و پا گیر و عرف و پا جای پای دیگران گذاشتن ها بد نشده بود. هیچ وقت آن حجم از توجه های بی دلیل ِ اغراق آمیز را ندیده بودیم. اگر بخواهم تمام راستش را بگویم هایم را برایت بگویم، تمامی ندارد. اما می دانی عزیز ِ من...

تمامِ تمامِ آنچه که آرامم می کرد و آن لبخندِ گاه بی رمق را بر لبانم می نشاند، این بود که می دانستم تو هم مانند من فکر می کنی. این بود که می دانستم تو هم احترام گذاشته ای. تو هم در حال خاموش کردن صدای درونت هستی.

می دانی عزیز جانم!

همه ی سختی ها و فشار های وحشتناک ِ موجود در روزهای قبل و خود آن روز، تنها و تنها با معرفی افتخار آمیز تو به اطرافیان دود شدند و دلم گرم و آرام شد. افتخار به انتخابی که کرده ای و محو شدن در کسی که بی اندازه دوستش می داری، دلیل خوبی برای چشم بستن به روی تمام سختی ها و تفاوت هاست. قبول داری؟

از اینجا به بعدِ زندگی ام را در دست گذاشته ام و این بار، با تمام عشق به تو می سپارم. تا آن شود که می خواهیم. تا بسازیم آنچه را که می خواهیم...

 

۴ نظر ۲۵ آذر ۹۶ ، ۱۷:۴۰
مهدیه عباسیان

ماه در می آید و تاکسی نمی آید. همین طور کنار خیابان ایستاده ام. ایستاده ام و نگاه ملتمسم را دوخته ام به ماشین هایی که با سرعت می آیند و می روند. از سرما در خودم مچاله شده ام. انگار نگاه ملتمسم توجه راننده های در حال عبور را به خود جلب می کند. بعضی نگاهم می کنند و بعضی بوقی می زنند و می روند. سرم را بالا می گیرم و به آسمان نگاه می کنم. به ابرهای پراکنده. به آبیِ بی نظیر آسمان حتی در پشت پرده انبوهی دود. به ماهی که خودنمایی می کند. اگر هوا سرد نبود پیاده می رفتم. خیلی وقت است پیاده روی نکرده ام. خیلی وقت است نگذاشته ام پاهایم زندگی را لمس کنند. خیلی وقت است خیلی کارها نکرده ام. کنار خیابان ایستاده ام و به این مدت فکر میکنم که دست دلم به خواندن نمی رود. به نوشتن هم. همیشه هم باید خواند و هم نوشت. به خودم قول میدهم کتاب های نیمه تمامم را تمام کنم. به خودم قول می دهم بیشتر بنویسم. برای خودم. برای دلم. برای "او"یم. تا سبک باشم. تا نفس بیاید و برود. تا حرف های نگفته حباب نشوند و در تمام بدنم پراکنده نشوند و ناتوانم نکنند.

همچنان کنار خیابان ایستاده ام. یکی دو تا ماشین ایستادند و با شنیدن مقصدم کمی نگاهم کردند و رفتند. ماشین دیگری از دور می آید. یک پراید سفید با راننده ای جوان. با چراغ علامت می دهد. مقصدم را می گویم. لب خوانی می کند و سرش را به بالا تکان می دهد و می رود. خسته شده ام. به خودم یک قول دیگر هم میدهم. اینکه سراغ آن گواهینامه منقضیِ خاک گرفته هم بروم. تا حداقل بر اثر یخ زدگی در کنار خیابان در انتظار یک تاکسی برای یک ربع راه نمیرم.

به رهگذران و ماشین هایی که رد می شوند نگاه می کنم و دلم می خواهد بدانم در ذهن و دلشان چه می گذرد. دلم می خواهد بنشینم در همین گوشه سرد بزرگراه و تمرین های نوشتنی را که در آن کتاب خواندم را انجام دهم. توی ذهنم شروع می کنم به نوشتن. از همه چیز و همه کس که ماشین می آید جلوی پایم می ایستد و با شنیدن اسم مقصد به طرزی باورنکردنی آره می گوید و سوار می شوم. راننده یک پیرمرد است. من تنها مسافر توی ماشین هستم. گه گاهی بر می گردد و به من نگاه می کند و دوباره به مسیر پیش رو خیره می شود. دنبال ایده های خاصی ام برای نوشتن. چشم هایم با دقت همه چیز را آنالیز می کند. گوش هایم تیز است و همه چیز را می شنود. در بین این گشت و گذار سریع یاد حرف دکتر می افتم که می گفت زن ها نویسنده نمی شوند. سری تکان می دهم به این فکر میکنم که باید یک روز در مورد عمه ای که گریه می کند، مادر بزرگی که از گریه دخترش به گریه می افتد، پدربزرگ و پدر گریان، بنویسم. یک روز باید در مورد روزهایی که پیش بینی شدند هم بنویسم. در حال ردیف کردن و پروردن ایده ها در ذهنم هستم که می گوید درس می خوانی یا کارمندی؟ سرم را بر می گردانم و نگاهش می کنم. می گویم درس می خوانم. بر می گردد لبخند می زند و شروع می کند به دعا کردن پدر و مادرم. که درس خوان بارم آورده اند و با حجاب. تمام راه را تا مقصد دعایم می کند و از روسری ام تعریف می کند. صدایی در ذهنم می گوید یک روز باید در مورد این پیرمرد تنهای مهربان که از دختر نداشتن می نالد هم بنویسم. در حال صحبت کردن است که عطسه می کنم. می گوید حتما گوشه ی خیابان توی این هوا سرما خوردی. توی دلم می گویم می ارزد آدم سرما بخورد اما چنین دعاهای نابی نصیبش شود و بلند تشکر می کنم و می گویم که پیاده می شوم. از ماشین پیاده می شوم. دیگر سردم نیست. انگار بیشتر از نوشتن، بیشتر از راه رفتن و خواندن و حرف زدن و گرما و چه و چه و چه به دعا شدن نیاز داشته ام.

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۶ ، ۰۱:۳۰
مهدیه عباسیان

روزهای خاصی در پیش است. روزهایی تکرار نشدنی. یک بار برای همیشه. روزهایی که انگار همه میخواهند برای به مقصد رسیدن کنارت باشند و کمکت کنند.

راه، زیادی طولانی است. کارهایی که باید انجام شوند، زیادی نیازمند کمک اند. مقصد دور است. بالاست. آدم های دور و اطرافمان، خانواده هایمان کنارمان می ایستند و پله می شوند تا با کمکشان بالا برویم. تا مقصد دور را نزدیک کنیم.

دوشادوش هم کارهای نکرده را انجام می دهیم. دست در دست هم به سمت روزهای روشن قدم بر می داریم. از پله هایی که با حمایت برایمان ساخته اند بالا می رویم و دست نیافتنی ها را ممکن می کنیم.

این جا که ایستاده ایم، دیگر راهی تا هدف نمانده. به جز یک مشکل. جلوی من دیگر پله ای نیست. یک پله بین پله های من کم است. جای یک نفر خالی است. جای یک نفر تا ابد، تا قیام ِ قیامت خالی است. تابِ تحمل دیده شدن هزار باره ی این فقدان را ندارم. باید این جای خالی را پر کرد. هر طور که بشود. باید از این مرحله گذشت. حتی اگر نشود.

خسته شده ام. از جای خالی ای که همیشه به چشم می آید. از ناتوانی ام. از روزهایی که نمی گذرند. از تبعاتی که تمامی ندارند. خیلی خسته ام. زانو می زنم، خودم را گم می کنم در آغوشت و تمام جانم را می گریم. تا پر شود خلأ عظیمی که در برم گرفته است. تا پر شود این فاصله بی نهایت بین دو پله. گریه می کنم. خستگی ام را. دلتنگی ام را. هر آنچه که باید باشد و نیست را. هر آنچه که دلم می خواهد و نمی شود را.

گریه هایم را، بی تابی ام، خستگی ام را، دل ِ شدیدا گرفته ام را صبوری می کنی. سرم را فشار میدهی در آغوشت و با نجواهای بی نظیرت کمکم می کنی تا با تکیه به تو، فقدان پله ای مهم را تاب بیاورم و از این مرحله سخت عبور کنم...

 

 

۱ نظر ۰۲ آذر ۹۶ ، ۱۱:۵۵
مهدیه عباسیان

پرم از دلهره. پرم از کارهای نکرده. پُر ِ پُر ِ پُر. دلم آرام و قرار ندارد. می نشینم یک گوشه و زل می زنم به تلویزیونی که نمی دانم چه پخش می کند و از چه می گوید. می نشینم پشت لپ تاپ و پرسه می زنم در وب هایی که نمی شناسم. می دانم باید شروع کنم به نوشتن. ولی نمی توانم. پایان نامه نوشتنم نمی آید. شمارش معکوس شروع شده. ذهنم درگیر این شمارش معکوس است. آن قدر که پایان نامه دیگر مهم نیست. نمی دانم نگران چه ام. ولی نگرانم. دلم پیاده روی می خواهد. طولانی. سخت. تنها. تند. تا باز تمام آنچه در ذهنم هست از پاهایم بریزد بیرون. تا بازهم تمام جانم را پیاده روی کنم و به محض توقف به خواب بروم. پرم از بی خوابی. از شب هایی که از شدت خمیازه اشک هایم جاری می شوند ولی خوابم نمی برد. پرم. خیلی پر. بیش از حد پر. پر از نگرانی برای پدری که تلفنش در دسترس نیست. روزهایی که به سرعت می گذرد. کارهای ناتمامی که من و او بی هیچ کمک باید به انتها برسانیم. و هزاران هزار پری دیگر...

 

۱ نظر ۱۶ آبان ۹۶ ، ۱۶:۲۹
مهدیه عباسیان

توی ماشین نشسته ایم. من در حال دست و پنجه نرم کردن با سر دردِ بی رحمِ ناشی از سرماخوردگی ام و تو در حال رانندگی. شست دست چپم را روی گیج گاهم می گذارم و تا جایی که می توانم فشار می دهم. معین می خواند و تو رانندگی می کنی و من از درد به نفس های عمیق پناه می برم.

توی فکری. دستت را گذاشته ای روی فرمان، چشم هایت را دوخته ای به اتوبان شلوغ و غرق شده ای در آنچه که نمی دانم چیست. صدایم گرفته است. صدایت می کنم و نمی شنوی. دستم را تکیه میدهم به صندلی ات و زل می زنم به تو.

خبر داری چقدر رانندگی کردنت دلم را می برد؟ بیش از پیش؟ خبر داری وقتی رانندگی میکنی ناتوانی هایم بیشتر به چشمم می آید؟ وقتی این قدر مردانه سکوت می کنی و می رانی، دلم میخواهد بنشینم و آنچه درونم می گذرد را در هزاران کتاب بنویسم. هر بار به یک شکل. هر بار به یک صورت. اما حیف که نه من نوشتن می دانم و نه کلمات قدرت بیان آنچه را که تو هستی، دارند...

 

 

۱ نظر ۰۶ آبان ۹۶ ، ۱۶:۳۴
مهدیه عباسیان

ساعت پنج است که به خانه می رسم. کلید را درمی آورم، در را باز می کنم و وارد خانه ی تماماً تاریک می شوم. خانه بدون تو تاریک است. خیلی تاریک. برق ها را روشن می کنم و در تاریکی قدم می زنم و به سمت اتاق می روم. چادرم را در می آورم. تا می کنم و روی چوب لباسی آویزان می کنم. امروز از خود صبح دل و دماغ نداشتم. دست و دلم به هیچ کار نمی رفت. انگار دلم گرفته است. درست است. دلم گرفته است و این دل گرفتگی بی دلیل هیچ علاجی جز حضور بی پایان تو ندارد.

روسری و مانتو را هم در می آورم و روی تخت می اندازم. حوصله ی مرتب کردنشان را ندارم. توی آشپزخانه می روم. دلم از بودن مامان و بابایی که الان دیگر مال من هم هستند گرم می شود. کیف بزرگ به هم ریخته ام را برای پیدا کردن گوشی موبایل می گردم. گوشی را بر می دارم و به مامان زنگ می زنم. کمی حرف می زنیم و از او برای بِه های ناب و انارهای سرخ روی کابینت تشکر می کنم. خداحافظی می کنیم. خودم را با جمع و جور کردن آنچه مامان اینا آورده اند، مشغول می کنم. یخچال جا ندارد. وسایل را در می آوردم و بدون توجه به آهنگ هشدار باز بودن درب یخچال ادامه می دهم. وسایل جا به جا می شوند و تو هنوز نیامده ایی. نکند امروز دیر بیایی. 

کتاب نیمه تمامم را بر می دارم و می روم روی تخت دراز می کشم و شروع می کنم به خواندن. ده صفحه ای می خوانم که تازه متوجه می شوم این بخش ها را قبلا خوانده ام. چند صفحه جلوتر می روم و باز می خوانم. اما در تمام خط ها تویی. در تمام جمله ها. همه ی کلمه ها تویی. و حتی همه ی همه ی حرف ها. کتاب را می بندم و بلند می شوم. روسری و مانتوی به هم ریخته ام را بر می دارم و آویزان می کنم. توی هال می آیم. تلویزیون را روشن می کنم. چند بار طرف گوشی می روم تا با تو تماس بگیرم. اما هر بار می گویم نکند مزاحم شوم و حواس خودم را پرت می کنم. می روم جلوی آینه. موهایم را شانه می کنم. موهای مانده در برس را دانه دانه در می آورم و می نشینم جلوی تلویزیون. از این کانال به آن کانال می روم ولی هیچ برنامه ای توجهم را جلب نمی کند.

بلند می شوم و گوشی را بر می دارم، در حالی که شماره ات را می گیرم؛ به خودم می گویم مگر می شود من مزاحم باشم. صدای جان بخشت می پیچد در وجودم. در تک تک سلول هایم. و من با تمام جانم سلامت را پاسخ می گویم. وقتی می گویی کار داری و دیرتر می آیی بغض می کنم. خداحافظی می کنیم و من می مانم و خودی که نمی دانم باید چکارش کنم.

دوباره توی آشپزخانه می روم. دو تا از انارهای سرخ را بر می دارم، می شورم. توی سینی می گذارم و همراه با یک چاقو و کاسه می آورم توی هال. انارها را برش میدهم. دلم از زیبایی شان ضعف می رود. توی دلشان هزاران دانه ی دلرباست. توی دل من هم. باور می کنی دل من هم این چنین انارگونه باشد؟ دلم را که بشکافی، هر گوشه اش را که بکاوی دانه ای "دوستت دارم" پیدا می کنی. دانه های دوستت دارم را با آرامش می ریزم توی کاسه. هر کدام یک شکل اما همه شبیه به هم. کارم که تمام می شود، باز می آیم توی آشپزخانه روی دوستت دارم هایم نمک می پاشم، همشان می زنم و می گذارمشان توی یخچال. کتری را آب می کنم. روی گاز می گذارم. شعله را روشن می کنم. قوری را می شورم. دست هایم را خشک میکنم اما تو هنوز نیامده ای.

می آیم و می نشینم پشت میز. سرم را لپ تاپ گرم می کنم تا بیایی. راستی یادت باشد که من یک معذرت خواهی بزرگ به مامان، برای تمام روزهایی که بابا دیر به خانه می آمد و مامان نه حوصله غذا درست کردن داشت و نه غذا خوردن، برای تمام روزهایی که دلتنگی توی چشم هایش را به رویش آوردم و با شیطنت به او خندیدم؛ بدهکارم...

 

 

۲ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۲۰:۲۰
مهدیه عباسیان

در حال راه رفتنم. تند تند. تصویر چشم های منقبض ات از جلوی چشم هایم کنار نمی رود، که نمی رود. نمی فهمم کی می رسم جلوی در، کی می رسم سر کوچه و کی می رسم جلوی داروخانه تماماً بسته. داروخانه ی بسته را که می بینم تازه به خودم می آیم. ولی تصویر چشم های قرمز پر از دردت کمرنگ که نمی شود هیچ، لحظه به لحظه پر رنگ تر هم می شود. خسته شده ام. عرق کرده ام. لحظه ای می ایستم. آسمان سیاه است. هوا تاریک. بیشتر مغازه ها بسته. ماشین ها سریع می آیند و می روند. آدم ها توی پیاده رو راه می روند و می خندند. چطور می شود خندید؟ مگر از چشم های تو خبر ندارند؟ چطور می شود آرام بود؟ مگر دردمند بودنت را نمی دانند؟

دوباره شروع می کنم به راه رفتن. به خودم اجازه می دهم منتظر سبز شدن چراغ عبور عابر پیاده نشوم و بدوم. به خودم اجازه می دهم هیچ چیز را رعایت نکنم. چشم های دوست داشتنی قرمزت جانی برایم باقی نگذاشته. می روم و سرم از این طرف به آن طرف، به دنبال یک داروخانه ی شبانه روزی باز در یک شب تعطیل می چرخد. نیست. هیچ خبری نیست. روی تابلویی "خانه" به چشمم می خورد و پر می شوم از شوق و ذوقی باور نکردنی. در حال رد شدن از خیابانم که می بینیم "آشپزخانه" است و در کسری از ثانیه، وسط خیابانِ پر از ماشین، پنجر می شوم.

تمام راه رفته را بر میگردم. ذهنِ به هم ریخته و هیچی ندانم از آدرس و خیابان ها، به طرزی شگفت آور خیابان ها و داروخانه هایی را که در این حوالی دیده بودم را با کروکی و مشخصات دقیق به خاطرم می آورد. راه می روم و به تو فکر می کنم. به اینکه اگر درد داشته باشی چه؟ اگر یک لیوان آب بخواهی و من کنارت نباشم چه؟ اگر باز دستت را از درد بر روی پیشانی گرمت بفشاری چه؟ دلم طاقت نمی آورد. می خواهم با تو صحبت کنم. گوشی موبایل در جیب همیشگی نیست. همین یکی را کم داشتم. جا گذاشته ام؟ گم کرده ام؟ در ِ کیف را باز می کنم.  همه ی بخش ها را می گردم. نیست. چادرم عقب می رود. کیفم را ول می کنم. دو دستم را برای جلو آوردن چادر که بالا می آورم، متوجه گوشی در دست راستم می شوم. به تو زنگ می زنم. صدایت بی حال است. اصرار می کنی که بر گردم و می گویی که دیر است و دلواپسی. اصرار می کنم که نمی آیم و قول می دهم که زود برگردم. خداحافظی می کنم. بی آنکه من هم از دلواپسی ام بگویم. از دلواپس چشم های قرمزت و قطرات عرق روی پیشانی ات، بودن. از خودم ناراضی ام. چرا من باید یکی باشم. چرا نمی توانم در چنین شرایطی چند تا باشم؟ یکی کنارت باشد. یکی نوازشت کند. یکی برایت چای بیاورد، یکی برود دنبال دارو و یکی بنشیند و دلواپسی های تمام ما یکی ها را بگرید.

راه می روم و دست به دامان خدا می شوم که جانِ من این یکی باز باشد. می روم و می روم. تابلوی داروخانه را که می بینم، قلبم دیوانه وار تر می زند. اگر باز نباشد؟ مردی دست کودکش را گرفته و از درب داروخانه بیرون می آید. دلم آرام می شود. با قدم هایی بلند وارد داروخانه می شوم و دارو ها را می خرم و پرواز می کنم به سمتت.

در را باز می کنم. دراز کشیده ای. بلند می شوی و می نشینی. می بینمت و باز چیزی در درونم تکان می خورد.  بهتری. ولی دلم می خواهد گریه کنم. تحمل درد کشیدنت را ندارم. دلم می خواهد همیشه سالم باشی. همیشه سلامت. همیشه قوی. دلم می خواهد درد هایی که سهم توست در این زندگی، برای من باشد و در عوض چشم هایت، چشم هایت، این چشم های دوست داشتنی ِ مهربانت همیشه ی خدا درخشان باشد.

 

 

۱ نظر ۱۹ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۲۸
مهدیه عباسیان